تبیان، دستیار زندگی
مدافع حرم محمدرضا خاوری که محرم سال 94 پس از ماه ها حضور در سوریه و نیز مجروحیت ناشی از مبارزه با تروریست های تکفیری چنان به شهادت رسید که تمام اجزای بدنش تکه تکه شد، یکی از جوانان رشد کرده در مکتب امام روح الله است که از زبان مادرش این گونه روایت می شود:
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

محمدرضا ایرانی بود

مدافع حرم محمدرضا خاوری که محرم سال 94 پس از ماه ها حضور در سوریه و نیز مجروحیت ناشی از مبارزه با تروریست های تکفیری چنان به شهادت رسید که تمام اجزای بدنش تکه تکه شد، یکی از جوانان رشد کرده در مکتب امام روح الله است که از زبان مادرش این گونه روایت می شود:

بخش فرهنگ پایداری تبیان

شهید مدافع حرم

زنی از چُغچِران

من آمنه رضایی هستم مادر شهید مدافع حرم از تیپ فاطمیون «رضا خاوری». 65 سال پیش در اطراف لال چُغچِران افغانستان به دنیا آمدم.
به سن نوجوانی که رسیدم با آقا محمود که از اقوام بود ازدواج کردم. همه می گفتند: پسر مظلومی است، سربه زیر است. موقع عروسی دو تا گوسفند کشتیم و آبگوشت درست کردیم، لباس مخصوص شب عروسی هم تنم کردند. در افغانستان رسم است پایین لباس عروس هم قرمز است، یک شال ابریشمی به کمر می بندند و یک چادر سفید هم سرش می کنند.
همسرم کارگری می کرد و مابعد از ازدواج مدتی را در محله خانواده اش در افغانستان زندگی کردیم اما محمود گفت: می خواهم بروم ایران، گفتم: من هم می آیم، اما مخالفت کرد و گفت: نه پول نداریم. لباس عروسی ام را آن زمان به مبلغ سه هزار روپیه فروختم طوری که خانواده ام نفهمند. کمی پول جمع کردیم و آمدیم ایران.
آن دوران مصادف بود با آمدن امام خمینی به ایران پس از 15 سال. افغانستان هم در جنگ با شوروی بود، ما نزدیک زلمیکُد منطقه ای در شرق شهر هرات بودیم. سر نترسی داشتم و برای اینکه صحنه های جنگ را تماشا کنم نردبان می گذاشتم و درحالی که محمدرضا را هم باردار بودم می رفتم از بالا نگاه می کردم، شوهرم می گفت بیا پایین اما گوش نمی کردم و سر این قضیه یک کتک مفصلی خوردم. (خنده)

خوابی که به وقت بارداری ام دیدم


ما به واسطه پدرشوهرم که یک روحانی بود و کاروان می برد ایران برای زیارت امام هشتم، با اخبار آنجا آشنا بودیم و حتی مرجع تقلیدمان هم امام خمینی بود. مادر شوهرم هم خودش ایرانی و از خاوری های چهارتاکه بود. شیعیان افغانستان همه به نوعی از اخبار ایران مطلع بودند.

وقتی رضا را باردار بودم، و یک شب خواب دیدم سواری با نور آمد. نور در تمام آسمان پخش شد. وقتی این خواب را برای بقیه تعریف کردم نور را به امام خمینی تعبیر کردند. آن قدر ذهن ها نسبت به انقلاب ایران مثبت بود که ما با چهار بچه به ایران مهاجرت کردیم.

هنگامی که آمدیم ایران خیلی خوشحال بودیم، زیرابه کشوری می رفتیم که امام رضا (ع) آنجاست و می توانید ایشان را زیارت کنیم. 8 آذر سال 58 مصادف با 9 محرم وقتی پسرم به دنیا آمد به خاطر ارادتمان به امام هشتم هم بود که اسمش را محمدرضا گذاشتیم.


 خیلی برایش گریه کردم


سال 73 در خانه افغانستانی ها را می زدند و مدرک مهاجرتشان را می گرفتند که یک کارت آبی رنگ بود اگر کارت کسی را می گرفتند و نداشت برای ماندنش مشکل ساز می شد. یکی از دوستان محمدرضا که به او حسودی می کرد به آن مأمور گفت: این ها هم افغانستانی هستند چرا مدرکشان را نمی گیرید؟ رضا رفته بود بالای دیوار باغ که کسی نفهمد او بچه این خانه است و از بالای دیوار نگاه می کرد. آن شخص سه دفعه آمد در خانه مان که کارت را بگیرد، اما رضا نبود. شب که آمد آن پسربچه به مأمور خبر داد و بالاخره کارت را از او گرفتند. آن شب آن قدر برای رضا گریه کردم چون بدون کارت نمی توانست درس بخواند و من می گفتم پسرم حیف است. سرانجام مجبور شدیم مجدداً برگردیم افغانستان.
آن سال محمدرضا راهنمایی را تازه تمام کرده بود. وقتی برگشتیم افغانستان روزهای بدی را سپری می کردیم. بچه ها را فرستادم آنجا مدرسه که درس بخوانند، آن ها در ایران بزرگ شده بودند و فارسی صحبت می کردند. به همین دلیل در مدرسه به رضا می گفتند: «جوجه? خمینی» که این حرف ها را خیلی ناراحت می کرد. تا جایی که هر کاری کردم دیگر حاضر نشد به مدرسه برود. می گفت بچه ها به من طعنه می زنند. شب و روز با خواهش می کرد برگردیم ایران، اما می گفتم ما نه مدرک داریم، نه خانه ای که برویم آنجا.
یک شب موقع خوردن غذا گفت: مامان اجازه می دهی بروم ایران؟ تا این را گفت عصبانی شدم و یک سیلی محکم زدم تو صورتش. گفتم: من این همه زحمت کشیدم، این همه سختی کشیدم برگشتیم افغانستان، حالا تو چطور این حرف را می زنی؟ وقتی دید این قدر ناراحت شدم دیگر چیزی نگفت. فردا شبش آمد گفت: مامان دیشب بعد از سیلی ای که به من زدی خوابی دیدم. پرسیدم چه خوابی؟ گفت: خواب دیدم ایران هستم در جمکران، امام خمینی هم آنجاست و روی یک تخته سیاه به ما درس می دهد. پیش خودم گفتم: خدایا چه کار کنم؟


در حسرت و بی خبری

درواقع محمدرضا بچه ایران بود زیرا در ایران هم متولدشده بود و نوجوانی اش را سپری کرده بود، زندگی کردن در افغانستان را به سختی را تحمل می کرد. از طرفی آنجا هم یک کشور ویران و محمدرضا از جنگ در آنجا می ترسید. وقتی رفت تا 3 سال بود از او خبری نداشتیم، نه نامه ای و نه هیچ اطلاعی. شب و روز گریه می کردم که خدایا رضا کجاست؟ بعدازاین سه سال با آمدن طالبان اوضاع افغانستان خیلی بدتر و ناامن تر شده بود. ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم ایران

چند روز بعد بدون اطلاع ما راهی ایران شده بود که پدرش لب مرز او را گرفت و برگرداند خانه اما دفعه دوم موفق شد خود را به ایران برساند. درواقع محمدرضا بچه ایران بود زیرا در ایران هم متولدشده بود و نوجوانی اش را سپری کرده بود، زندگی کردن در افغانستان را به سختی را تحمل می کرد. از طرفی آنجا هم یک کشور ویران و محمدرضا از جنگ در آنجا می ترسید. وقتی رفت تا 3 سال بود از او خبری نداشتیم، نه نامه ای و نه هیچ اطلاعی. شب و روز گریه می کردم که خدایا رضا کجاست؟ بعدازاین سه سال با آمدن طالبان اوضاع افغانستان خیلی بدتر و ناامن تر شده بود. ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم ایران. آن سال برف سنگینی باریده بود. لب مرز پسر کوچکم افتاد داخل آب. گریه کردم و گفتم خدایا رضا رفت، نگذار این بچه ام هم غرق شود که الحمدالله نجات پیدا کرد. آن شب لب مرز ماندیم و فردا شب آمدیم ایران، رفتیم مشهد زیارت امام رضا (ع) با گریه گفتم: یا امام هشتم من رضا را زنده از تو می خواهم.
فردای آن روز رفتم از بچه برادرم که در ایران بود پرسیدم: تو از رضا خبری نداری؟ گفت: چرا حال رضا خوب است و رفته در سپاه و تربت جام کار می کند. پرسیدم: شماره ای از او نداری؟ گفت: ما نمی توانیم زنگ بزنیم اما او یک وقت هایی زنگ میزند. رفتم خانه و سجده شکر به جا آوردم و دو رکعت نماز خواندم.

برایش نامه نوشتم

روزهای اول که آمدیم در منزل یکی از اقوام ساکن شدیم. نامه ای برایش نوشتم به امید آنکه برسد به دستش. بعدها خودش تعریف کرد که: همان ایام خواب دیدم شما آمدید ایران، بعد یکی از دوستانم آمد و گفت: رضا از طرف پدر و مادرت نامه داری. به او گفتم: «پدر مادرم کجا هستند که برای من نامه بنویسند آخه؟» گفت: آمدند ایران. وقتی فهمید آمدیم خودش را به ما رساند و تعجب کرده بود که با این وضع چگونه توانستیم مهاجرت کنیم.

چند روزی پیش ما ماند و دوباره برگشت تربت جام. ما هم رفتیم باغی در سد طرق و همسرم علاوه بر باغبانی نگهبان آنجا هم شد تا امورات زندگی را بچرخانیم. مدتی گذشت دیدیم باز از رضا خبری نشد. پسر برادرم پیغام داد که چون مدرک نداشته او را منتقل کردند سفید سنگ. پسرم سپاهی بود ولی مدرک نداشت. سفید سنگ جایی بود که مهاجرین بدون مدرک را می گرفتند و برمی گردانند افغانستان.

وقتی باخبر شدیم خودم را رساندم به او و مدام گریه می کردم مبادا لب مرز طالبان او را بگیرند و بلایی سرش بیاید. آن وقت ها طالبان هرکسی را که از ایران برمی گشت می گرفت و می گفت شما جاسوس ایران هستید. رضا که حال مرا دید گفت مامان نترس من پنجشنبه خانه هستم.

روزها کارم شده بود گریه برای پسرم و مدام ذکر یا علی ادرکنی را تکرار می کردم. یک روز دخترم که سنش خیلی کم بود آمد گفت: مامان مامان علی ادرکنی، پسرت آمد. با خودم گفتم: این دختر دارد ادای من را درمی آورد اما یکدفعه دیدیم راست می گوید، رضا آمده، خیلی خوشحال شدم.


 تصمیم گرفتم برایش زن بگیرم

تصمیم گرفتم برایش زن بگیرم. به او گفتم: بیا بروم برایت خواستگاری، به حرف هایم گوش می کرد و می گفت دستت درد نکند. گفتم: دستم درد نکند یعنی چه؟ بالاخره باید ازدواج کنی! بعد فهمیدم می خواهد برود سوریه. می گفت: برای رفتن به سوریه زن نداشته باشم آزادتر هستم.

