منظری از ادبیات داستانی بعد از انقلاب - 3
اشاره:
مقاله حاضر ، توصیف کاملی است از ادبیات داستانی پس از انقلاب ، اثر محمدرضا سرشار. نخست شکلی ابتداییتر، و البته ابتر و ناقص، از این مقاله، در سال 1367، به صورت پاسخی به یک پرسش در صفحه ادب و هنر روزنامه کیهان به چاپ رسید. کامل آن پاسخ، در سال 1368 در مجله سوره چاپ شد؛ و مقاله فعلی، در شماره بهمن و اسفند سال 1373 مجله ادبیات داستانی به چاپ رسید. ضمن اینکه، از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد، این مقاله به عنوان بهترین نقد ادبی چاپ شده در مطبوعات کشور در سال 73 برگزیده شد.این مقاله پربار در 3 قسمت فراهم شد که بخش پایانی آن از نظرتان می گذرد .
بخش سوم و پایانی:
ب. ضعفها و کمبودها
عدم امکان نوشتن حرفهای
عدم امکان نوشتن حرفهای، یکی از خطرهای مهمی است که از ابتدای پایگیری ادبیات داستانی معاصر، این عرصه را تهدید میکرده است. همچنان که اشاره شد، این مشکل در دورانی نه چندان طولانی از سالهای پس از انقلاب میرفت که برای همیشه حل شود. اما با پیدایش عواملی چون حذلف یارانه از کتاب، گرانی سرسامآور عوامل چاپ، کمبود کاغذ، پایان آمدن قدرت خرید بسیاری از گروههای مردم کتابخوان و کم شدن اوقات فراغت آنان (به سبب دو یا چند پیشگی برای امرار معاش)، آن دوران منحصر به فرد و امیدبخش، بسیار زود به پایان رسید. در نتیجه، باز اکثریت نزدیک به تمام نویسندگان این عرصه ناگزیر شدند یا نوشتن را به اندازه گذشته جدی نگیرند و به جای خلق آثار اصیل و ارزشمند پرزحمت زمان بر به تدارک کتابهایی با نوشتههایی کوتاهتر و به مراتب کمزحمت- و البته کم ارزش- تر روی بیاورند، یا آنکه به هر حال قسمتی قابل توجه از وقت زنده خود را به شغلهایی دیگر که بتوانند نیازهای مادیشان را تأمین کند اختصاص دهند؛ و مدتی است که نوشتن، گوشهای حاشیهای از زندگی بسیاری از آنان را به خود اختصاص داده است.
فقدان یک جریان- و نه تک کارهای پراکنده- سالم، مستمر و پوپای نقد ادبی در کشور نیز از معضلهای همیشگی ادبیات داستانی ما بوده است. در این میان، هر چند در سالهای پس از انقلاب ما صاحب نقدهایی به مراتب علمیتر، فنیتر، دقیقتر و در نتیجه آموزشیتر از قبل از انقلاب شدیم، و در مجموع، از این نظر، وضع به مراتب بهتر شده است، اما معضل تبدیل نشدن نقد ادبی به یک جریان پویا، هنوز حل نشده، باقی مانده است.
ما در زمینه نقد، بسیار بیش از خود داستاننویسی دچار کمبود شدید افراد اهل فن هستیم. از سوی دیگر، جریانهای خطی سیاسی و فرقهای و باندی حاکم بر تقریباً همه مجلههای ادبی یا صفحههای ادبی روزنامهها هم به این مشکل دامن میزنند. (جالب اینکه این فساد، مدتی است به جوانترها نیز سرایت کرده است.) ضمن اینکه گرایش به عافیتطلبی و نرنجاندن دیگران از خود- که ریشهاش معمولاً در انتقاد ناپذیری اغلب نویسندگان و وحشت مرگبار آنان از نقد است-، همچنان، روز به روز، در این عرصه، بیشتر قوّت میگیرد. به مجموعه این عوامل، وقتی اقتصادی و سودآور نبودن(!) نقدنویسی، در مقایسه- حتی- با خود داستاننویسی و یا سایر مشاغل دیگر، اضافه میشود، وضعیت نامطلوب فعلیای را بهوجود میآورد که ادبیات ما، در آن گرفتار است.
