تبیان، دستیار زندگی
پرستو گیج و مبهوت گوشه خیابون نشسته بود. احساس سرگیجه داشت انگار تازه از خواب بلند شده بود؛ یاد هفته پیش همین موقع افتاد که با دیوید کنار برج ایفل ایستاده بود و از پوچی حرف می زد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دست های بسته ناجیان غریق دنیا

پرستو گیج و مبهوت گوشه خیابون نشسته بود. احساس سرگیجه داشت انگار تازه از خواب بلند شده بود؛ یاد هفته پیش همین موقع افتاد که با دیوید کنار برج ایفل ایستاده بود و از پوچی حرف می زد.

فائزه باقراسلامی - بخش فرهنگ پایداری تبیان
ناجیان غریق دست بسته ، شهدا

این حسی که الآن لمس کرده براش جدید و ناشناخته بود و هبوط سی ساله اش را ترک دار کرده بود.
به قدری گریه کرده که بالای پلکش متورم شده بود.
دلش می خواست دوباره به سمت جمعیت بره و تو این اقیانوس خروشان محو بشه.
به هر زوری بود از جاش بلند شد و دوباره با جمعیت راهی شد.
شعارهای مردم براش جذابیت داشت و با لهجه غلیظ فرانسوی هم صدا با مردم تکرار می کرد.
 چشمای خشکیده همیشگی اش بی محابا می باریدن.
با شعف خاصی همراه سیل جمعیت حرکت می کرد، احساس سرزندگی می کرد و واژهای جدید دنیای پوچ و بی رنگش رو داشت رنگی می کرد؛ به دنبال معنای واژه ها بود.
تو ذهنش تجزیه می کرد من کجا اینجا کجا اصلاً چطور شد به اینجا کشیده شدم.

دست های بسته، استخونای خشکیده و لباسای غواصی خاکی کنار فینای نارنجی قدیمی، واژه های جدید دنیای پوچ و بی رنگش رو داشت رنگی نو و بامعنا می زد

خوشحال بود که به خاطر مشکل مالی مادرش بعد مرگ مادربزرگش برای گرفتن ارثیه پدری مجبور شده بود بیاد ایران.
دست های بسته، استخونای خشکیده و لباسای غواصی خاکی کنار فینای نارنجی قدیمی، واژه های جدید دنیای پوچ و بی رنگش رو داشت رنگی نو و بامعنا می زد.
همین جوری که فکر می کرد لبخندی زد و با تکون دادن سر به معنی تأیید زمزمه کرد عمه عمه عمه.
آره عمه توی این حال خوشش بی تأثیر نبود.
همین دو روز پیش بود که از پاریس اومد ایران و از فرودگاه یه راست همراه پسرعمه احسان که به استقبالش اومده بود؛ رفت خونه عمه.

به خونه که رسیده بود، دید عمه عکسی تو دستش و داره اشک می ریزه. با دیدن پرستو خودش رو جمع وجور کرد و قاب عکسو پشت رو گذاشت زمین و بلند شد و برادرزاده عزیزش رو بعده بیست وپنج سال به آغوش کشید.

ناجیان غریق دست بسته ، شهدا

با نوای «کجایید ای شهیدان خدایی...» به خودش آمد و ناخودآگاه شروع به تکرار کرد.
اون عکسی که عمه مبهوتش بود عکس پسر غواصشه که سالا پیش در جنگ مفقودشده و پرستو از انتظار و حالات عمه هیچی نمی فهمید، احساسات عمه براش غریب بود اما وقتی عکس اسکلت غواص ها با دستای بسته رو دید کنجکاویش گل انداخت و برای فرونشاندن حس کنجکاویش با عمه راهی مراسم تشییع شد.
اما حالا حس کنجکاوی نبود که می کشوندش. مثل یه سرگشته گم گشته با جمعیت می رفت اونقدر از خود بیخود بود که یادش رفت تو سیل جمعیت عمه رو گم کرده فقط عطش درونیش اونو با جمعیت می برد.
مراسم که تموم شد غروب آفتاب بود. گوشه ای نشست به امروز و حرفا و شعارا فکر کرد.
از حال جدیدش احساس قشنگی داشت و دوست داشت بیشتر بدونه.
خودشو جمع وجور کرد. پرسون پرسون به خونه عمه برگشت؛ عمه نگرون و مضطرب دم در ایستاده بود؛ با دیدنش به سمتش دوید و پرسید: دختر یهو کجا رفتی؟
عمه رو بغل کرد و گفت: عمه جون ممنونم امروز تو منو روی ابرا بردی.
بعد از بغل عمه بیرون اومد و دستای عمه رو گرفت، با چشای خیسش زل زد تو چشای عمه و گفت: عمه کمکم کن می خوام بیشتر بدونم.
عمه و پرستو دست تودست هم به سمت خونه رفتن و عمه با گوشه چشم به پرستو نگاهی کرد و زیر لب زمزمه کرد: «شهدا متشکرم».