تبیان، دستیار زندگی
«نهال قاضی خانی» همان دختر شیرین زبانی است که درخواست بامزه او از رهبر انقلاب سوژه رسانه ها شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کلاه صورتی نهال

«نهال قاضی خانی» همان دختر شیرین زبانی است که درخواست بامزه او از رهبر انقلاب سوژه رسانه ها شد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان

قاضی خانی


«بابا مهدی» چند ماه پیش بی قید به تمام آدم هایی که برای داشتن سه فرزند ناز دانه اش به او خرده می گرفتند، تنها نام یکی از فرزندانش را در مدارک اعزام آورد و چمدان هایش را بست تا حق پدری را نه تنها برای فرزندانش بلکه برای همه فرزندان اسلام تمام کند. تا مبادا کودکان سرزمینش روزی زجر اسیری و آوارگی را بچشند.
«فاطمه قاضی خانی» از همسر شهیدش «مهدی قاضی خانی» می گوید.

آشنای قدیمی

سال 87 وقتی برای گرفتن گواهینامه به آموزشگاه رانندگی رفتم. مسئول ثبت نام یک پرونده دیگر را بررسی می کرد که روی آن نوشته بود: «مهدی قاضی خانی» گفتم چه جالب این آقا هم فامیلی من هستند. مسئول هم گفت اتفاقاً می خواستم از شما بپرسم با این آقا نسبت دارید یا خیر. بعدها که آقا مهدی را در آموزشگاه نشانم دادند فهمیدم که پد رو مادرهایمان باهم هم روستایی و همه محله ای بودند. همان یکی دو بار که مرا دیده بودند با خانواده صحبت کرده بودند. پدرهایمان باهم سلام علیک داشتند وقتی هم فهمیدند آشنا هستیم، خانواده شان ما را یک شب شام دعوت کردند. یک بار هم به خانه ما آمدند، خیلی ساده بدون هیچ گل و شیرینی خواستگاری کردند. پدرش در خواستگاری گفت ما به رسم سنت خواستگاری آمدیم اما باید بقیه اش را پای خودش بایستد و تلاش کند. بعدازآن با 5 سکه مهریه عقد کردیم. من دوست داشتم یک سکه باشد به نیت یگانگی خدا اما محضر قبول نکرد. در آخر هم بدون آنکه سرویس طلایی بخریم در روز سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه عقد کردیم. فقط من یک چادر سفید خریدم. آقا مهدی هم یک کت شلوار دوخت که تا روز عقد از ذوقش چندین بار پوشید و راه رفت.

قاضی خانی

همسر خوبم

یک سال نامزد بودیم. آن قدر خوش گذشت که دوست داشتم طولانی تر باشد؛ اما همسرم برای مستقل شدنمان تلاش می کرد. در این یک سال توانستم خیلی خوب او را بشناسم. مثلاً فهمیدم اصلاً نباید درباره دیگران حرف بزنم یا حرف کسی را پیش بیاورم. در تمام 8 سالی که باهم زندگی کردیم هم یک بار حرف دیگران را نزدیم. حرف هیچ کس جز خودمان داخل خانه نبود. یک بار نه من و نه همسرم اسمی از خانواده های همدیگر را نیاوردیم. ما اولین سفرمان را هم به راهیان نور رفتیم. بقیه می گفتند بابا این همه جا، ولی ما می گفتیم چه جایی بهتر ازاینجا. همسرم آن قدر خوب بود که هیچ دلخوری یا حرفی از کسی برایم مهم نبود. آن قدر جلوی دیگران به من احترام می گذاشت که بقیه تعجب می کردند. همه جا از خانواده اش تعریف می کرد. ما خیلی زندگی ساده داشتیم. به جای طلا لوازم خانه خریدیم. حتی همسرم حلقه اش را فروخت تا یک وسیله بخریم. با همه این سادگی حرفی را که روز خواستگاری زد دلم را گرم می کرد. وقتی که گفت تمام تلاشم را می کنم هر طور که شده نان حلال دربیاورم دلم قرص شد. حالا شما بگویید مادیات مهم است یا شوهر خوب خوش اخلاق داشتن؟