کم مطالعه بودن نویسندگان
کم سوادی عمومی همه روشنفکر نماهای ما، از گذشته تا به حال، عارضهای است که هنوز گریبانگیر بسیاری از داستاننویسان و برخی منتقدان ادبیات داستان- از هر دو نسل- است. این بیسوادی، از نسبت به خود مقوله ادبیات شروع میشود تا جامعهشناسی و روانشناسی و فلسفه و مذهب و سیاست و اقتصاد و مانند آنها.
در این میان، برخی روشنفکر نماهای سن و سال دارتر، به یمن آشنایی با یکی دو زبان بیگانه و پناه گرفتن در پس قلمبه و مبهم و دو پهلو سخن گفتن و نوشتن و گریز از ورود به بحثهای دو سویه در این زمینهها، با زیرکی این ضعف و فقر خود را از چشم افراد غیراهل فن پنهان میدارند. امّا متأسفانه، این کمبود، در نویسندگان جوانتر، منجر به تذبذب در مواضع عقیدهای و فکری و اخلاقی، و مدام رنگ عوض کردن و هر دم به دنبال اندیشه و شخص و جریانی دویدن و بعد باز چرخش و گردش و به چپ و راست زدنهای مداوم میشود؛ جریانی که معمولاً، در نهایت خود، از پوچگرایی یا مکاتب فکری همخانواده آن سر در میآورد- که میدانیم، انبانی است که در آن همه چیز میگنجد و کیمیای(!) است که با آن هر چیزی را میتوان توجیه کرد و با زرنگی، از زیربار مسوولیت پاسخگویی مستدل به هر ایرادی نیز گریخت.
به هر حال، فقر دانش عمومی- به ویژه فلسفی- نویسندگان، از جمله عوامل مهم بیخط و ربطی و تذبذب موجود در بسیاری از آثار داستانی، و فقر محتوایی آنهاست.
فقر تجربه از زندگی
نیز از جمله مواردی است که بویژه، نویسندگان جوانتر را به شدت تهدید میکند. نسل جوانی که با پیروزی انقلاب وارد کارزار نوشتن شد، از آنجا که در کوران حوادث و بحرانهای انقلاب و تحولات حاشیهای مرتبط با آن حضوری تنگاتنگ و مستمر داشت، به تناسب سن و سال خود، با دستمایهای قابل قبول وارد این عرصه شد. اما بعد از آن، که به عذر نیاز به داشتن فرصت بیشتر برای مطالعه و نوشتن، یک زندگی مطبوعاتی (در حقیقت کارمندی) بیدغدغه و خالی از فراز و نشیب را برای خود برگزید و ارتباطات اجتماعیاش به ارتباطهای محدود شغلی و صنفی منحصر شد و نتیجتاً به داشتن نقش یک نظارهگر صرف حوادث- آن هم اغلب از راه دور- اکتفا کرد، چنتهاش مدام روبه تهی شدن گذاشت. تا آنجا که به فقری شدید از تجربههای مورد نیاز برای کارش مبتلا شد. کمی نسبی سن و سال نیز مزید بر علت شد. و حاصل آن شد، که امروز شاهدیم در آثار عدهای قابل توجه از آنان، با وجود داشتن ساختمان گاه قابل قبول، نبض زندگی نمیتپد. شوری احساس نمیشود. تازگیای چشمگیر به چشم نمیخورد. موضوعها ساده، معمولی، پیش پا افتاده و سطحیاند. در بسیاری موارد، شخصیتها کلی، مطلق، شبیه به هم، بیهویت و بیشتر عروسک و آدمکاند تا انسان، با آن ژرفا و پیچیدگی و تنوعش. خواننده را از بن وجود تکان نمیدهند، و در خاطرش نقش نمیبندند. حتّی به نظر میرسد بسیاری از داستانها زیادی به هم شبیه شدهاند. بعضی از نویسندگان خیلی زود به تکرار میافتند. در آغاز کار یکی دو اثر قابل قبول عرضه میکنند و بعد، نوشتههایشان از آن انرژی و استحکام اولیه دور میافتد. در بهترین شکلش، خود را تکرار میکنند. در کارشان اگر پسرفتی احساس نشود، پیشرفتی هم به چشم نمیخورد. گاه، انگار خود نیز کم و بیش متوجه این مشکل در کارشان شده باشند، میکوشند با پیچیده کردن مصنوعی (پیچیده نما کردن) وغیرضرور بیان و ساختمان کار، با آرایش و تزیین بیش از حد نیاز و نالازم ظاهر آن، گاه حتی با بودار و سیاسی نما کردن داستان، اثرشان را دارای ژرفا و تازگی بنمایانند...
