تبیان، دستیار زندگی
سالروز شهادت امیر نامدار ارتش اسلام، شهید سید مسعود منفردنیاکی،برای گفت وشنود با همسر ارجمند وی ،زمانی مناسب است.هم از این روی وبه نیت نکوداشت مکانت آن بزرگ،با سرکار خانم ملیحه صفربگلو ساعتی به گفت وگو نشستیم.امید آنکه مقبول افتد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

همواره حسرت می خورد که:از قافله شهادت جا ماندم!

سالروز شهادت امیر نامدار ارتش اسلام، شهید سید مسعود منفردنیاکی،برای گفت وشنود با همسر ارجمند وی ،زمانی مناسب است.هم از این روی وبه نیت نکوداشت مکانت آن بزرگ،با سرکار خانم ملیحه صفربگلو ساعتی به گفت وگو نشستیم.امید آنکه مقبول افتد

بخش فرهنگ پایداری تبیان
همواره حسرت می خورد که:از قافله شهادت جا ماندم!

گفت وشنود با ملیحه صفربگلو همسر شهید سید مسعود منفردنیاکی

سرکار عالی از چه مقطعی و چگونه با شهید نیاکی آشنا شدید و این آشنایی چگونه به ازدواج منجر شد؟

بسم الله الرحمن الرحیم.شانزده سال بیشتر نداشتم و درس می خواندم. در همسایگی ما ستوان جوانی با چند نفر از دوستانش خانه ای را اجاره کرده بودند و دوره خدمتشان را می گذراندند.

چه سالی و در کدام شهر؟

سال 1339، در شهر خوی. مادرم گاهی که شام یا ناهار می پخت، برای این جوانها هم می فرستاد. یک روز مادرم به من گفت: یکی از این افسرها به اسم مسعود منفرد نیاکی از تو خواستگاری کرده است! ما هم در باره او از کسبه و اهل محل پرس وجو کرده ایم و همه گفته اند پسر متین و نجیبی است. گفتم: هر چه شما صلاح بدانید و به همین سادگی خانواده ایشان برای خواستگاری از تهران به خوی آمدند. خانواده همسرم اهل مازندران بودند، ولی بعد از فوت پدر شوهرم، به تهران می روند و در آنجا ساکن می شوند. دو خانواده همدیگر را دیدند و خیلی زود به توافق رسیدند. مادرم اعتقاد داشتند مراسم عقد و عروسی باید خیلی زود سر بگیرد و اعتقادی به نامزدی یا دوران طولانیِ در عقد ماندنم نداشتند، به همین دلیل مراسم ساده ای برگزار شد و ازدواج کردیم.

در نخستین برخورد چه ویژگیهایی در ایشان نظر شما را جلب کرد؟

من یک دختر ساده شهرستانی بودم، ولی ایشان با من بسیار رسمی و محترمانه رفتار کرد، طوری که واقعاً دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم باید چه واکنشی نشان بدهم. بعدها به تدریج با فرهنگ و آداب ایشان آشنا شدم. ایشان در میان همکاران و همدوره ایهای خود ،از جایگاه بسیار والایی برخوردار بود و واقعاً از اینکه با ایشان زندگی می کردم، افتخار می کردم.

در طی زندگی چه ویژگیهای خاصی را در ایشان برجسته تر می دیدید؟

نظم، انضباط و وظیفه شناسی. ایشان کاملاً متوجه سن کمم بود و مراعاتم را می کرد. از اینکه ادامه تحصیل ندادم، دلخور بود و همیشه سعی می کرد مرا به ادامه تحصیل تشویق کند. یک سال بعد یعنی در سال 1340 اولین فرزند ما به دنیا آمد و سه سال بعد ایشان برای گذراندن دوره عالی، به تهران دعوت شد و به تهران رفتیم و در منزل مادر شوهرم سکونت کردیم. در آنجا بود که از ایشان چیزهای زیادی در باره زندگی زناشویی یاد گرفتم. بعد از نه ماه هم، خانه کوچکی را در نزدیکی منزل مادر شوهرم خریدیم و در آنجا بود که فرزند دومم، مژگان به دنیا آمد و با تولد او درهای روزی و برکت به روی زندگی ما باز شد. سال بعد هم پسرم، ابراهیم به دنیا آمد.

