تبیین فلسفه فقه
فلسفه فقه (۴)
بخش قبلی را اینجا ببینید
در نشستهای پیشین از فلسفه مطلق شروع کردیم و به فلسفه فقه رسیدیم. در تعریف فلسفه فقه، پس از اینکه چند تعریف بیان شد، عرض کردیم باید کمبودهای موجود در دانشهای در آستانه پیدایش، مانند فلسفه فقه - که میتوان گفت هنوز متولد نشده است - را در نظر بگیریم. یعنی ببینیم یک مجتهد با اینکه تمام مسیر پیشین را رفته است، در صحن استنباط با چه کمبودهایی مواجه است. یعنی ادبیات، منطق، رجال و تراجمش خوب است، اصول فقه و علم الحدیثش عالی است، امّا در عین حال در صحن استنباط با حلقههای مفقودهای مواجه میشود که یک فقیه منضبط و پاسخگو و به تعبیر حضرت حجت عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، ناظر به حوادث واقعه نمیتواند آنها را بدون پاسخ بگذارد که متاسفأنه تا کنون مورد بحث و بررسی قرار نگرفتهاند. در جلسه قبل، مثالهایی در این خصوص بیان شد.
تعبیر ما در خصوص اینگونه مباحث این است که بعضی از بحثهای مهم مانند همین مورد، «کارتنخواب» هستند. در دانش جامعهشناسی به افرادی «کارتن خواب» میگویند که جا و مکان ندارند و هر جایی زمینه برای آنها فراهم شود استقرار پیدا میکند، آن هم در حد استراحت کوتاه.
در متون ما نیز برخی از بحثها کارتن خواب هستند. مثلاً در دانش اصول فقه، بحث اطمینان یا بحث تعریف حکم، مراتب حکم، اقسام، انظار و اندیشههای مختلف پیرامون آن با اینکه بحثهای مهمی هستند مکان خاصی ندارند. این بحثهای مهم، تنها در مناسبتهای مختلف، مورد بررسی قرار گرفتهاند.
وظیفه ما این است که حلقههای مفقوده در دانش فقه در صحن استنباط را پیدا کنیم و مجموعه مسائل فلسفه فقه را تنظیم کنیم. این نگاه به فلسفه فقه، یک نگاه انتزاعی مدرسهای نیست بلکه به واسطه درگیر بودن گوینده با اینگونه مسائل بوده است. لذا نباید برای مسائلی که مطرح میشود، دنبال ثمره بود چراکه این مباحث، پرثمر، کاربردی، عینی، عملی، میدانی و ... است. این مسأله در صحن استنباط مورد نیاز است و باید در دانش فلسفه فقه قرار گرفته و مورد بررسی قرار گیرد.اگر دانشی از ابتدا بخاطر احتیاج مبرم شکل بگیرد همه مباحث آن ثمره خواهد بود.
ثمره دوم، جداسازی مسائل و ایجاد دانش فلسفه فقه این است که چون این دانش میخواهد کمبودهایی که مربوط به استنباط است را جبران کند، با علوم دیگر درگیر نخواهد بود. در این صورت دانش فلسفه فقه از اصول فقه، فقه، رجال و ... جدا است. بنابراین لازم نیست تفاوت آن با اصول فقه بیان شود، چراکه از اساس با دانشهای دیگر متفاوت است. این دانش، هرمسألهای که در اصول فقه مطرح نشده است را مطرح میکند. در اینصورت آمیخت و اختلاط مسائل علوم بوجود نمیآید. این بسیار مهم است که ما علمی تأسیس کنیم که با سایر دانشها نسبت تباین پیدا کند و مسائلش از مسائل سایر علوم جدا باشد. البته این مزیت میتواند یک نقص نیز شمرده شود.
کسی میتواند فلسفه فقه را مطرح کند که خودش درگیر استنباط باشد. تصور کنید شخصی که منطق، فلسفه، اصول، رجال و علوم حدیث را خوب میداند، در صحن استنباط به مشکل و حلقه مفقودهای برخورد کرده است. در اینصورت اگر این مجتهدِ به تمام معنا نواندیش و نوآور، که توانسته حلقههای مفقوده را پیدا کند، عهدهدار حل این مشکل و حلقه مفقوده شود، نظم ونسق خاص خود را پیدا خواهد کرد.
