چغندر و پیرمرد
روزی روزگاری پیرمرد کشاورزی با خانواده اش در یک مزرعه کوچک زندگی می کردند. پیرمرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید بیدار می شد و کار می کرد. گاو ها را می دوشید، طویله را تمیز می کرد، به حیوانات آب و علف می داد، زمین را شخم می زد، دانه ها را می کاشت، درختان را آب می داد و خلاصه این پیرمرد یه لحظه بیکار نمی نشست، زنش هم همین طور توی خانه به کار مشغول بود .
روزی پیرمرد مشغول بیل زدن زمین بود متوجه یه چغندرقند بزرگ شد. به خودش گفت امروز یه غذای خوشمزه می خوریم . برگهای چغندر را گرفت و خواست از ریشه اون رو در بیاورد ولی مثل اینکه خیلی سنگین بود. دوباره امتحان کرد این بار با زور بیشتر . (بیا بیا بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا، با این تکون یا این تکون بیرون بیا، بیا بیا بیا و .... ) ولی نشد.
پیرمرد زنش رو صدا کرد. ماجرا رو برای او تعریف کرد، پیر مرد برگهای چغندر رو گرفت و زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت و با هم کشیدند. ( بیا بیا بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا، با این تکون یا این تکون بیرون بیا، بیا بیا بیا و.... ) ولی باز هم نشد .
زن کشاورز رفت پسرشون رو صدا زد و ماجرا رو براش تعریف کرد. پیرمرد برگ های چغندر رو گرفت زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت پسره لباس مادرش رو گرفت و با هم کشیدند . ( بیا بیا بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا، با این تکون یا این تکون بیرون بیا، بیا بیا بیا و..) ولی باز هم نشد که نشد .
پسره رفت و سگش رو صدا زد ماجرا رو برای سگش تعریف کرد. پیر مرد برگ های چغندر رو گرفت زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت پسره لباس مادرش رو گرفت و سگ هم شلوار پسر رو گرفت و با هم کشیدند. ( بیا بیا بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا، با این تکون یا این تکون بیرون بیا، بیا بیا بیا و.... ) ولی باز هم نشد و چغندر تکون نخورد.
سگه رفت گربه رو صدا زد و ماجرا رو براش تعریف کرد. پیر مرد برگ های چغندر رو گرفت زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت پسره لباس مادرش رو گرفت و سگ هم شلوار پسر رو گرفت و گربه دم سگه رو گرفت و با هم کشیدند. (بیا بیا بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا، با این تکون یا این تکون بیرون بیا، بیا بیا بیا و.... ) ولی باز هم نشد که نشد .
گربه رفت موشه رو صدا زد و ماجرا رو براش تعریف کرد . پیر مرد برگ های چغندر رو گرفت زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت پسره لباس مادرش رو گرفت و سگ شلوار پسر رو گرفت و گربه دم سگه رو گرفت و موشه دم گربه رو گرفت و با هم کشیدند . ( بیا بیا بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا، با این تکون یا این تکون بیرون بیا، بیا بیا بیا و... ) ولی باز هم نشد .
موشه یه فکری به سرش زد. شروع کرد به کندن زمین همه با تعجب به هم نگاه می کردند. موشه هی کند و هی کند و یه هو بیرون اومد و گفت حالا دیگه حاضره. همه به هم یه نگاه کردند و پیر مرد برگهای چغندر رو گرفت زن کشاورز شال کمر پیرمرد رو گرفت پسره لباس مادرش رو گرفت و سگ شلوار پسر رو گرفت و گربه دم سگه رو گرفت و موشه دم گربه رو گرفت و با هم کشیدند . ( بیا بیا بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا، با این تکون یا این تکون بیرون بیا، بیا بیا بیا ) و ناگهان چغندر قند بزرگ از دل خاک بیرون اومد . همه از خوشحالی فریاد کشیدند و شادی کردند و به هوش موش آفرین گفتند .
زن کشاورز گفت من هم یک شام خوشمزه با این چغندر آماده می کنم و اون روز همه با هم با خوشحالی به خانه پیرمرد رفتند و از یک شام خوشمزه لذت بردند .