بالاخره توانستید به تحصیل ادامه بدهید؟

ایشان بسیار منظم، اهل کار و مطالعه و علاقمند به تحصیل بود و مرا هم همواره به این کارها تشویق می کرد تا بالاخره تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم، ولی باز مسئله نقل و انتقالها و مأموریتهای ایشان باعث شد چند سالی این موضوع عقب بیفتد. ایشان قبل از عقد به من گفته بود به عنوان یک نظامی مدام باید از این شهر به آن شهر برود و با اینکه برایم خیلی مشکل بود، اما به خاطر علاقه ای که به ایشان داشتم تحمل می کردم و به تدریج من و بچه ها به این موضوع عادت کرده بودیم.

به کدام یک از شهرها رفتید؟

جاهای مختلف، از جمله اردبیل، تهران، خوی، کرمانشاه، کرج، سرپل ذهاب و....

قطعاً از این همه نقل و انتقالات خاطرات جالبی هم دارید.

خاطرات که فراوانند. یادم هست در اردبیل ایشان فرمانده پادگان بود. اردبیل زمستانهای بسیار سختی دارد و گردنه حیران از جاهایی است که با کمترین بارش برف بسته می شود و ماشینها پشت برف می مانند. ایشان به محض اینکه خبردار می شد، با ماشینهای ارتشی آذوقه برمی داشت و برای کمک به مسافران می رفت. بسیار نگران می شدم و ایشان می گفت: «مگر کسانی که در برف گیر کرده اند خانواده ندارند و کسی منتظرشان نیست؟ به خدا توکل کن و صبر داشته باش.»

زمانی که در کرمانشاه بودم و ایشان در سر پل ذهاب بود. جاده کرمانشاه    سر پل ذهاب فوق العاده ناامن و خطرناک بود. ایشان صبح می رفت و شبها دیر وقت برمی گشت. می دانستم اگر وسط راه کسی را منتظر ببیند، حتماً سوار می کند و می رساند و همین عادت او بر دلشوره ام می افزود. همیشه می گفتم: «با این جاده های ناامن چرا بعد از ظهرها زودتر برنمی گردید که به شب نخورید؟ نکند افرادی که سوار می کنید، یک وقت اشرار باشند. آن وقت خدا می داند چه بلایی بر سر شما خواهد آمد.» ایشان می گفت: «حواسم جمع است. از طرفی نیتم خیر است و خدا قطعاً کمک می کند.»

نکته جالب این است که ایشان در سر پل ذهاب می توانست از خانه ای سازمانی استفاده کند، ولی می گفت: فرمانده تیپ آدم صالحی نیست و دوست ندارم ارتباطی با او داشته باشیم. به همین دلیل در کرمانشاه خانه ای را اجاره کرده بود و در آنجا زندگی می کردیم. خیلیها بودند که برای ارتقای درجه به هر کاری دست می زدند، ولی ایشان حتی از حقوق خودش هم صرف نظر می کرد تا یک وقت شبهه ای حتی در خانه  ای که در آن زندگی می کند وجود نداشته باشد. بعد از مدتی آن فرمانده تیپ عوض شد و ایشان را به فرماندهی گماشتند که باعث خشنودی همه کسانی شد که از فرمانده قبلی دل خوشی نداشتند.

در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب در کدام شهر بودید؟

در همان سر پل ذهاب بودیم که زمزمه هایی از انقلاب به گوشمان می رسید، ولی چیزی مشخص نبود. مسعود همیشه از اینکه عده ای افراد عیاش و خوش گذران خارجی به عنوان کارشناس در ارتش همه کاره بودند زجر می کشید و معتقد بود فرماندهان ما از نظر تحصیلات، هوش و سواد بسیار بالاتر از آنها هستند، بنابراین آنها حق ندارند رفتارهای تحقیرآمیز با افسران ایرانی داشته باشند، به همین دلیل از همان ابتدا با جریان انقلاب همدل و همسر بود و با امیدواری زیاد منتظر روزی بود که حرکتهای مردمی آشکار شوند و کارشناسان خارجی را از کشور برانیم.

به عنوان فرمانده پادگان برخورد ایشان با حرکت های مردمی چگونه بود؟

ایشان به هیچ وجه اجازه نداد نیروهای تحت امرش در پادگان با مردم برخورد کنند و برای اینکه خیالش از بابت آنها راحت باشد، همه شان را خلع سلاح کرد. همه می گفتند با پیروزی انقلاب همه افسران دوره شاه حذف خواهند شد، اما ایشان ابداً نگران نبود و می گفت به قول حضرت امام ما فقط مکلف به ادای تکلیف هستیم. به همین دلیل هم بعد از انقلاب حتی یک لحظه هم بازخواست نشد، بلکه بلافاصله پس از انقلاب با سمت بالاتری مشغول خدمت شد. آن روزها روحیه بسیار خوبی داشت و می گفت حالا که کشور دست خودمان است، بسیار بهتر از خارجیها آن را اداره خواهیم کرد.

