تبیان، دستیار زندگی
تیمسار سپهبد سید محمدولی قرنی ( متولد ۱۲۹۲ - ۳ اردیبهشت ۱۳۵۸، مدفون در قم) نخستین رئیس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران بود. او در سال ۱۳۰۹ وارد دانشکده افسری شد و پس از کودتای ۲۸ مرداد به ریاست رکن دوم ارتش شاهنشاهی رسید. در مهرماه سال ۱۳۳۶ موفق به اخ
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فریاد زدم:تیمسار را نکشید،او آدم خوبی است!

آنچه درپی می آید،روایتی صادقانه وصمیمی از منش سپهبد شهید محمدولی قرنی از واپسین فصل حیات ونیز لحظه شهادت اوست که توسط راننده ومحافظ وی بیان شده است.این رواین جذاب وخواندنی میتواند شماعی از اندیشه وعمل ِ آن سردار نامدار نهضت اسلامی را برای خواننده ترسیم نماید.

بخش تاریخ ایران و جهان تبیان
title

شما از چه مقطعی وچگونه با سپهبد شهید محمد ولی قرنی آشنا شدید وشخصیت ایشان را چگونه یافتید؟

بسم الله الرحمن الرحیم.بنده سال ها کارمند فنی ستاد مشترک ارتش بودم و تا وقتی امام پیام دادند که باید از ارتش بیرون بیایید، در ارتش بودم و اعلامیه های امام را مخفیانه پخش می کردم. وقتی معلوم شد که پخش اعلامیه ها کار من است، فرار کردم و دیگر برنگشتم. شهیدبزرگوار سپهبد قرنی را، اولین بار در روز 12 بهمن سال 1357 که امام تشریف آوردند، دیدم. بنده در کمیته ای موسوم به «ضربت» در کمیته استقبال از امام بودم. وقتی بلیزر امام به میدان انقلاب رسید، چون راه بسته بود، بقیه راه امام را با هلیکوپتر به بهشت زهرا بردند و ما هم به ستاد برگشتیم و در کمیته «سیاه جامگان» به کارمان ادامه دادیم.

□چه شد که همراه با شهید سپهبد قرنی به ستاد مشترک برگشتید؟

بنده به عنوان محافظ حضرت امام، همراه ایشان به قم رفتم تا روزی که شهید قرنی به قم آمدند و از آنجا مرا به ستاد مشترک بردند، چون عده ای از بچه های ستاد مشترک به ایشان گفته بودند که: در تعمیرگاه موتور و ماشین های ستاد، زیر نظر من کار می کردند. همان ها به شهید قرنی گفتند: می توانم ماشین های درب و داغان شده را جمع و جور کنم و آدم فعالی هستم. ایشان هم اجازه مرا از دفتر امام گرفتند و مرا با خود به ستاد مشترک بردند.

□ازچه دوره ای به عنوان راننده ومحافظ ایشان تعیین شدید؟علت گماشتن شما به این سمت چه بود؟

مدتی که گذشت، ایشان متوجه شدند حواس ام به نکات ریز امنیتی هست، چون دوره های حفاظت را گذرانده بودم و می دانستم در مواقع بحرانی چه باید کرد. ازآن به بعد، مرا در دفترشان نگه داشتند و از آن به بعد به منزل ایشان هم رفت و آمد می کردم.

□نخستین ویژگی ایشان که شما را جذب کرد، چه بود؟

دقت در وضعیت زیردستان. همیشه می گفتند: مراقب باش و ببین افراد چه مشکلی دارند که تا جایی که می شود کمک شان کنیم. روی افراد معتاد، دست کج و خلافکار هم خیلی حساس بودند. من هم به شدت مراقب بودم و همین که به مورد خلافی برمی خوردم به ایشان می گفتم و ایشان هم فرد خلافکار را بلافاصله اخراج می کردند.

□از انقلابیون چه کسانی بیشتر به دفتر شهید قرنی رفت و آمد داشتند؟

مرحوم آقای عسگراولادی که از نظر مالی بسیار به ارتش کمک می کردند و زیاد به شهید قرنی سر می زدند.

□از ویژگی های شهید قرنی می گفتید...

همان قدر که ایشان نسبت به معتادها و خلافکارها حساس بودند، برعکس می گفتند:« با کارکنان به دلیل اینکه در رژیم گذشته ناچار بوده اند دستوراتی را اجرا کنند، برخورد تندی نشود، چون آنها چاره ای نداشتند». واقعاً هم همین طور بود و این حرف در مورد بسیاری از ارتشی ها صدق می کرد. شهید قرنی می گفتند:«یک افسر را به خاطر اینکه قبلاً به شما سیلی یا تشر زده است، طاغوتی یا ضد انقلاب تلقی نکنید و بگذرید».

