تبیان، دستیار زندگی
یک روز مردی ثروتمند به در خانه پیامبر (ص) آمد و با غرور در زد. خدمتکار خانه در را باز کرد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تو خیلی مهربانی

یک روز مردی ثروتمند به در خانه پیامبر (ص) آمد و با غرور در زد. خدمتکار خانه در را باز کرد. مرد ثروتمند سلام نکرد. فقط گفت: « آیا حضرت محمد (ص) در خانه است؟»

فهیمه امرالله_ شبکه کودک و نوجوان
تو خیلی مهربانی

خدمتکار جواب داد: « بله»
مرد ثروتمند با اخم گفت: « چرا معطل هستی، بدو به ایشان بگو مهمان داری. زود باش!»
خدمتکار با عجله رفت. چند لحظه بعد برگشت و گفت: « بفرمایید تو»
مرد ثروتمند که چاق و کوتاه بود، آرام پا به خانه گذاشت. بعد به اتاق پیامبر (ص) رفت. حضرت سلام کرد. هر دو روبه روی هم نشتند. در همان لحظه یکی از فرزندان پیامبر (ص) به اتاق آمد. فوری روی پای ایشان نشست. پیامبر شادشد. او رادر بغل خود گرفت و صورتش را بوسید؛ نه یک بار، بلکه چند بار.
مرد ثروتمند عصبانی شد؛ حوصله اش سر رفت و گفت: « ای محمد! این چه کاری است که تو می کنی؟» پیامبر (ص) جواب داد: « چه کاری؟»
مرد ثروتمند دست روی شکم گنده خود گذاشت. بعد با ناراحتی گفت: « من ده تا بچه دارم، اما تا به حال هیچ کدام آن ها را نبوسیده ام؛ بغلشان هم نکرده ام. تو چرا بچه ها را این قدر لوس می کنی؟ بچه را نباید بوسید.»
صورت پیامبر (ص)، سرخ شد. چون از حرف او عصبانی شده بود. اول او را کمی نصیحت کرد. بعد گفت: « ای مرد! هر کس به فرزندش محبت نداشته باشد، خداوند هم به او محبت نخواهد کرد.»
مرد ثروتمند خجالت کشید و دیگر حرفی نزد. پیامبر (ص) ادامه داد: « چه کنم که خداوند رحمت را از دل تو برداشته است.»
صورت مرد پر از دانه ای عرق شده بود. او در دلش به پیامبر (ص) می گفت: « من خیلی بداخلاقم، اما تو خیلی مهربانی.»

منبع: کتاب مهربان اول حضرت محمد (ص)
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.