بعد از انقلاب چه مسئولیتهایی به ایشان واگذار شد؟

اولین مسئولیتی که به ایشان واگذار شد، فرماندهی بازرسی نیروی زمینی ارتش بود و ایشان باید برای بازدید از لشکرهای مختلف به شهرهای ایران سفر می کرد. مثلاً در شهریور سال 1358 قرار شد ایشان برای بازدید از منطقه جنوب و لشکر 92 زرهی اهواز به آنجا برود. به شدت هم اصرار کرد من و بچه ها همراهیش کنیم. در اهواز بودیم که خبر رحلت آیت الله طالقانی را شنیدیم و ایشان فوق العاده متأثر شد و گفت انقلاب یکی از ارکان مهم خود را از دست داد. این خبر کل مسافرت ما را تحت تأثیر قرار داد و اغلب اوقات سکوت سنگینی بر اعضای خانواده حاکم بود. ایشان از وضعیت پدافند ارتش هم به شدت نگران بود و می گفت وضع ما اصلاً خوب نیست و اگر یک وقت عراق بخواهد تعدی کند، نمی توانیم مقابله کنیم. البته این چیزها را از مکالماتی که با تلفن با فرماندهان دیگر داشت دریافت می کردم. البته اصلاً بی احتیاطی نبود. یادم هست وقتی خرمشهر آزاد شد، ایشان به منزل تلفن زد و گفت: «رادیو را باز بگذار. خبر خوشی خواهی شنید» و پشت تلفن خبر را به من نداد.

با شروع جنگ تحمیلی کجا بودید و ایشان چه کردند؟

آن موقع فرمانده لشکر 88 زاهدان بود که خبر شروع جنگ تحمیلی رسید. بدیهی است ایشان هم مثل همه سربازان علاقمند به کشور می خواست حتی شده به عنوان یک رزمنده ساده هر چه زودتر خود را به جبهه برساند و تجربه های خود را در اختیار دیگران قرار بدهد. به اعتقاد من اگر دلاوریهای افراد با تجربه ای مثل شهید نیاکی نبود، شاید دیگران نمی توانستند آن عملیاتهای بزرگ را به پیروزی برسانند.

واکنش شما و بچه ها چه بود؟

ایشان مطمئن بود با رفتنش مخالفتی نخواهم کرد، با این همه با من مشورت کرد و من و بچه ها با کمال میل قبول کردیم. در مدتی که ایشان در جبهه بود، اگر در خط مقدم یا سنگرها در کنار رزمندگان نبود با تلفن از حالش جویا می شدیم. از جبهه که می آمد خاطرات شنیدنی زیادی را از شجاعتهای بی نظیر رزمندگان برایمان تعریف می کرد. سپاهی، ارتشی و بسیجی هم هیچ فرقی برایش نداشت و معتقد بود علم و مهارت نیروهای ارتش وقتی با روحیه شهادت طلبی و ایمان بالای سپاهیها و بسیجیها یکی می شود، پیروزیهای عظیمی را رقم می زند. از نماز جماعتها و دعاهای شب عملیات برایمان می گفت و اشک در چشمهایش حلقه می زد. از کمکهای مردمی به جبهه ها می گفت که مردم چطور از نان شبشان می زنند و به جبهه ها کمک می کنند. یا از برخورد انسان دوستانه رزمندگان با اسرای عراقی می گفت که چگونه آنها را شرمنده می کرد. به نیروهای بسیجی علاقه زیادی داشت و می گفت این نیروهای جان برکف در پیروزیها نقش بسزایی دارند. خودش هم واقعاً یک ارتشی بسیجی بود، چون با اینکه فرمانده لشکر و قائم مقام نیروی زمینی ارتش در جنوب بود و در بین فرماندهان ارتش ارشدیت نظامی داشت، ذره ای تکبر و غرور در ایشان وجود نداشت. به همین دلیل هم پس از شهادتش همه افسران، درجه داران و سربازان تحت امر ایشان درست مثل فرزندی که پدر از دست داده باشند می گریستند.

