قورقوری و مسابقه نقاشی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. آن روز در مدرسه سر و صدای زیادی بر پا بود چون معلم بین حیوانات مسابقه نقاشی برگزار کرده بود.
در این سر و صدا و شلوغی قورقوری یه گوشه ای نشسته بود و نقاشی نمی کشد .
مورچه کوچولو به قورقوری گفت: چی شده؟ چرا نقاشی نمی کشی؟ قورقوری با ناراحتی گفت:آخه مداد رنگی هامو جا گذاشتم.
مورچه کوچولو که خیلی مهربون بود گفت: این که اشکالی نداره من مداد رنگی هامو به تو قرض می دم تا تو هم بتونی نقاشیتو رنگ کنی.
قورقوری خیلی خوشحال شد و از مورچه تشکر کرد. مورچه مداد زنگی هاشو به قورقوری قرض داد تا او هم نقاشی بکشد.
در پایان مسابقه ،معلم مدرسه گفت: آفرین نقاشی هاتونو خیلی قشنگ کشیدید و همه شما در مسابقه برنده شدید. اما ما امروز یک برنده ویژه داریم و اون هم مورچه کوچولویه .چون امروز که قورقوری فراموش کرده بود مداد رنگی هاشو بیاره،مورچه کوچولو همه مداد رنگی هاش و به قورقوری داد تا اون بتونه نقاشی خودشو رنگ کنه.
روز بعد که قورقوری به مدرسه رفت مورچه کوچولو را در مدرسه ندید، قورقوری بعداز مدرسه به خانه قورقوری رفت و به مادرش گفت: چرا امروز مورچه کوچولو به مدرسه نیومده؟
مادرش با ناراحتی گفت: آخه امروز مورچه کوچولو مریض شده و دکتر گفته:با برگ درخت بالا کوه دارو درست کنیم تا حالش خوب بشه.اما ما که نمیتونیم تا بالای کوه به اون بزرگی برویم و برگ هارو بچینیم.
قورقوری تا این جمله را شنید گفت: من یه فکر خوب دارم بعد به سرعت پیش قار قاری رفت. و ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس پشتش سوار شد. به سمت بالای کوه پرواز کرد. وقتی به بالای کوه رسیدند با کمک هم چند تا برگ از درخت چیدند و سریع به خانه قورقوری برگشتند.
برگ ها را به دکتر دادند و دکتر با آن دارو درست کرد .مورچه کوچولو هم به حرف پدر مادرش گوش کرد و اون داروها را خورد و زود خوب شد و همه حیوانات جنگل هم با دیدن و شنیدن این ماجرا خوشحال شدند.