بحران ارزشها
فقدان ارزشهای متعالی اعتقادی و انقلابی، یا لااقل کمرنگ شدن آنها، در آثار بعضی از نویسندگان جوان سابقاً متعهد، از دیگر آفتهای از زمان آتشبس و به ویژه پس از ارتحال امام خمینی، در این عرصه است. به بیان دیگر، این عده، از نوشتن داستانهای متعهدانه و انقلاب شش دانگ، به سوی آثار بیخط و ربط و بعضاً انحرافی صرفاً انسانی- به مفهوم منحط اومانیستی آن- روی آوردهاند. اگر هم اثری از انقلاب یا ارزشهای اعتقادی سابق در برخی آثارشان مشاهده میشود، یا جنبهای حاشیهای و فرعی و کمرنگ شده دارد و یا از موضعی مخالف و انتقادی است.
اینکه سبب و انگیزههای این بازگشت چیست، نیاز به بحثی مفصل و مستقل دارد. اما جدا از برخی چرخشها و عملکردهای غیر توجیه شده مسوولان کشوری و نیز داده نشدن پاسخهای قانعکننده و علمی به بسیاری از پرسشهای نسل جوان، از سوی آنان و اندیشمندان کشور، باید به ضعف در اعتقادات و نبود تربیت ریشهدار مذهبی در خود این نویسندگان و نیز فقدان تهذیب نفس لازم در آنان- که به نظر من علل اصلی هستند- همچنین میل آنان به نویسندهای جهانی و همگانی شدن- بهجای نویسنده گروهی خاص از مردم بودن- نیز اشاره کرد.
این عده، ظاهراً در محاسبات خود به این نتیجه رسیدهاند که مقدمه رسیدن به این خواست نیز مورد قبول واقع شدن از سوی جناح دیگراندیش در کشور است. یعنی، در واقع، با پشت کردن به مردمی که تا آخرین دینار مخارج کارآموزی و رشد و اعتلای آنان را پرداخته و با استقبال بزرگوارانه از آثار ابتدایی آنها، موجبات شهرت زود هنگام و بیش از حد استحقاقشان را فراهم آوردهاند، به همان راهی افتادهاند که چندین دهه است روشنفکرنماهای بریده از مردم و خود باخته در برابر فرهنگهای بیگانه، رهسپار آنند، و امروز نمونههای اعلای آنها، جلو چشم همهاند!
تیرگی و تلخی
از جمله اشکالهای آثار بعضی از نویسندگان جوان متعهد، تیرگی و تلخی حاکم بر فضای آنهاست: داستانهایی بعضاً مملو از شوربختی، خشونت و خونریزی، بیاشاره به زیباییها و لطافتهای زندگی. گاه نیز تأکید بیش از حد روی آخرت، به قیمت نفی کامل دنیا و زیباییهای زندگی. حال آنکه میدانیم، در واقع، زیبایی و زشتی، خوبی و بدی و تلخی و شیرینی، حالاتی توأمان در زندگی هستند، که از قضا، اغلب با جنبههای خوب و مثبت و زیباست. (البته اینکه مثلاً مومن نباید شیفته و برده دنیا شود و آخرت خود را فدای آن کند، بحثی دیگر است که ربطی به این موضوع ندارد.)
هنر واقعی هنرمند این است که در دل نومیدی و رنج به دنبال امید و آسایش بگردد و در قلب تیرگی و زشتی، روشنی و زیبایی را بجوید. این یک واقعیت است که با زشت و تیره و تلخ و غیرقابل تحمل نمودن زندگی، نمیتوان تأثیری مثبت و سازنده بر خواننده معمولی گذاشت و یا آنکه باعث جذب او به عوالم معنوی و متعالی دین شد. اضافه آنکه، مردم که یک دوران فشرده و خاص تحول را طی میکنند و در حال سازندگی و ترمیم خسارتها و ویرانیهای ناشی از سالها حاکمیت رژیم ستمشاهی و انقلاب و جنگ هشت سالهاند، و آن سالهای دشوار و آن همه داغها را پشت سر و بر دلهای خود دارند، بیشتر نیازمند شور و نشاط و تحرک و امید هستند. و در این میان بخصوص نسل جوان، نیازمند توجهی بیشتر است.