در گفتار و رفتار بسیار محتاط بودند و می گفتند:«در باره افراد بررسی دقیق کنید که خدای ناکرده به کسی توهین نکنید یا لطمه نزنید». همیشه می گفتند:«به ارباب رجوع نهایت احترام را بگذارید، مخصوصاً به نظامیان که امر امام را اطاعت کرده و به صفوف مردم پیوسته بودند». عده ای از افسران سابق می ترسیدند برگردند، ولی بعد که دیدند فضای تهدید و تهمت زنی نیست برگشتند، به ویژه من که جزو قدیمی های ستاد بودم و مرا خوب می شناختند و به من اعتماد داشتند. بعضی از ارتشی ها هم می آمدند و خود را معرفی می کردند، ولی بازنشسته می شدند و می رفتند. بعضی ها هم برای سر و سامان دادن به ارتش واقعاً به شهید قرنی کمک کردند.

□وضعیت مادی ایشان چگونه بود؟

باور کنید سر و وضع زندگی من، خیلی بهتر از ایشان بود! زندگی بسیار ساده ای داشتند و در خانه شان وسیله در خور توجهی وجود نداشت. شهید قرنی فوق العاده مهربان، دلسوز و بزرگوار بودند. وقتی برای ما چای می آوردند تا ما نمی خوردیم خودشان لب به چای نمی زدند.

□برنامه کاری شان چگونه بود؟

شهید قرنی دائماً در حال کار و تجزیه و تحلیل مسائل و دادن گزارش به حضرت امام بودند و استراحت را نمی شناختند. همیشه کارهای روز بعد را با امام هماهنگ و از ایشان کسب تکلیف می کردند. گاهی با ایشان خدمت امام می رفتیم، گاهی هم با آقای گلیانی که راننده ای با درجه استوار بود. زمان استراحت شهید قرنی فقط موقع نماز خواندن بود. همیشه هم نماز را سر وقت می خواندند و با شنیدن صدای اذان هر کاری را که در دست داشتند، تعطیل می کردند. همیشه می گفتند:« ما هرچه داریم از نماز است، بنابراین نماز بر هر چیزی رجحان دارد». می گفتند:«از هیچ چیزی و هیچ کسی نترسید و به هیچ دلیلی دروغ نگویید که دروغ کلید تمام بدی هاست». ایشان در رژیم شاه می توانستند دروغ بگویند و به زندان نروند، ولی این کار را نکردند. می گفتند:« چرا باید دزدکی کار کرد؟ باید سینه های مان را سپر کنیم و به استقبال خطر برویم».

□رابطه ایشان با خانواده،اعم از با همسرو فرزندشان را  چگونه دیدید؟

همیشه می گفتند:« باید با زن، فرزند و اطرافیان صادق باشیم و به آنها راست بگوییم تا به ما اعتماد داشته باشند». معتقد بودند هیچ چیزی مثل مال حلال موجب برکت و قوام خانواده نمی شود و بچه هایی که با نان حلال بزرگ می شوند، سر به راه و درست از کار در می آیند. می گفتند:«اگر فقط یک ریال مال دیگران در زندگی انسان باشد، نظام خانواده به هم می ریزد!».

□بی تردید شما از روزهای پرالتهاب پس از پیروزی انقلاب که در کنار شهید قرنی بوده اید،خاطراتی شنیدنی دارید.شنیدن بخشی از این خاطرات در این بخش از گفت وشنود برای ما مغتنم است؟

خاطره که از ایشان زیاد دارم. یکی از آنها که به شکل برجسته ای در ذهن ام باقی مانده، مربوط به سرگردی است که تخصص اصلی او مین گذاری بود و چهار انگشت دست چپ خود را هم به خاطر این کار از دست داده بود! او اطراف زندان اوین را مین گذاری کرده بود تا اگر مبارزان انقلابی می خواستند وارد زندان شوند و زندانی های سیاسی را آزاد کنند، روی مین بروند و نابود شوند! او را دستگیر کردند و به دفتر شهید قرنی آوردند. تیمسار به او گفتند:«برو و همه مین هایی را که در اطراف زندان کار گذاشته ای، با کمک عده ای که به تو کمک خواهند کرد، پاک سازی کن». او در ظرف یک هفته این کار را کرد و آمد و به تیمسار گفت: «فرزندم بیمار است. به من ویزا بدهید تا او را به خارج ببرم و عمل کنم.» شهید قرنی گفتند:« اول باید فلان دکتر معاینه اش کند تا مطمئن شوم عمل جراحی او باید خارج از کشور انجام شود». چند دکتر کودک را معاینه کردند و گفتند:« حق با پدر اوست. باید بچه را به خارج ببرند». شهید قرنی به آن مرد گفتند :«تو هنوز مین های روی دیوارها را پاک سازی نکرده ا ی، اگر این کار را بکنی به همین قرآن قسم می خورم حتی اگر دادگاه انقلاب هم در باره تو حکم اعدام صادر کند، من زن و فرزندت را به خارج خواهم فرستاد». همین طور هم شد. آن سرگرد همه مین ها را پاک سازی کرد و بعد هم اعدام شد، اما شهید قرنی زن و فرزند او را به خارج فرستاد تا عمل جراحی روی کودک وی انجام شود.

اتفاق دیگر تعقیب هژبر یزدانی بود. به ما مأموریت دادند او را دستگیر کنیم و دو فروند هلیکوپتر هم در اختیارمان گذاشتند. او همراه با چند افغانی در حال فرار بود، اما هلیکوپتر نمی توانست جای صافی را پیدا کند و بنشیند. بالاخره به ناچار تا نیم متری زمین رفت و ما روی برف ها پریدیم. وقتی پیاده شدیم یکی از بچه ها که همراه ما بود نارنجکی در دست داشت، ولی متأسفانه کار با آن را بلد نبود و همین طور که می دویدیم، نارنجک در دست اش ترکید! هژبر که در جایی مخفی شده بود، پس از این حادثه فرار کرد و ما هم برگشتیم.

□با توجه به دشواری هایی که شهید قرنی در دوران ستمشاهی با آنها روبرو شده بودند، نگاه ایشان به مرگ چگونه بود؟

خیلی مراقب بودم ایشان صدمه نبینند، ولی هر وقت که ایشان را به خانه شان می رساندم می گفتند: «پسرجان! مرا رو به روی خانه پیاده کن و به کارت برس. خودم می روم خرید می کنم و به خانه می روم.» می گفتم: «هرگز این کار را نمی کنم. می مانم تا جانشین ام بیاید، بعد می روم» ایشان می گفتند:« مطمئن باش اگر قرار باشد گلوله بخورم، تو دیوار سربی هم که باشی، نمی توانی جلوی آن را بگیری، پس بیهوده خودت را اذیت نکن. تا وقتی که اجل ام سر نرسد، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. من سال ها در زندان بودم و صدمه هایی خوردم که هر کدام میتوانست مرا از پا در بیاورد، ولی چون خدا نمی خواست از بین بروم زنده ماندم». همیشه می گفتند:« کاش به جسم انسان گلوله بزنند، ولی با روح او کاری نداشته باشند».

□هیچ وقت از کودتای نافرجامی که به خاطر آن دستگیر و زندانی شدند، با شما حرف زدند؟

خیر، فقط می گفتند کاش موفق می شدیم و تغییر رژیم این قدر عقب نمی افتاد و این قدر آدم کشته نمی شد. می گفتند:« شاه در دهه 30 نفهمی کرد. اگر به نصایح آیت الله العظمی بروجردی گوش داده بود، نه خودش بدبخت و سرگردان می شد و نه مملکت را به خاک سیاه می نشاند».

□ظاهراً ایشان علاقه زیادی به مرحوم آیت الله طالقانی داشتند. در این باره چیزی یادتان هست؟

بله، بسیار به ایشان علاقه داشتند و هر وقت اسم شان می آمد گریه شان می گرفت. همیشه با هم تماس تلفنی داشتند . شهید قرنی می گفتند:« آقای طالقانی خیلی رنج کشیده اند. در زندان که بودم، دل ام می خواست به ایشان خدمت کنم و برای شان غذا ببرم». خیلی برای آقای طالقانی غصه می خوردند.

ایشان به حضرت امام هم علاقه زیادی داشتند و هر وقت نام ایشان می آمد، از جا بلند می شدند و ادای احترام می کردند! همیشه می گفتند:« اگر امام جان ام را هم بخواهند، تقدیم خواهم کرد».

ایشان می گفتند:« گوش به فرمان امام باشید که حرف ایشان حجت است. حرف های ایشان خدایی است، والا با هیچ استدلالی نمی شود پذیرفت که کسی با دست خالی در برابر یک رژیم تا بُن دندان مسلح بایستد و آن را ساقط کند. همه کشورهای منطقه از ارتش شاه می ترسیدند، ولی امام آن رژیم را به مدد الهی و با رهبری مردمی که به ایشان اعتقاد عمیق قلبی داشتند، از ریشه کندند».

□به نظر شما که خودتان هم همیشه در ستاد مشترک ارتش کار کرده بودید، مهم ترین اقدام شهید قرنی در دوره مسئولیت چه بود؟

گردآوری نیروهای پراکنده ارتش در شرایطی که سنگ روی سنگ بند نبود! ایشان به نیروها شغل دادند، تقسیم کار کردند و آدم های درست و صادقی را که می شناختند به قسمت های مختلف معرفی کردند. آدم های خوب انگشت شمار بودند و ایشان ظرفیت و شرایط خانوادگی افراد را با دقت می سنجیدند، سوابق آنها را بررسی می کردند و بعد به آنها مسئولیت می دادند. بسیار به اینکه فرد اهل نماز و روزه و خانواده دار باشد، اهمیت می دادند.

□چرا ایشان استعفا دادند؟

می گفتند: به خاطر سنگینی درگیری های کردستان، دیگر کشش لازم را برای کار ندارند. به هر حال بیش از 65 سال سن داشتند و هرچند از لحاظ جسمی سالم بودند، ولی خستگی در ایشان مشاهده می شد.

□با وجود استعفای ایشان، شما باز هم در کنارشان ماندید.اینطور نیست؟

بله، در روزهای آخر اطراف ایشان خیلی خالی می شد و کسی نمی آمد جای مرا بگیرد، به همین دلیل ماندم که جلوی اتفاقات ناگوار را بگیرم که متأسفانه نتوانستم. ایشان واقعاً مظلوم بودند.

□هرچند مرور خاطره شهادت ایشان قطعاً برای شما آزاردهنده است، ولی از آنجا که شاهد عینی قضیه بودید، این ماجرا را بیان کنید؟

منزل شهید قرنی بالاتر از میدان ولی عصر در مقابل یک هتل بود. تروریست ها از طبقه دوم هتل، ساعات عبور و مرور ایشان را در نظر گرفته بودند. هرچه هم به ایشان می گفتم افرادی از هتل روبه روی خانه شما را زیر نظر گرفته اند، ایشان می گفتند:« مسئله مهمی نیست، آنها دارند درس می خوانند!». یک روز صبح جمعه که عده ای کارگر نقاش نرده های زنگ زده سایبان ماشین تیمسار را رنگ می زدند، تیمسار چای آوردند. من لب حوض نشسته و کلت ام را کنار دست ام گذاشته بودم و احساس می کردم افراد از بالکن هتل روبه رو دارند خانه را کنترل می کنند. به ایشان گفتم و ایشان سرزنش ام کردند که:«چرا این قدر به اینها پیله می کنی؟». ساعت حدود نه صبح بود که در خانه را زدند. تا بیایم بلند شوم و بروم در خانه را باز کنم، پسربچه ای که همراه نقاش ها بود دوید و در را باز کرد. یکی از تروریست ها لوله کلاشینکف اش را زیر گلوی ام گذاشت و کلت ام را گرفت و آن طرف حیاط پرت کرد. بعد چند نفری مرا هل دادند و رگبار به دیوار اطراف ام بستند! بعد به طرف تیمسار رفتند و به ایشان شلیک کردند!خاطرم هست در همان حال خطاب به ضاربین فریاد زدم«تیمسار را نکشید،او آدم خوب وخیرخواهی است!»اما آنها توجهی نکردند، بعد هم سوار موتور شدند و فرار کردند!کارگر نقاش به قدری بهت زده شده بود که نتوانست تیرآهن کوچکی را که در دست اش بود جلوی موتور بیندازد، والا آنها نمی توانستند فرار کنند. وقتی آنها رفتند، به سرعت به طرف تیمسار رفتم. یک گلوله به شکم ایشان و یکی هم به پای چپ شان خورده بود. ظاهراً گلوله هایی نبودند که باعث فوت انسان شوند. همسایه ها از پنجره ها نگاه می کردند، ولی جرئت نداشتند بیرون بیایند! تیمسار را بغل کردم و داخل ماشین گذاشتم و ایشان را به سرعت به بیمارستان رساندم. همه تلاش خودشان را کردند، ولی تقدیر این بود که ایشان شهید شوند.

اثر انگشت ضاربین روی اسلحه ام مانده بود و پلیس آگاهی توانست از روی همان اثر انگشت ها، ضاربین را پیدا کند. پس از سه ماه آنها را در قروه دستگیر و سپس اعدام کردند.به هرحال این خاطره،از تلخ ترین خاطرات زندگی من است.


منبع:تازه ترین مطالب تاریخ شفاهی

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .