آسمان با صدای گریه زمین از خواب بیدار شد. تا چشم باز کرد دید چیز سیاهی اطراف زمین را گرفته است که به سختی دیده می شود...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : يکشنبه 1395/04/20
نفس گرفته زمین
آسمان با صدای گریه زمین از خواب بیدار شد. تا چشم باز کرد دید چیز سیاهی اطراف زمین را گرفته است که به سختی دیده می شود. سرش را این ور کرد، آن ور کرد تا زمین را بهتر ببیند، اما نتوانست. زمین هم همچنان گریه می کرد. داد زد: چی شده؟
زمین اوه اوه کنان گفت: این هوا سیاهه منو محکم گرفته تو بغلش. دارم خفه می شم. نفسم گرفته.
آسمان گفت: آهای سیاه بدترکیب، زود باش دست از سر دوستم بردار.
هوا سیاهه بدترکیب گفت: نُچ... زمین دوست... زمین خوب. و محکم تر زمین را در بغلش گرفت.
آسمان گفت: آهای سیاه بدترکیب، زود باش دست از سر دوستم بردار.
هوا سیاهه بدترکیب گفت: نُچ... زمین دوست... زمین خوب. و محکم تر زمین را در بغلش گرفت.
زمین داد زد: آسمان کاری بکن.
و بعد سرفه کرد. آسمان گفت: الان خدمتش می رسم.
بعد دست انداخت و هوا سیاهه بدترکیب زشت را گرفت کشید و گفت: از دوست من فاصله بگیر.
هوای سیاه بدترکیب زشت بیش تر به زمین چسبید و گفت: نچ... نچ... زمین خیلی دوست... زمین خیلی خوب...
زمین به سرفه افتاد و گفت: دارم خفه می شم.
و مثل کسی که در حال مرگ باشد نفس نفس زد. آسمان هر چی دود سیاه بدترکیب و زشت را کشید فایده ای نداشت.
زمین داشت می مرد و کاری از دست آسمان برنمی آمد. آسمان با ناراحتی زمین را صدا زد اما وقتی دید خبری از او نیست، یک دفعه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. گریه کرد و اشک ریخت. اشک های آسمان ریخت روی دود سیاه بدترکیب و زشت.
و بعد سرفه کرد. آسمان گفت: الان خدمتش می رسم.
بعد دست انداخت و هوا سیاهه بدترکیب زشت را گرفت کشید و گفت: از دوست من فاصله بگیر.
هوای سیاه بدترکیب زشت بیش تر به زمین چسبید و گفت: نچ... نچ... زمین خیلی دوست... زمین خیلی خوب...
زمین به سرفه افتاد و گفت: دارم خفه می شم.
و مثل کسی که در حال مرگ باشد نفس نفس زد. آسمان هر چی دود سیاه بدترکیب و زشت را کشید فایده ای نداشت.
زمین داشت می مرد و کاری از دست آسمان برنمی آمد. آسمان با ناراحتی زمین را صدا زد اما وقتی دید خبری از او نیست، یک دفعه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. گریه کرد و اشک ریخت. اشک های آسمان ریخت روی دود سیاه بدترکیب و زشت.
دود سیاه بدترکیب آخ و اوخ کرد و مثل کسی که اسید رویش ریخته باشند، بدنش شروع کرد به سوراخ شدن و بعد هم ناپدید شد. آسمان اما دست از گریه کردن برنداشت. او از این که دوست خوبی مثل زمین را از دست داده بود خیلی ناراحت بود و هی می گفت: زمین قشنگم کجایی؟ که یک دفعه زمین گفت: بسه آسمون جون قشنگم. من حالم خوبه.
آسمان با دیدن زمین که دوباره داشت طبیعی نفس می کشید خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خندیدن.
بخش کودک و نوجوان تبیان-فهیمه امرالله