ضعف در پیرنگ (طرح)
از دیگری اشکالهای بعضی از داستانهای، کوتاه، سادگی مفرط پیرنگهای آنهاست. گرایشهای متأخر در داستاننویسی، همچون گرایش به آثار مشابه آثار چخوف یا داستانهای تحلیل شخصیت، که نمود کامل آنها در داستانهای روانشناختی و روانشناختی نو است، و تحقیر مداوم داستانهای مبتنی بر پیرنگ، از سوی عدهای از صاحبنظران و منتقدان غربی و به تبع آنها، خودی، سبب گرایش به نوشتن داستانهایی ملالتبار و یکنواخت از سوی- خاصه- نویسندگان جوان شده است.
این عدّه، بدون توجه به خواست به حقّ اکثریت مخاطبان واقعی خود و نیز بدون آگاهی کافی از دیگر عناصر ایجاد کننده جاذبه در داستانهایی از نوع پیشگفته و استفاده از آنها در نوشتههایشان، به سمت و سویی میروند که عدهای قابل توجه از علاقهمندان نوپای مطالعه داستان را، برای همیشه از این مقوله بیزار کنند. برخی نیز گرایش به این شیوهها را پوششی برای فقدان پیچیدگی ذهن و فقر قدرت خلاقیت خود وضعفشان در طراحی پیرنگهایی جذاب میکنند. امّا در هر حال، نتیجه یکسان است؛ و حاصلی جز همان کم کردن عده علاقهمندان آثار داستانی ندارد. چه، خواننده انتظار دارد در ازای وقت و هزینهای که صرف مطالعه یک داستان میکند، با اثری مواجه شود که احساس کند از سوی ذهنی خلاق پرورده شده و نویسنده برای آن، به اندازه کافی وقت، انرژی و فکر گذاشته، و واقعاً اثری- ولو بهطور نسبی- تازه و بدیع آفریده است.
گرایش افراطی به شیوههای بیان تکگویی نمایشی و درونی
این گرایش با این شکل، عمدتاً از سوی نویسندگان تازه پا گذاشته به این عرصه آثار شد و در آثار همانها نیز دوام یافت. تا آنجا که در برخی از این آثار، کار در حد قطعهای انشا گونه تنزل یافت و از حرکت و جنبش و روح زندگی و واقعیتنمایی، بسیار فاصله گرفت.
این شیوه بیان با این گونه استعمال سطحی آن در داستانهای مذکور، کاری سهل و کمزحمت است که گاه از طرف عدهای، به عنوان پوششی برای فقر تجارب عمیق آنان از زندگی، ضعف در طراحی پیرنگ و شخصیت پردازی، و بویژه گفتگونویسی، به کار گرفته میشود. نتیجه آن نیز همان یکنواختی روال، فقدان عمق، تشابه ملالآور پیرنگها، شخصتها لحن و بیان، و حتی گاه مضامین به هم، و در نتیجه، دلزدگی خوانندگان از مطالعه داستان است. ضمن آنکه این جریان ممکن است باعث ایجاد تصوری سادهانگارانه از داستان و داستاننویسی در ذهن نسل جوان پا گذاشته به این وادی شود.
عرصه کاربرد این شیوههای بیان در آثار این نویسندگان، عمدتاً در داستانهای کوتاه، و به ندرت، رمان و داستان بلند بوده است. ضمن آنکه بر نحوه استفاده از آنها نیز گاه اشکالی جدی وارد میشود. به این معنی که، در بعضی قسمتهای داستان، به غلط و بیهیچ منطق قابل قبول، این شیوه بیان به یک مکالمه تلفنی که تنها صحبتهای یک طرف آن به گوش مخاطب داستان میرسد، شبیه میشود.