اینکه تنها متخصصان و ایستادگان بر قله، میتوانند از عهده جمعآوری و حل مسائل فلسفه فقه برآیند، ارزش به حساب میآید.
اینکه یک دانش از ابتدا بهصورت کنترلشده شکل بگیرد، بسیار ارزشمند است تا اینکه به عنوان یک مسأله ژورنالیستی و روزنامهای و بازاری دیده شود و افراد غیرمتخصص در مورد مسائل آن اظهار نظر کنند. البته شاید از این جهت که تنها افراد خاصی میتوانند به این دانش نزدیک شوند، یک نوع محدودیت یا یک نقص به حساب آید.
در این فرآیند، آسیبی که شاید یک نقص حساب شود این است که نمیتوان برای دانشی مانند فلسفه فقه که بر اساس نیازهای پراکنده پدید میآید، موضوع دقیقی مشخص نمود.
به عنوان مثال، در صحن استنباط، مسأله قابل بحثی که مربوط به شریعت است، پیش میآید و آن بحثِ تبعیت احکام از مصالح و مفاسد پیشین است که بحث مهمی است و اتفاقاً بحثی کلامی است.
۱- آیا احکام خداوند از مصالح و مفاسد پیشین تبعیت میکند؟
۲- یا اصل جعل مصلحت دارد؟ در این صورت لازم نیست لزوماً همه فرامین خدا، از قبل، مصلحت و همه محرمات خداوند، از قبل، مفسده داشته باشند و خداوند متعال به خاطر مصلحتی که در اصلِ جعل دستور وجود دارد حکمی را بیان کند. البته مراد از مصلحت در اصلِ جعل، اوامر امتحانی نیست بلکه اوامری است که عبد انجام دهد و در عین حال مصلحت پیشین ندارد.
مثلاً اینطور نیست که روزه روز آخر ماه رمضان، مصلحت ملزمه داشته، پس واجب شده و روزه اول شوال مفسده ملزمه داشته پس حرام شده.
۳- اندیشه سومی میگوید حتی وجود مصلحت در جعل هم لازم نیست. این مسأله در کتاب فقه و مصلحت به تفصیل بیان شده است.
سؤال اینجا است که موضوع این مسأله، اگر در فلسفه فقه مورد بررسی قرار گیرد چیست؟
موضوع، یعنی محور، شریعت. شریعت الهی یعنی «تتبع المصلحة او المفسدة من قَبل ام لا تتبع»؟
در اینجا موضوع، شریعت خواهد بود.
برخی از بحثهایی که در خصوص کمبودها مطرح میشود، پیرامون محور عملیات استنباط است. یعنی موضوع آن، مباحث استنباط است، مانند بحث از بایدها و نبایدهای اجتهاد، که امروزه به نام متدلوژی [یا] روششناسی اجتهاد شناخته میشود.
ممکن است موضوع مسأله، مناهجشناسی فقیهان باشد؛ اینکه محقق، مناهج اجتهادی فقیهان را به دست آورد. مثلاً شاخصههای اجتهادی شیخ انصاری با دیگران را مورد بررسی قرار دهد. اینجا در واقع، اشخاص، موضوع هستند. البته نه مشخصات شناسنامهای اشخاص، بلکه به عنوان مشخصاتی که در فقاهت دارند.
مسألهای نیز در جلسه قبل بهطور اجمال به آن اشاره شد که باید در این جلسه آن را کامل نمود.
اگر کسی همه این موارد را از اصول فقه بداند و بگوید چون این مسائل با اصول فقه نیز تناسب دارد باید حجم اصول فقه را از نظر مسأله - نه از نظر حجم کتاب- زیاد نمود.
در پاسخِ چنین شخصی باید گفت: اگر این مسائل در اصول فقه مورد بحث قرار گیرد، دیگر نیازی به تأسیس فلسفه فقه نیست. یعنی چون این مباحث در حد یک دانش هست، باید دفتر دوم اصول فقه را نوشت و این مباحث را در اصول فقه مورد بحث قرار داد.
