تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود . یه پیرزنی بود که دلش خیلی برای دخترش تنگ شده بوئ تصمیم گرفت به دیدنش بره ولی جنگل پر از حیوانات وحشی بود تا این که...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کدو قلقله زن

یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که دخترش اون طرف جنگل زندگی می کرد.یک روز خیلی دلش برای دخترش و دامادش تنگ شد، پس تصمیم گرفت به دیدن آن ها برود.

کدو قلقله زن

راه جنگل طولانی و پر از حیوانات خطرناک بود. صبح زود خاله پیرزن بقچه اش را بست و راهی جنگل شد. هنوز راه زیادی نرفته بود که یک گرگ بزرگ را دید.

گرگه گفت: به به عجب غذایی.عجب غذا ماهی.

پیرزن اولش ترسید ولی خودش را نباخت و گفت: سلام آقا گرگه، حال شما چطوره؟ تو خوب و مهربونی، تمیز و خوش زبونی. برو کنار می خوام برم پیش دااد و پیش دخترم.

گرگ گفت: محاله که بذارم بری. دو روزه که هیچی نخوردم،واسه بچه هام نبردم.

پیرزن که خیلی باهوش بود گفت: من لاغر و نحیفم، ببین چه قدر ضعیفم. بگذار برم مهمونی. دلیلش و نمی دونی؟ مرغ و فسنجون بخورم خورش بادمجون بخورم چاق بشم چله بشم اون وقت میام تو من و بخور. 

پیرزن رفت و رفت تا ظهر شد. یک دفعه یک پلنگ از بالای درخت جلو پیرزن پرید.

غرشی کرد و گفت: به به عجب غذایی.عجب غذا ماهی.

پیرزن که خیلی ترسیده بود سعی کرد خونسرد باشه و گفت: سلام سلام پلنگم. ای پلنگ قشنگم.می دونم که مهربونی بذار برم مهمونی. پلنگه گفت: من گشنمه. ای پیرزن دغل زن.

پیرزن با ناله گفت: من به چه دردت می خورم؟ من یه پوست و استخون دارم. بگذار برم مهمونی. دلیلش و نمی دونی؟ مرغ و فسنجون بخورم خورش بادمجون بخورم چاق بشم چله بشم اون وقت میام تو من و بخور.

پیرزن به راهش ادامه داد ولی نزدیک غروب صدای نعره یک شیر او را در جایش میخ کوب کرد. پیرزن با چرب زبانی گفت: سلام سلام شیر بزرگ. رئیس پلنگ و آقا گرگ. تو شاه هر وحوشی سلطان فیل و موشی. دیرم شده بذار برم چون که خیلی خیلی کار دارم. شیر گفت: محاله که بذارم بری. راه بسته ات نمی شه بری.

پیرزن با زیرکی گفت:به به چه افتخاری.ولی من لاغر و نحیفم. ببین چه قدر ضعیفم بگذار برم مهمونی. دلیلش و نمی دونی؟ مرغ و فسنجون بخورم خورش بادمجون بخورم چاق بشم چله بشم اون وقت میام تو من و بخور.

شب شد و پیرزن به خانه دخترش رسید. آن ها از دیدن مادرشان خوش حال شدند و صورت مادرشان را بوسیدند و برایش غذاهای خوشمزه درست کردند. پیرزن ماجرای خودش را برای آن ها تعریف کرد. چند روزی خونه دخترش موند.

کدو قلقله زن

موقع برگشتن به خونه به دخترش گفت: دختر مهربونم درد و بلات به جونم. کدوی گنده داری برای من بیاری.وقتی دختر کدوی بزرگ را آورد دورن آن را خالی کردند. پیرزن از دختر و دامادش خداحافظی کردو درو کردو رفت. دختر سر کدو را گذاشت و کدو را قل داد. کدو قل خورد و رفت ورفت. تو راه به شیر رسید.

شیره گفت: کدو قلقله زن ندیدی یه پیرزن. پیرزن چاق و گنده لپاش مثل قلمبه گفت: والا ندیدم بلا ندیدم. هلم بده قلم بده بذار بغلتم و برم.شیر که گول خرده بود کدو را قل داد و رفت.

کدو قل خورد تا به پلنگ رسید. پلنگ گفت: : کدو قلقله زن ندیدی یه پیرزن. پیرزن چاق و گنده لپاش مثل قلمبه گفت: والا ندیدم بلا ندیدم. هلم بده قلم بده بذار بغلتم و برم. پلنگ  که گول خرده بود کدو را قل داد و رفت.

کدو قل خورد تا به آقا گرگه رسید گرگه گفت: : کدو قلقله زن ندیدی یه پیرزن. وقتی گرگ ازکدو صدای پیرزن را شناخت و گفت: ای پیرزن تو هستی؟ می گیرمت دو دستی و به طرف کدو حمله کرد. پیرزن باهوش که فکر همه چیز را کرده بود از آن سمت کدو بیرون پرید و و قتی گرگ وارد کدو شد کدرا قل داد و کدو رفت ته دره. و خاله پیرزن با خوش حالی به خانه اش رسید.

کدو قلقله زن

koodak@tebyan.com
شهرزاد فراهانی-سایت کودکان
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.