مشکل فراگیر نثر
ضعف و فقر نثر، یکی دیگر از ویژگیهای آثار عدهای قابل توجه از نویسندگان- کمتر قدیمی، و بیشتر جوان- است. (نگارنده، در نقدهایی که بر داستانهای مختلف نوشته، مخصوصاً بخشی را نیز به نمایاندن غلطهای املایی (!) و انشایی، یا نارسایی و لکنت در بیان نویسندگان اختصاص داده است.)
این موضوع هر چند ممکن است از نظر عدهای غیراهل فن، فرعی و کماهمیت جلوه کند، اما در واقعیت بسیار مهم است.
کلمه، اصلیترین و تنها و تنها ابزار نویسنده برای انتقال احساسها، عواطف و اندیشههای اوست. بر همین اساس، این، میزان احاطه و تسلط وی بر این ابزار مهم است که میتواند به عنوان اولین نشانههای صلاحیت یا عدم صلاحیتش برای نوشتن داستان مورد داوری قرار گیرد. نویسندهای که حتی معانی دقیق بعضی واژههای مورد استفاده در نوشتهاش را نمیداند و مثلاً مصدر را به جای فعل یا صفت را به جای قید به کار میبرد، چگونه میتواند ادعای نویسندگی کند و حتی جسارت نوشتن برای دیگران را به خود بدهد؟!
متأسفانه، در این زمینه، من خود گاه به موردهایی برخوردهام که نویسنده حتی ادعای صورتپرستی و نوشتن در چارچوب مکتبهایی را داشته که تسلط بر زبان در آنها اهمیتی مضاعف نسبت به دیگر مکتبهای داستاننویسی داشته، اما او در ابتداییترین مسائل زبان درمانده بوده، و جالب اینکه خود نیز متوجه این درماندگیاش نبوده است. به عبارت دیگر، تمام عشق و علاقه و هنرش در این خلاصه میشده است که کلمات را طوری پشت سرهم ردیف کند که نثرش نامعمول و خوشآهنگ و گوشنواز بنماید. حال آنکه نوشته پر از سکتههای نثری، مملو از نارسایی و لکنت در بیان، لبریز از سهوهای نگارشی و غلطهای آشکار دستوری بوده است. (کار به آنجا کشیده است که شخصی از این گروه، ادعای میدان داری و پیشکسوتی و پیری طریقت و مکتبگذاری در ادبیات داستانی را میکند، اما- همچنان که اشاره شد- از ادای سادهترین مقاصد خود به زبانی درست و روشن و پاکیزه، به شدت عاجز است.)
به نظر فقیر، ریشه این موضوع را باید در فقر مطالعه این افراد، بهطور عام، و بخصوص، بیگانگی آنان با متون ادبی اصیل و ارزشمند فارسی جست (البته اگر دچار نقص در ساختمان ذهنی و اندیشهای خود نباشند).
غلبه واقعیتگرایی جادویی
هر چند در پس از انقلاب، لااقل تا مدتها، هیچ مکتب ادبی یا نویسنده بخصوص بیگانه، تسلطی فراگیر بر نویسندگان و آثار داستانی ما نداشت، اما پس از گذر چند سال و ترجمه بسیاری از آثار مارکز، واقعیتگرایی جادویی او، عدهای از نویسندگان جوان و حتی سالمند ما را شیفته خود کرد. به نحوی که در حال حاضر، تعدادی قابل توجه داستان نوشته شده متأثر و به پیروی از شیوه او داریم.
عدهای معدودتر از جوانهای قلم به دست نیز اخیراً به شدت تحت تأثیر نویسندگان داستان روانشناختی نو قرار گرفتهاند. ( اگر چه این گونه داستانها برای این گروه از جوانهای ما- که گویا تازه با آن آشنا شدهاند- حالتی نو دارد؛ و گرنه در خود غرب، چند دهه است که دوران آن به سر آمده، و دیگر پیروانی به آن صورت ندارد.) و البته، خشم و هیاهوی فاکنر یا برخی آثار کافکا نیز ظاهراً هنوز آن جاذبه را دارند که برخی نویسندگان جوان ما را تحت تأثیر قرار دهند و برای آنان مدل تام و تمام کار قرار گیرند.
لینک:
بدوننویسنده بزرگ ، ادبیات شكوفا نمیشود
"قصه نویسی در ایران " افول کرد