البته یک نکته، قابل ملاحظه است و آن اینکه حتی اگر شما این حلقههای مفقوده و مسائلی که ما در پیش داریم را در اصول فقه ببرید، دانشی به نام فلسفه فقه، فلسفه وجودی خود را از دست نمیدهد. یعنی اینطور نیست که دیگر فلسفه فقه بدون مسأله باقی بماند. این در واقع، استثنایی است که من میخواهم به حرف هفته گذشته و این هفته بزنم.
اصول فقه، ذاتاً یک دانش نظری است. یعنی اصول فقه، دانشی است که از ابتدا تا انتها، نظریهپردازی است و بحثهای تاریخی و توصیفی در آن دیده نمیشود. البته ممکن است در ابتدای بعضی از کتب اصول فقه، بهطور بسیار مختصر، در مورد تاریخ اصول، مطالبی بیان شده باشد که استطرادی میباشد.
به عنوان مثال اگر رسائل، کفایه، اصول فقه در مورد ظهور صیغه امر در وجوب، بحث میکند و ظهور یا عدم آن را نتیجه میگیرد، یا به دنبال منشأ ظهور میگردد، آیا این بحث، تاریخی - نقلی - توصیفی است؟ یا بحث نظریهپردازی است؟ در این بحث، نگاه به پشت سر نمیکند. در صورتی که بحث تاریخی ناظر به دوران گذشته است.
ممکن است در اصول، این بحث مطرح شود که پیدایش ظهور در وجوب از چه زمانی است؟ این بحث، دیگر مربوط به اصول فقه نیست و تنها مربوط به این جهت است که حس کنجکاوی و ماجراجویی انسان را اشباع [کند] ولی اصل بحث، نظری است.
شما همین الگوی بحث را در مورد اینکه صیغه نهی، ظهور در حرمت دارد یا نه؟ در مفاهیم، در عام و خاص، در مطلق و مقید، در بحث اَمارات، در حجج جلد دوم اصول فقه، در تعادل و تراجیح و ٦ پیاده کنید. این یک دانش نظریهپردازی است. بنابراین اگر کسی دراصول فقه از تاریخ فقه، تعریف فقه، روشهای موجود یا روشهای آینده در فقه، شخصیتهای فقهی و منهج موجود آنها، مثلاً فقه شیخ انصاری یا ابن ادریس را روششناسی کند، یا فقه اخباریها در دوران گذشته و محدثین در دوران متأخر متأخرین اخباریها را تبارشناسی کند، چون اینگونه مباحث، سنخِ تبارشناسانه و تاریخی دارد، جای طرح آنها در اصول فقه نیست.
اگر کسی این مباحث را در اصول ببرد، کار بیهودهای کرده است، چراکه اصول فقه، سنخِ نظریهپردازی است. این مباحث باید در فلسفه فقه مورد بررسی قرار گیرد.
اگر بخشی از مسائل فلسفه فقه را در اصول فقه قرار دهیم، در واقع دفتر دوم اصول فقه را نوشتهایم، هرچند شیخ اعظم انصاری و آخوند خراسانی متعرض این مباحث نشده باشند. این قدمی است که علمای امروز برمیدارند. بنا به فرمایش رسول اکرم صلی الله علیه و آله، نعمت خدا را تحجیر نکنید و نگویید فقط ازآنِ گذشتهها بوده است.
البته حتی اگر دفتر دومی از اصول فقه نوشته شود و این مسائل به اصول فقه اضافه شود، در عین حال، فلسفه فقه، سهم خودش را خواهد داشت. بحثهای گزارشی و به تعبیر قدما، رئوس ثمانیه که آخر در انتهای منطق آورده میشد: غرض، فائده، وجه تسمیه، پدیدآورنده، سنخ، جایگاه، ساختار و گزینههای تعلیمی دانش و به قول قدما، انحاء تعلیمیه دانش، همه مسائل فلسفه فقه هستند که میتوان هر تعداد دیگر اضافه کنید. بنابراین بر فرض اینکه اصول فقه را توسعه دهیم، باز هم فلسفه فقه در مباحث تاریخی و گزارشی، جایگاه خاص خود را دارد.
یکی از مسائل مهم، رابطه فلسفه فقه با علوم همسو است. مثلاً فلسفه فقه چه ارتباطی با فقه یا کلام دارد؟ چه تفاوتی با رجال دارد؟ و از همه مهمتر اینکه فلسفه فقه با اصول فقه چه رابطهای دارد؟
آیا نسبت فلسفه فقه با اصول فقه، تباین است؟ مثل نسبت منطق و شیمی، فیزیک و شیمی. یا نسبت آنها تساوی است و با یکدیگر همسان هستند؟ یا اصول فقه، اعم است و فلسفه فقه، أخص یا بالعکس؟
مطالبی که تا اینجا گفته شد، بیان موضوع بود.
مرحله بعد، تتبع است.
چند تعبیر از کسانی که وارد بحث شده اند:
- اصول فقه از جمله سازوکار فقه به شمار میرود. منظور، این است که اصول فقه، ابزار است برای فقه، اما فلسفه فقه در منطقهای بیرون از سازوکار فقه قرار دارد.
خوشبین بودن به گوینده، اقتضا میکند که بگوییم منظور ایشان این است:
این قائل میگوید اصول فقه، ابزاری برای فقه است. بنابراین اگر محقق آن را نداند در استفاده از فقه، دچار مشکل میشود. در حالی که فلسفه فقه بیرون از فقه و فرانگر است؛ اگر محقق آن را نداند در استنباط، دچار مشکل نمیشود و احساس نیاز نمیکند.
- دیگری گفته است: اصول فقه، بخش عمدهای از دستگاه عظیم فقه است که جزء موضوعات فلسفه فقه محسوب میشود. به این معنا که فلسفه فقه به عنوان دانش نظارهگر، فقه را از بیرون در نظر میگیرد. این نظر، اصول فقه را به عنوان بخش استنباطی دستگاه فقه، مورد مطالعه قرار میدهد.
اگر فقه را یک فرآیند و یک مسیر در نظر بگیریم، خواهیم دید که در این مسیر، چه دانشهایی دخیل هستند؟ ادبیات، منطق، حدیث، رجال؛ ولی آن علمی که حرف اول را میزند اصول فقه است.
این قائل در ادامه میگوید: همین اصول فقه را میبینید؟ فلسفه فقه، دستگاه غولپیکر اصول فقه را به عنوان یکی از علوم مقدماتی فقه تحلیل میکند.
- نظر سوم میگوید: اصول فقه عهدهدار جنبه استنباطی فقه است؛ یعنی یک دانش نظری است.
اما فلسفه فقه چنین جنبهای را بر عهده ندارد و تنها از دیدگاه ناظر، تمامیّت فقه را از حیث مبادی، صور، اجزاء، غایات و مسائل، مورد شناسائی قرار میدهد و خود، در حوزه استنباط وارد نمیشود.
با همان حسن نظر، ایشان میگوید: اصول فقه دانش نظری و فلسفه فقه دانش ناظر است.
ناظر همیشه «منظور الیه» را تحلیل میکند.
- بعضی گفتهاند فلسفه فقه نسبت به اصول فقه عام است. یعنی اگر ما فلسفه فقه را در حوزه جا بیندازیم نیاز به اصول فقه نداریم.
- بعضی گفتهاند فلسفه فقه، مکمل اصول فقه است.
- بعضی هم گفتهاند اینها دو دانش هستند که هر کدام مسیر خود را طی میکنند. شاید یکی دانش نظری باشد و دیگری دانش تحلیلی توصیفی.
من ندیدهام کسی بگوید اصول فقه اعم است. ولی در صحن احتمالات برای این هم حساب باز کنید.
- آخرین نظر:
یکی از اعراب میگوید اصول فقه مثل فلسفه فقه است.
ما در پایان نامهها اینجور جاها را میگوییم خنثی و رد می کنیم.
مثل فلسفه فقه است یعنی چه؟ اگر خودش است، باید گفت خودش است و اگر نیست، باید گفت نیست و تفاوت آن بیان شود.
آقای بن حسن فارسی میگوید:
اختراع شافعی لعلم اصول الفقه الذی هو کفلسفة الفقه.
اندیشه این آقا این است که اصول فقه و فلسفه فقه مانند یکدیگرند. به هر حال در ترازوی داوری نتوانسته قضاوت کند و گفته شبیه هم هستند.
اینها اندیشهها است.
در مباحث آینده، مرز ایندو را معین میکنیم و مسائل فلسفه فقه را بیان میکنیم.
ادامه دارد...
منبع: پایگاه اطلاعرسانی استاد علیدوست (سلسبیل)