تبیان، دستیار زندگی
آرام آرام، می شناسمت. سالیان سال بود که گمنام می جنگیدی و اهل این نبودی که کسی تو را در کسوت یک فرمانده درک کند. همه فکر و ذکرت هور بود و قرارگاه نصرت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هنوز نشناختمت


آرام آرام، می شناسمت. سالیان سال بود که گمنام می جنگیدی و اهل این نبودی که کسی تو را در کسوت یک فرمانده درک کند. همه فکر و ذکرت هور بود و قرارگاه نصرت.

بخش فرهنگ پایداری تبیان

شهید هاشمی

آرام آرام می شناسمت. راستی چه کسی تو را کشف کرد؟ نوجوان بودی که خمینی (ره) و راهش ذهنت را درگیر کرد و حصیرآباد اهواز فکر نمی کرد روزگاری تو فرمانده بزرگی شوی.

آرام آرام می شناسمت. صدای توپ و گلوله که سرزمین خوزستان را تکان داد، دیگر آرام و قرار نداشتی. رشته پزشکی قبول شده بودی و آرزوهای زیادی در سرت بود، اما آن چیزی که دغدغه زندگی ات شد، قطع دستان اژدهایی بود که به مملکت، دین و ناموست تعرض کرده بود.

آرام آرام می شناسمت. روزها می گذشت و خاک تفتیده و سوزان حمیدیه و سوسنگرد رد پای تو را بر سینه اش حس می کرد. چه روزهایی بر تو گذشت و در فراق چه عزیزانی که سالیان سال با آن ها زندگی کرده بودی اشک ریختی و در نیمه های شب با ضجه به درگاه خدایت، دل خسته ات را تسکین دادی!

آرام آرام می شناسمت. هور با تو چه نجوایی کرده بود که روز و شب نداشتی و آبراه به آبراه به دنبال گمشده ات می گشتی؟ خیبر، بدر، والفجر 8 و... روزهای پرخاطره زندگی ات بودند. انگار این کلمات پر از محتوایی بودند به اندازه دنیا. تو سنگینی این بار را تا روزهای آخر عمر تحمل کردی.هرچه از تو می خوانم، داغ غمت را بیش تر حس می کنم.

اصلاً تو که هستی که در تاریکی وجودم قدم می زنی و روزنه ای از نور را ساطع می کنی؟ هرچه بیش تر از تو می فهمم، از خودم خسته تر می شوم که تو را چقدر دیر شناخته ام

آرام آرام، می شناسمت. هرچه از تو می خوانم، داغ غمت را بیش تر حس می کنم. اصلاً تو که هستی که در تاریکی وجودم قدم می زنی و روزنه ای از نور را ساطع می کنی؟ هرچه بیش تر از تو می فهمم، از خودم خسته تر می شوم که تو را چقدر دیر شناخته ام.

آرام آرام، می شناسمت. تو در آخرین روزهای جنگ، رفتی چون طاقت ماندن و تحمل کردن فقدان دوستان شهیدت را نداشتی. تو نمی توانستی قرارگاه پررمزوراز نصرت و خاطرات رنگارنگ و دوست داشتنی اش را تنها بگذاری.

آرام آرام می شناسمت. آن روز که در جزیره برای یک غیبت 22 ساله هم رزمان و دوستانت را گذاشتی و رفتی، همه در این فکر بودند و خودشان را قانع می کردند که تو برمی گردی. هرچند دوستانت خوشحال شدند و به استقبالت آمدند. گل و گلاب و اسپند آوردند و شهر و محله ات را آذین بستند. زینب و حسین و همسرت هم آمده بودند.

آرام آرام، می شناسمت. لحظه ورودت به شهر را به یاد دارم. همه هلهله می کردند. تبریک می گفتند که علی آمده است. رنگ از رخسارها پریده بود و همه در انتظار دیدنت صف کشیده بودند.

درِ ماشین باز شد. باورکردنی نبود. آمده بودی. هرچند که جز چندتکه استخوان، چیزی از تو نیامده بود. تو به آرزویت رسیده بودی. هرچند آرزوی ما چیز دیگری بود ولی این زمزمه ما بود «الهی رِضاًبِرِضِاک».

آرام آرام، می شناسمت. از آن روز که آمدی تا به الآن، حدود شش سال می گذرد. آن ها که تو را دیدند و درکت کردند و من که تو را ندیده ام، همه مان در فراقت بی قراریم.

آرام آرام می گذرد، هرچند هنوز هم نشناختمت سردار!


منبع: ماهنامه 158 فکه