قاضی خانی


برکت زندگی

در این 8 سال جو خانه ما آن قدر خوب بود که در این 7 ماه که نیست من یک بار خانه مادرم رفته ام چون هنوز فکر می کنم حضور دارد. خیلی بچه دوست داشت. همیشه هم می گفت خدا روزی بچه را می رساند. بعد هم همیشه می گفت جمعیت شیعه باید زیاد باشد. اولین فرزندمان محمدمتین سال 88 به دنیا آمد و آقا مهدی همیشه به شوخی می گفت این فتنه 88 است؛ اما خوشحال بود می گفت ماشین نداشتیم خریدیم. «نهال» در سال 91 به دنیا آمد و می گفت به برکتش یک وانت برای کار خریدیم. «یاسین» هم که سال 93 به دنیا آمد و می گفت با آمدنش توانستیم یک زمین هم بخریم. نگاهش به بچه این شکلی بود. جو خانه ما آن قدر صمیمی، بی دغدغه و اختلاف بود که دلمان می خواست بچه زیاد داشته باشیم.

می گفت شاید خدا به برکت وجود آن ها زیارت ما را هم قبول کند. این قصه در سحرهای ماه رمضان هم وجود داشت. من سعی کردم بی سروصدا کارکنم که بچه ها بیدار نشوند؛ اما آقا مهدی حتی زمان شیرخوارگی بچه ها نیز آن ها را بیدار می کرد. می گفت بگذار خدا به واسطه پاکی این بچه ها نگاهی به ما بکند

خدا به ما نگاه می کند

هر جا که می رفتیم بچه ها خیلی شیطنت می کردند. بقیه مدام می گفتند ببریدشان دکتر شاید دارو بدهد ساکت بنشینند؛ اما آقا مهدی خیلی ناراحت می شد. می گفت چون سالم هستند شیطنت می کنند. وقتی برای زیارت مسافرت می رفتیم بقیه مدام نگران بودند که بچه ها گم شوند و از ما می خواستند آن ها را نبریم اما آقا مهدی اصرار عجیبی داشت که همه جا به خصوص سفرهای زیارتی با ما باشند. می گفت شاید خدا به برکت وجود آن ها زیارت ما را هم قبول کند. این قصه در سحرهای ماه رمضان هم وجود داشت. من سعی کردم بی سروصدا کارکنم که بچه ها بیدار نشوند؛ اما آقا مهدی حتی زمان شیرخوارگی بچه ها نیز آن ها را بیدار می کرد. می گفت بگذار خدا به واسطه پاکی این بچه ها نگاهی به ما بکند. حالا که شهید شده محمدمتین این ماه رمضان شب ها بالای سرش یک لیوان آب می گذارد و می گوید من اگر بیدار نشدم این لیوان آب را روی سرم بریز چون بابا دوست داشت ما بیدار شویم. آقا مهدی هرجایی بود زمان اذان و نماز به خانه می آمد. من هم همیشه نزدیکی های آمدنش بچه ها را حمام می کردم تا وقتی پدرشان می آید تمیز باشند. طوری شده بود که وقتی تلویزیون قرآن پخش می کرد متین می گفت: «مامان زود باش الآن بابا می رسد.»

