سیمین بداخلاق نباش
سیمین همیشه عصبانی بود و حرف بد می زد برای همین هیچ کس باهاش دوست نمی شد و همیشه در حیاط کودکستان تنها بود.
سیمین وسط حیاط کودکستان ایستاده بود . بچه ها در حیاط بازی می کردند ولی سیمین با هیچ کس بازی نمی کرد.صورت سیمین از عصبانیت قرمز شده بود، چون سارا و مینا دوست نداشتند با او بازی کنند.
سیمین باعصبانیت داد می زد:ای دختر بد ،ای دختر بد.
خانم ناظم تا صدا را شنید جلو آمد و پرسید: چرا داد می زنی؟ چرا ان قدر عصبانی هستی؟
سیمین باز هم داد میزد و بلند بلند می گفت: آخه این ها من را بازی نمی دهند
خانم ناظم به آرامی گفت: پس بهتره بری و باهاشون حرف بزنی ولی نه با عصبانیت .
سیمین به خانم ناظم گفت: الان هم دارم همین کار و می کنم دارم باهاشون حرف می زنم.
ساراو مینا دوان دوان پیش خانم ناظم آمدند.خانم ناظم گفت:حالا که بچه ها آمدند با هم بازی کنید و دیگه به هم حرف بد نزنید. سیمین تصمیم گرفت هیچ وقت حرف بد نزنه وبد اخلاق نباشه چون اون موقع هیچ کس دوستش نداره وتنها می مونه .
وقتی این قول و داد دوباره دوستانش باهاش دوست شدند و کلی تو حیاط کودکستان با هم بازی کردند بچه ها هیچ وقت عصبانی نباشید و به هم حرف بد نزنید تا یک عالمه دوستان خوب داشته باشید.