تبیان، دستیار زندگی
صورتش پر از چین وچروک بود اما بااین همه چین وچروک هنوز هم زیبا بود. سنش به پنجاه هم نرسیده بود اما چهره اش به پیرزن های هفتادساله می زد.کم حرف و کم غذا.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هدیه صدام به هیلدا

صورتش پر از چین وچروک بود اما بااین همه چین وچروک هنوز هم زیبا بود. سنش به پنجاه هم نرسیده بود اما چهره اش به پیرزن های هفتادساله می زد.کم حرف و کم غذا.

فائزه باقراسلامی - بخش فرهنگ پایداری تبیان

 شیمیایی

برای منی که به دنبال سوژه ناب و درجه یک برای پایان نامه ام می گشتم بهترین گزینه بود. تنها اطلاعاتی که به دست آورده بودم این بود که جنگ زده است و با دیدن جنازه عزیزانش دچار افسردگی با روان پریشی شده و به این آسایشگاه منتقل شده است. دچار مشکلات تنفسی و هرازگاهی به علت استشمام مواد شیمیایی بدنش پر از تاول می شد و به بیمارستان منتقل می شد. نکته قابل توجه اینکه حاضر نیست همکاری کند و صحبت کند و برای همین تاکنون برای مشکلات روانی و افسردگی اش نتوانسته بودند کاری انجام دهند.
به ستون تکیه داده بودم و از بالکن به او که روی صندلی در حیاط نشسته بود نگاه می کردم حالا حسم تنها به او یک سوژه ناب نبود، حس غریبی همراه با تعهد نسبت به او در درونم جوانه زده بود و قصد داشتم به هر ترفندی شده پیله بیست وچند ساله اش را بشکافم و او را دوباره به زندگی عادی برگردانم.
از خانواده اش کسی زنده نمانده بود که بتوانم کمک بگیرم پس با توکل به خدا شروع کردم و تمام علمم را به کار گرفتم.
نم نم باران پاییزی می آمد.

پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و تو فکرش بودم که خدایا دو ماه گذشت اما دریغ از هیچ عکس العملی.
با خودم می گفتم آدمی بیست و خورده ای سال روحش مرده؛ تو انتظار چی داری؟
نم نم باران پاییزی شیشه ماشین را خیس کرده بود.
با صدای کوبیدن به پنجره ماشین از حال خودم بیرون پریدم شیشه را پایین دادم پسر دست فروشی بود که گل نرگس می فروخت. شروع کرد تند به تکرار جمله: «خاله گل بخر خاله یه گل بخر.» دلم سوخت و دسته نرگسش را خریدم.
بوی گل نرگس کل ماشین را پرکرده بود.
به آسایشگاه که رسیدم ناخودآگاه گفتم: «این گلا را براش ببرم.»
طبق معمول روی صندلی تو حیاط نشسته بود و به گوشه ای خیره شده بود.
گل های نرگس را جلوش گذاشتم و گفتم: «اینا رو برای تو آوردم.»
اشک تو چشمانش حلقه زد و گل ها را برداشت و بو کرد و بغل کرد و دوید رفت اتاقش.
پشت سرش رفتم ولی همین که خواستم وارد اتاق بشوم پرستار آسایشگاه گفت: «این موقع کسی سراغش نمی ره چون حالت روان پریشی بهش دست میده.»
خداحافظی کردم و از آسایشگاه بیرون آمدم اما خوشحال بودم که توانستم بعد دو ماه باعث بشوم واکنش نشان بدهد؛ برای همین یک راست رفتم پیش استادم تا کمک بگیرم.
یک سالی بود که روی عکس العمل و حالاتش و رفع بیماری اش تلاش می کردم و به خواست خدا هرروز به او نزدیک و نزدیک تر شده بودم حالا دیگر باهم حرف می زدیم و او کم کم از افسردگی حاد درآمده بود ولی هنوز اسم حقیقی اش را نمی دانستم.
کنارش نشستم. سلام و حال و احوالم را به سلام خشکی جواب داد.
آن روز کمی خسته بودم. دیدم حال حرف زدن ندارد. بلند شدم که خداحافظی کنم بروم.
داشتم کتم را می پوشیدم؛ سرم را بلند کردم تا خداحافظی کنم که دیدم دارد گریه می کند. نشستم و دستم را تو دستش گرفتم و گفتم: «میدونی من هنوز اسمت رو هم نمی دونم.»

همین طوری که سرش پایین بود گفت: هیلدا. انگار تمام زندگی ام روشن شده بود. سعی کردم بر هیجانم غلبه کنم و با آرامش جلو بروم. گفتم: «چه اسم خاص و قشنگی. اسمت که یادته حتماً خاطراتت هم یادته.» با چشمان درشت و حال حمله گفت: «آره که یادمه؛ خیال کردی چی؟» شروع کرد به داد زدن و تعریف کردن، همه چیز را می شکست و ضجه می زد و تعریف می کرد

همین طوری که سرش پایین بود گفت: هیلدا.
انگار تمام زندگی ام روشن شده بود. سعی کردم بر هیجانم غلبه کنم و با آرامش جلو بروم.
گفتم: «چه اسم خاص و قشنگی. اسمت که یادته حتماً خاطراتت هم یادته.»
با چشمان درشت و حال حمله گفت: «آره که یادمه؛ خیال کردی چی؟» شروع کرد به داد زدن و تعریف کردن، همه چیز را می شکست و ضجه می زد و تعریف می کرد.
منتظر انفجارش بودم از قبل کلید اتاق را می گرفتم تا چنین لحظه ای اگر پیش بیاید در را قفل کنم تا کسی وارد نشده، با مدیریت آسایشگاه هم هماهنگ بودم.

خودم گوشه ای نشستم و نگاهش می کردم.
انگار کر و کور بود فقط فریاد می زد و تعریف می کرد: «برایم باورکردنی نبود ارسلان که نصف دختر محل ازجمله خودم عاشقش بودم اومده بود خواستگاریم؛ گوشه پشت شیشه ای را کنار زده بودم و محو تماشاش شده بودم، لپام از خجالت سرخ شده بود.
ارسلان همان اسب سوار سفیدی بود که از آسمان بهم رسید؛ قدبلند، خوش هیکل و خوش قیافه البته به غیر این ظاهر میزان، چشم پاک و باخدا و خوش رو کمی هم جدی بود. به دو هفته نشده بود که به عقد ارسلان دراومدم؛ قرار بود دو هفته بعد یه جشن عروسی مفصل بگیریم.
توی این مدت دو هفته مردا و بزرگترا در تدارکات جشن بودند ارسلان و من و مادرها در بازار برای خرید عروسی. همه این ها به کنار همه عشق و خوشی من این بود که کنار ارسلان راه می رفتم زیرچشمی و با خجالت نگاهش می کردم. اونشب وقتی از خرید اومدیم ارسلان در اتاقم را بست گفت: هیلدا یه چیز بپرسم راستش رو می گی. تو من را به خاطر بابام و موقعیتم انتخاب کردی یا خودم را دوست داری. سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
ارسلان گفت: هیلدا منتظر جوابتم از خجالت صورتم سرخ شده بود نمی دونستم چی بگم. با دستش چونه ام رو بالا آورد و گفت: تو چشام نگا کن و جواب بده. اشک توی چشماش جمع شده بود. توی چشمای زلال و آب گرفته اش نگاه کردم و گفتم: ارسلان راستش من تو را دوست ندارم من عاشق تو هستم. درحالی که چشماش از خوشحالی برق می زد و می خندید من رو در آغوشش گرفت و بوسم کرد و
گفت: هیلدای عزیزم عشقت را جبران می کنم.
فردا صبح قرار داشتیم باهم بریم بیرون در که زد خودم دویدم و در روباز کردم. ارسلان بود با یه دسته گل نرگس مصنوعی. لبخندی زدم و گل رو ازش گرفتم. ارسلان گفت: الآن فصل گل نرگس نیست می دونم عاشق نرگسی به فصلش خونمون رو از نرگس طبیعی برات گل بارون می کنم. حالا بدو برو حاضر شو زودتر بریم کلی کارداریم به اتاقم نرسیده بودم که صدای چند انفجار پشت سر هم میخ کوبم کرد. سرآسیمه پریدم دم در ارسلان دیگه نبود جیغ زدم و بابام رو صدا کردم. کنار در یه آدمی کاملاً سوخته بود که به خودش می پیچید بابام هی روش آب می ریخت. خواهر و برادرم هم سرفه می کردند و می گفتند سوختیم. کم کم من و پدر و مادرم هم احساس خفگی و سوختن کردیم. نمی دونستیم چه بلایی داره به سرمون میاد. این مشکل تمامی همشهری های من بود که با تنفس حالت خفگی و سوزش بهشون دست می داد. دیگه هیچی نفمیدم چشم باز کردم دیگه هیچکی رو نداشتم مونس اصلیم هم تاول و تنگی نفس بود.»
تمامی این حرف ها را با جیغ می زد، همراه جیغ و فریاد تمامی وسایل اتاق را پرت کرده بود تا جایی که توانسته بود و توان داشت خودش را زده بود حالا که عقده بیست وچندساله اش شکسته بود آرام گوشه ای مظلومانه نشست نفسش به شماره افتاد تنگی نفس به سراغش آمد در را باز کردم و کمک خواستم. پرستارها با کپسول اکسیژن و چند آمپول وارد اتاق شدند و روی تخت خواباندند و شروع به درمانش کردند.
ساعت از یازده ظهر گذشته بود که بیدار شد. دسته گل نرگس را بهش دادم و گفتم: «ارسلان سلام رسوند و گفت: هیلدای عزیزم بسه غم و اندوه من و تو توی بهشت پیش هم خواهیم بود من دوست دارم هیلدای من تا فرصت داره زندگی کنه.»
درحالی که گل های نرگس را بو می کرد لبخندی زد و به علامت تأیید سرش را تکان داد.