محمدرضا مرد جنگ بود. زمان جنگ طالبان در خانه همه دوستانش را می زد و می گفت بیایید برویم جنگ. خودش هم برای مبارزه با آن ها مدتی به افغانستان برگشت. برای رفتن به سوریه هم تمام دوستانش را صدا کرد که با خود برای جنگ ببرد. 20 نفر را جمع کرد بروند سوریه. موقع رفتن همین که برای جمع کردن وسایلش رفت داخل اتاق در را بستم و گفتم: دیگر حق نداری بروی. یا در جنگ افغانستان هستی یا جای دیگر. من خسته شدم. می خندید و چیزی نمی گفت. خیلی خوش اخلاق بود. می گفت: نامردها لااقل گوشی ام را بیاورید. بالاخره این قدر دادوبیداد کرد تا گوشی را دادم. او هم بلافاصله زنگ زد به آقای توسلی و گفت: شما نفرات را بردار و برو. ساعت 10 شب شد و هنوز در اتاق حبسش کرده بودم. به او گفتم قسم بخور که نمی روی؟ بعد خندید و گفت: باشد باشد. قرآن را آوردیم، گفتم: دستت را بگذار روی قرآن که نمی روی؟ دستش را روی قرآن گذاشت و زیر لب یک چیزی گفت و خندید، عاقبت ما را گول زد و رفت.


 سنگ کار ساختمان بود

شغل محمدرضا سنگ کار ساختمان بود. یک هفته بعدازآن روز که در اتاق حبسش کردم بعد از سرکار رفته بود چمدان و لباس گرفته بود و شب آمد خانه. آن شب فکر و ذهن من مدام درگیر او بود. فردایش دیدم خبری از او نیست. از خواهر و برادرش پرسیدم: رضا کجاست؟ گفتند: رفته تهران. گفتم دروغ نگویید او رفته سوریه. ماتم گرفته بودم، دادوبیداد کردم اما دیگر فایده نداشت. یک استکان چای می خوردم یاد او بودم، خدایا! رضا کجاست؟ چه می خورد؟ کجا می خوابد؟ خیلی ناراحت بودم. از غصه و ناراحتی قلبم مریض است و مشکل اعصاب دارم.
سه بار رفت سوریه اما سعی می کرد من نفهمم. وقتی می خواست برود اگر خواب بودم کف پایم را می بوسید بعد فرار می کرد و می رفت. می آمد کف پای من را می بوسید.

آخرین باری که رفت

آخرین باری که رفت سه هفته بعد یعنی 5 محرم شهید شد. زمانی که آنجا بود همیشه با خواهرش و آن پسرم که در تهران دانشجوست در تماس بودند. تا اینکه یکی از دوستانش با آن ها تماس می گیرد و می گوید ماشین رضا را زده اند و او به شهادت رسید؛ اما بچه ها تا مدتی که قطعی شود به من اطلاع ندادند. در این مدت ناخودآگاه خیلی گریه می کردم، برژس سال های قبل که در مراسم ها روضه امام حسین (ع) می رفتم انگار اشکم خشک شده بود اما امسال مدام گریه می کردم و اصلاً نمی توانستم خودم را کنترل کنم. می رسیدم خانه بچه ها تلویزیون را خاموش می کردند و گوشی ها هم جمع می شد. موبایل خودم را هم به بهانه اینکه افتاده در آب و خراب شده خاموش بود.

یازدهم محرم دخترم گفت می خواهم در خانه روضه بگیرم. آن روز می دیدم زن ها می آیند پچ پچ می کنند. یکی دو نفر از اقوام به من گفتند شما بالا بنشینید. گفتم: نه. من که مهمان نیستم، گفتند: پایین نشستن هم خوبیت ندارد. روضه که خواندند به خاطر امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) گریه می کردم، یک دفعه دیدم شیخ می گوید اینجا خانه شهید خاوری است! گفتم: چه می گوید؟ همان وقت دخترم گفت: مادر رضا به شهادت رسید. دیگر دنیا روی سرم خراب شد و تمام غم های دنیا روی سرم ریخت. گفتم: خدایا! داروندارم پسرم بود، او هم رفت.


منبع:  خبرگزاری فارس