تبیان، دستیار زندگی
داستانکی که از منظر خوانندگان می گذرد بر اساس دیدار «امین توکلی زاده»، مسئول روابط عمومی آستان قدس رضوی با جانباز مدافع حرم شکل گرفته است.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مولا فرزندم را شهید کن

داستانکی که از منظر خوانندگان می گذرد بر اساس دیدار «امین توکلی زاده»، مسئول روابط عمومی آستان قدس رضوی با جانباز مدافع حرم شکل گرفته است.

نویسنده: فائزه باقراسلامی - بخش فرهنگ پایداری تبیان
جانباز مدافع حرم

اواخر فروردین ماه بود که وی در صفحه اینستاگرام خود نوشت: «امشب شب سختی است عذاب وجدان دارم. امشب خدا خواست صحنه ای به من نشان دهد و من حقارت خود را ببینم.
امشب رفته بودیم مسجد جامع شهرک شهید رجایی شهر مشهد روحانی جوان، مردم دار و باغیرت مسجد از کم لطفی های مسئولان گفت نسبت به مشکلات حاشیه، او تصویری واقعی به ما نشان داد از زیرپوست شهر، لا بلای گفتگوها کار چند نفر محروم را هم حل کرد در آخر خداحافظی کرد برای رسیدگی به حال یکی از جانبازان مدافع اهل حرم برود خواهش کردیم همراهش شویم از ما هم دستگیری کرد...»
و اما ...
پیرمرد به هر سختی و جان کندنی که بود با کمک عصایی که یه شاخه چوب درخت گیلاس بود قدم برمی داشت و به سمت بارگاه ملکوتی حضرت رضا می رفت.

درحالی که از شدت اشک شونه هاش می لرزید گفت: شرمنده ام از پس خرج و مخارجش برنمی آم اومدم ازتون بخوام خودتون دعا کنین زودتر شهید بشه

به خاطر کهولت و مریضی مسیر نیم ساعته رو بیش از دو ساعت بود که درحرکت بود. ساعت تقریباً یازده و نیم بود که رسید دم در. اول رفت وضوخونه و تجدید وضو کرد. داخل حیاط که شد ماشینای حمل سالمندان دم درو سوار شد و به سمت صحن آزادی رفت. داخل صحن که شد روبروی گنبد تو حیاط نشست.
اشکاش روی صورتش جاری شد، با دستای ناسور و پر از پینه چشمش رو پاک کرد. نیم نگاهی به گنبد انداخت و دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت: روسیاهم آقاجون درست بیست ویک سال پیش بود که با کلی نذرونیاز و توسل به شما خدا این پسرو بهمون عطا کرد. عطایی شما الحمدالله از همه چی تکمیل بود از ایمان و ادب و کمک به ما کم نذاشت.
آقاجون خودتون خبر دارین یه سال پیش که برای دفاع از حرم عمه جانت رفته بود قطع نخاع برگشت؛ سرش رو بالا آورد و دستاش را مثل دعا گرفت روبروش و درحالی که بلندبلند گریه می کرد با لهجه مشهدیش گفت: «آقاجون ما جز نون بخور نمیر چیزی نداریم مخارجمون را هم جواد کار می کرد و می داد اما حالا دیگه خودشم زمینگیره. کسی و کمک حالی هم نداریم.»
سرش رو پایین انداخت و دستاش را جلوش گذاشت و درحالی که از شدت اشک شونه هاش می لرزید گفت: «شرمنده ام از پس خرج و مخارجش برنمی آم اومدم ازتون بخوام خودتون دعا کنین زودتر شهید بشه.» گریه امانش رو بریده بود و بلند گریه می کرد.
دیگه وقت نماز شده بود و صدای اذان فضا رو پر کرده اما پیرمرد همچنان گریه می کرد و حضرت رو صدا می زد.