در باره شهادت هم با شما حرف می زدند؟

بارها و بارها. بعد از عملیات ثامن الائمه که هواپیمای C130 فرماندهان ارشد جنگ سقوط کرد و بزرگانی چون شهیدان فلاحی، فکوری، کلاهدوز و... به شهادت رسیدند، به خانه تلفن زد و خبر داد که در آن هواپیما نبوده است. در صدایش اندوه و بغض موج می زد. پرسیدم: «چرا این قدر ناراحتی؟ تو باید قوی تر از این حرفها باشی!» جواب داد: «ناراحتیم از این است که همه دوستانم شهید شدند و من سعادت نداشتم و از قافله شهادت جا ماندم. داشتم همراهشان می رفتم، اما جلوی پلکان هواپیما تیمسار ظهیرنژاد به من مأموریت داد به یک سری از کارهای عقب افتاده در اهواز برسم.» موقع شهادت دکتر چمران هم فوق العاده ناراحت بود.

بالاخره ادامه تحصیل دادید؟

بله، موقعی که ایشان در سرپل ذهاب مأمور شد و ما در کرمانشاه اقامت کردیم، در دوره شبانه ثبت نام کردم و توانستم با کمک ایشان و بچه ها سال اول راهنمایی را با نمره ممتاز بگذرانم. هنوز دبیرستان را تمام نکرده بودم که انقلاب شد و به تهران آمدیم و باز با اصرار ایشان در کلاس های شبانه در خیابان وحیدیه نارمک ثبت نام کردم و برای اینکه بهانه ای نداشته باشم، ایشان ماشین پیکان خودش را در اختیار من قرار داد تا اینکه به زاهدان رفت و مسئولیت زندگی کلاً روی دوشم قرار گرفت، ولی به هر مشقتی بود دیپلم گرفتم. با شروع جنگ و حضور مسعود در جبهه دیگر نتوانستم به تحصیل ادامه بدهم، چون تربیت بچه ها کلاً به عهده خودم بود، مضافاً بر اینکه دخترم، مژگان سرطان استخوان گرفته بود و نیاز به مراقبت دائمی داشت. چند سال بعد از شهادت مسعود با تشویق بچه ها و به خاطر شادی روح مسعود در کنکور شرکت کردم و در رشته روان شناسی قبول شدم و با وجود مشغله های زیاد این رشته را شروع کردم.

هیچ وقت پیش آمد که به خاطر مشکلات ناشی از زندگی با یک نظامی بین شما اختلافی پیش بیاید؟

خیلی کم، چون ایشان همیشه انعطاف به خرج می داد و می گفت زندگی با یک نظامی بسیار سخت است، پس در خانه باید حرف، حرف خانم باشد. همیشه به خواسته هایم توجه داشت و وقتی در خانه بود، در کارهای خانه به من کمک می کرد. همیشه در امور مختلف با من مشورت می کرد و علاقه اش به من و بچه ها زبانزد خاص و عام بود. با اینکه بسیار اهل مطالعه و با سواد بود، همیشه با من که تحصیلات زیادی نداشتم با تواضع برخورد می کرد. مراعات همه را می کرد و هر کاری که از دستش برمی آمد برای همه انجام می داد.

از شهادت ایشان برایمان بگویید.

ایشان علاقه زیادی به حضور در خط مقدم جبهه داشت. همیشه هم وقتی به دیدار ما می آمد، می گفت شاید این آخرین بار باشد که شما را می بینم. از مرگ در رختخواب بیزار بود و همیشه آرزوی شهادت داشت. همیشه به حال جوانان به قول خودش رعنا قامتی که شهید می شدند حسرت می خورد.

در سال 1363 در فاصله ای که خلیج فارس به خاطر حضور کشتیهای امریکایی ناامن شده بود، از سوی شهید صیاد شیرازی مأموریت پیدا کرد به بندرعباس برود و سر و سامانی به قرارگاه تاکتیکی آبی خاکی آنجا بدهد که این کار را انجام داد و سپس به عنوان جانشین اداره سوم ارتش مشغول به کار شد. در ششم مرداد سال 1364 به عنوان ناظر عملیات لشکر 58 ذوالفقار به جبهه رفت و به شهادت رسید. حوالی ظهر به من خبر دادند ایشان زخمی شده و در بیمارستان کرج بستری است. سراسیمه خود را به آنجا رساندم و فهمیدم به شهادت رسیده است. احساس می کردم یار و یاورم را از دست داده ام. مواقعی که تنها هستم احساس می کنم در کنارم است و یاریم می دهد. بارها زیر بار مشکلات کمر خم کرده ام، اما احساس می کنم کمکم می کند و مشکلات حل می شوند.


منبع: موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران