تبیان، دستیار زندگی
توی روزها و شب های مهمانی ی که گذشت فکر می کردم، آدم توی این ماه، بخواهد هم نمی تواند با نور قهر کند. وقتی مهمانی به صرفِ نور باشد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

3 «آیه نوشت» زیبا و خواندنی

وقتی توی اوصافِ بهشت می رسم به آن جا که «رضی الله عنهُم و رضوا عنه»(بینه/8 )یک حسرتِ خوبی توی دلم جوانه می زند. فکر می کنم چه حالِ خوشی دارند بهشتی ها وقتی یقین دارند خدا از آن ها راضی ست. وقتی خودشان هم به آن همه نعمت راضی اند.

نویسنده: مریم روستا، شبکه تخصصی قرآن تبیان

آیه نوشت

یک. به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

توی این حیاط پر نورِ خانه ی پدری آدم بخواهد هم نمی تواند با نور قهر کند. وقتی صبح ها با نوازش اشعه های خورشید چشم هاش باز بشود. وقتی حتّی شب هاش نورانی باشد، بشود پیش از خواب، ساعت ها آسمان را تماشا کرد، مهتاب را، ستاره ها را.

توی روزها و شب های مهمانی ی که گذشت فکر می کردم، آدم توی این ماه، بخواهد هم نمی تواند با نور قهر کند. وقتی مهمان نور باشی. وقتی مهمانی به صرفِ نور باشد.
چند روز پیش دوباره داشتم کتاب چمران به روایت غاده را می خواندم. دوباره رسیدم به جمله هایی که مصطفای چمران پای تابلوی شمع ش نوشته بود. که اشک غاده را درآورده بود؛ «... و کسی که به دنبال نور است، این نور هر قدر هم کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود». و زیر لب زمزمه کردم؛ کسی که به دنبال نور است، کسی مثل من.

قلبِ گوش باید همان باشد که فقط حرف های تو را می شنود. کلمه های مهربانِ تو را. نه؟ گوشواره های قلبی امّا روی گوش هایم دهن کجی می کنند و توی آینه به من می گویند گوشِ تو با این گوشواره ها قلب دار نمی شود. وقتی حرف هایی که باید نمی شنوی.

سال ها پیش، وقتی توی تصمیمی درمانده بودم و مستأصل شده بودم، که نوری نداشتم برای تشخیص، توی دفتر یادداشت هام خطاب به خودم نوشته بودم؛ تو باید همه ی زندگی ات در طلبِ نور بگذرد، حتّی اگر هیچ وقت به نور نرسی. بعد زیرش به خودم دلداری داده بودم؛ می رسی، می رسی. نوشته بودم؛ «... هر چیز که اندر پیِ آنی، آنی». نوشته بودم؛ «الله ولیّ الّذین آمنوا یخرجهم مِن الظّلمات ِ الی النّور».
امروز داشتم روی دریایِ ظلمت های خودم چند قطره  نور می پاشیدم. داشتم «والضّحی» می خواندم... یادم آمد دلم برای آفتاب تنگ شده. خیلی تنگ. برای آفتاب وسطِ ظهر که بتابد. که نور بدهد. که گرمم کند. دارد ظهر می شود. باید بروم توی حیاط...

دو. قلب گوش، گوش واره های قلبی

... وَ لهُم آذانٌ لا یَسمَعونَ بِها (اعراف/179)

از یک خانم پیرِ نحیف توی مترو که تنگیِ نفس داشت و گوشواره هایش را حراج کرده بود، سه جفت قلب خریده ام! سه جفت گوشواره ی قلبی شکل؛ مشکی و نقره ای و نگینی. حالا گذاشته ام شان این بغل، جلوی آینه. گوش هایم مدام قلب دار می شوند!
قلبِ گوش باید همان باشد که فقط حرف های تو را می شنود. کلمه های مهربانِ تو را. نه؟ گوشواره های قلبی امّا روی گوش هایم دهن کجی می کنند و توی آینه به من می گویند گوشِ تو با این گوشواره ها قلب دار نمی شود. وقتی حرف هایی که باید نمی شنوی.


سه. الرّضا المرتضی

وقتی توی اوصافِ بهشت می رسم به آن جا که «رضی الله عنهُم و رضوا عنه»(بینه/8 )یک حسرتِ خوبی توی دلم جوانه می زند. فکر می کنم چه حالِ خوشی دارند بهشتی ها وقتی یقین دارند خدا از آن ها راضی ست. وقتی خودشان هم به آن همه نعمت راضی اند.
وقتی توی قرآن می رسم به «و رضوانٌ مِن الله اَکبر»(توبه/72) دلم اوج می گیرد. فکر می کنم همه ی آن اوصافِ رویایی بهشت در مقایسه با این مقام رضوان هیچ است.
حالِ خوبی می شوم وقتی فکر می کنم به این که اسم تان «رضا»ست، به این که در مقام ارتضائید، به این که گفته اند راهِ رضایتِ خدا از رضایتِ شما می گذرد، به این که گفته اند خدا به دست ِ شما خلایقش را راضی می کند3، خوش حال می کند ... راهِ بهشت، راهِ «رضی الله عنهم و رضوا عنه» از رضایتِ شما می گذرد. می شود از ما راضی باشید یعنی؟!*

* اللهمّ صلّ علی علیّ بنِ موسَی الرّضا، الّذی ارتضَیته وَ رضیتَ به مَن شِئتَ مِن خَلقِک... (صلوات مرویّ از امام حسن عسگری (ع))