جنگ جدی است

در 16 آذر 1394 به شهادت رسید. هر شهید مدافعی را که می آورند. سریع به خانه می آمد و لباس هایش را عوض می کرد و برای تشییع می رفت. خیلی برایشان احترام قائل بود و به خانواده هایشان در این برنامه ها کمک می کرد. وقتی هم که بحث سوریه مطرح شد خیلی دلش می خواست برود. یک بار هم دوباره کاغذی را آورد که من امضا کنم که رضایت دارم برود. من هم امضا کردم چون اصلاً فکر نمی کردم برود؛ یعنی حتی نمی دانستم جنگ تا این اندازه جدی است. حتی روزی هم که رفت بااینکه از زیر قرآن ردش کردم واقعاً فکر نمی کردم رفته باشد. طوری که شب شام درست کردم؛ اما دیدم که نیامد. بعد از چند روز هم تماس گرفت که سوریه است. می گفت برای کمک به رزمنده ها رفتم و اگر شهید شدم به من افتخار کن. شوخی می گرفتم می گفتم: «به چی افتخار کنم؟ به اینکه شوهر ندارم؟» اما می گفت عظمت شهید خیلی زیاد است بعدها متوجه می شوید. راست می گفت عظمت شهید خیلی بالاست طوری که حتی بچه ها هم متوجه می شوند. یک بار وقتی رفتم مدرسه متین دیدم پوستر آقا مهدی را دیوار زده اند و بچه های مدرسه هرکدام زیرش نوشته اند: «دوستت داریم.»

باور نمی کردم شهید شود

همسرم خیلی زرنگ و شجاع بود. همیشه خیالم از بابت او راحت بود. حتی یک بار که در آپارتمان قفل شده بود با زیرکی خاصی از جای باریکی رد شد و در را باز کرد. آدم زرنگ و چابکی بود. این خصلت را دوستانش هم تائید می کنند. آقا مهدی گویا تیربارچی بوده و به گفته دوستانش هر بار که بلند می شد کلی از دشمنان را به هلاکت می رسانده. برایم تعریف کرده اند که حتی تک تیرانداز هم نتوانسته بود او را بزند و در آخر با تیرهای حرارتی او را شهید می کنند. آن هم درحالی که سینه خیز بود تیر به پهلویش می خورد. زمانی هم که خانه بود از پیشرفته بودن سلاح های دشمن می گفت آخر هم یکی از همان سلاح هایی که می گفت شهیدش کرد. وقتی این حرف ها را درباره اش می زنند به او بیشتر افتخار می کنم ولی شاید باورتان نشود دقیق یادم می آید که همان شب با بی قراری از خواب پریدم. در تمام زمانی که نبود این طور نشده بود ولی آن شب یک لحظه از خواب پریدم و بی قرار شدم. بعد فهمیدم بله همان شب شهید شده است.

یک بار به نهال گفتم بیا میوه بخوریم. گفت من نمی خورم من دیشب با بابا خوردم. گفتم بابا که نیست. گفت دیشب آمد. تو ندیدی. باهم میوه خوردیم. یک بار دیدم موقع خواب بی قراری می کند و غلت می زند بعد بلندبلند برای پدرش شعر می خواند. درست همان شعری که قبل از شهادت مدام برایش می خواند

حضور پدرانه

ما سر سفره به نوبت بسم الله الرحمن الرحیم می گفتیم و دعا می خواندیم. همیشه همسرم به بچه ها می گفت دعا کنید شهید شوم. حالا که شهید شده وقتی دیگران به بچه ها می گویند پدرتان شهید شده است با خونسردی می گویند: خودش دلش می خواست. نهال که هنوز درست باور نکرده است. طوری که گاهی متین به او می گوید بابا دیگر نمی آید. خیلی جدی بحث می کند که تو نمی دانی، می آید. یک بار به نهال گفتم بیا میوه بخوریم. گفت من نمی خورم من دیشب با بابا خوردم. گفتم بابا که نیست. گفت دیشب آمد. تو ندیدی. باهم میوه خوردیم. یک بار دیدم موقع خواب بی قراری می کند و غلت می زند بعد بلندبلند برای پدرش شعر می خواند. درست همان شعری که قبل از شهادت مدام برایش می خواند. پسر کوچکم هنوز عکس های پدرش را که می بیند بابا بابا می گوید. حتی توی عکس های دسته جمعی سریع پدرش را پیدا می کند و به بقیه نشان می دهد. وقتی سر مزار هم می رویم بچه ها باحوصله آب می آورند و مزار پدرشان را چند بار می شویند. وقتی شلوغ می کنند. متین خیلی جدی می گوید: شلوغ نکنید بابا ما را می بیند و ناراحت می شود.

نهال


منبع: مجله مهر