تبیان، دستیار زندگی
در این مقاله به طور کلی با نگرش به هنر از منظر تقلید و بازنمایی که بر پایه آراء افلاطون و ارسطو شکل گرفته آشنا خواهید شد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ادوار نظری هنر (بخش دوم)

در این مقاله به طور کلی با نگرش به هنر از منظر "تقلید" و "بازنمایی" که بر پایه آراء افلاطون و ارسطو شکل گرفته آشنا خواهید شد.

سمیه رمضان ماهی- بخش هنری تبیان

ادوار نظری هنر بخش دوم

در مقاله گذشته گفتیم که تاریخ هنر را می توان از لحاظ نظری به پنج دوران تقسیم کرد و اولین دوره که میتولوژی نام داشت شرح دادیم. اکنون به دوره دوم خواهیم پرداخت.

٢- دوران متافیزیک  ( Metaphysic / دوران فلسفی)
دوران متافیزیک به دوره ای اطلاق می شود که تفکر فلسفی شروع به شکل گیری کرد. به همین دلیل شروع این اندیشه را می توان با "تالس" (طالس) به عنوان اولین فیلسوف تاریخ در 700ق.م برابر دانست.
در این دوره، بشر تلاش می کند عالم را از طریق اندیشه و "فلسفیدن" شرح و تفسیر نماید. این نوع از تفکر، شاید هیچگاه در عالم شرق نتوانست ریشه ای عمیق پیدا کند و به همین دلیل بسیاری از صاحب نظران حوزه تفکر، فلسفه را علمی بالذات غربی می دانند.
هنر در این دوره همچنان بر پایه "کارکرد" و "تقلید" معنا می یابد و از نظر سبک هنری، می توان آن را نوعی رئالیسمِ ایده آل گرا دانست. مثلا بر پایه نظریات یونانی، خدایان دارای هیبتی انسانی هستند و در آثار مجسمه سازی شدۀ این دوره، خدایان به صورت انسانی (رئالیستی) اما انسانی در کمال زیبایی و تناسب (ایده آلیستی) تجسم شده اند.
به طور کلی آراء پیرامون هنر، بر طبق اندیشه های دو فیلسوف بزرگ تاریخ اندیشه بشری، یعنی افلاطون و ارسطو، تفسیر می شود:


الف) افلاطون:
رویکرد افلاطون به هنر، بر مبنای "تقلید" (Imitation) یا آن چیزی که در زبان یونانی "میمِسیس" (mimesis) گفته شده، شکل می گیرد.  به عبارت دیگر نظریه تقلید در دوران وی مهمترین نظریه هنر بوده است. در این نظریه، اثر هنری پیش از هرچیز، وامدار  تقلید از اصل چیزی است که در طبیعت موجود است و معیار ارزشِ اثرِ هنری، به میزان شباهت و تقلیدی است که از اصل خود می کند. مثلا یک گُل که نقاشی شده است را در نظر بگیرید، در صورتی این اثر دارای کمال هنری است که بیشترین شباهت را با اصل همان گل (گل واقعی) در طبیعت داشته باشد.

نظریه تقلید منحصر به دوران افلاطون و عصر یونانی نیست و می توان آن را اصلی ترین و بنیادی ترین نظریه هنری دانست که قریب به 2000سال بر تاریخ هنر سایه انداخت و مسیر هنری را تعیین کرد؛ بطوریکه تنها با ورود به عصر مدرنیته و سر برآوردن نظریاتی چون فرم معنادار ، نظریه بیان، نظریه تجربه زیبایی شناسی است که از اهمیت نظریه تقلید کاسته می شود.
با توجه به اصلی ترین نظریۀ فلسفیِ افلاطون، یعنی عالم "مُثُل" (Ideas) و تفکیک عالم به دو ساحت عالم معقول و عالم محسوس، اثر هنری که از تقلیدِ چیزی در طبیعت (یعنی همان عالم محسوس) پدید آمده است، نه تنها راهی به معرفت (سوفیا، حکمت) ندارد، بلکه به واسطه همین تقلید، دو مرتبه از عالم حقیقی (یعنی همان عالم معقول یا مُثُل) دور شده است. به همین دلیل افلاطون، در مهمترین کتاب خود "جمهوری" ،که به مبحث عدالت می پردازد، در راهکارهایی که برای ساختن "اُتوپیا" (مدینه فاضله یا همان آرمان شهر) ارائه کرده، هنرمندان را از شهر اخراج می کند! هنرمندان به عقیده افلاطون راهی به "شهر آرمانی" ندارند، چرا که نه تنها نمی توانند بشر را به سوی معرفت هدایت کنند، بلکه با تقلیدِ از تقلید،(یعنی تقلید از چیزی که خود، تقلید از عالم مُثُل است) مخاطب را منحرف نیز می سازند.

ب) ارسطو
اگر افلاطون را فیلسوفی "ایده آل گرا" و "اشراقی" بدانیم، ارسطو به عنوان مهمترین شاگرد وی، برخلاف استادش، کاملا فیلسوفی "برهانی" و "مشائی" است. این فیلسوف بزرگ، که به دلیل تلاشش در مدوّن کردن علوم بشری، به حق لقب "معلم اول" را گرفته است، در تقلیدی بودن هنر با استاد خود هم عقیده است و مانند او هنر را امری کاربردی می داند، اما برخلاف افلاطون برای هنر ساحتی معرفتی قائل است.
ارسطو در نظام اندیشه خود به چیزی به نام مُثُل، اعتقاد ندارد و در عوض، رسیدن به معرفت را از سه طریق ممکن می داند:
- تئوریکا(theory): یعنی ساحت نظری؛ کلیه علومی که در شاخه علوم نظری قرار می گیرند، مانند ریاضیات می توانند بشر را در رسیدن به "معرفت" (سوفیا، حکمت) یاری دهند.
-پوئتیکا (poetic) : یعنی ساخت عملی؛ کلیه علومی که در شاخه عملی و رفتاری قرار می گیرند مانند اخلاق و سیاست، نوعی از شناخت و معرفت را برای بشر روشن می کنند.
- پوئسیس (poesis): یعنی ساحت ابداعی؛ کلیه علومی که به کمک آن، بشر چیزی را به عالم واقع (یعنی همان جهان) اضافه می کند و در آن حیطه دست به خلق می زند مانند هنر، جزو این دسته قرار می گیرد و نوعی خاص از شناخت را برای بشر تبیین می کند.

در واقع ارسطو معتقد است در هنر، چیزی بیشتر از تقلید صِرف اتفاق می افتد و آن همان "بازنماییِ"   (representation) امرِ واقع است. هنر چیزی را به عالم، می افزاید و برای این افزایش، نیاز دارد ابتدا به نوعی خاص از "شناخت " (معرفت) دست یابد و سپس آن را در اثر هنری متبلور سازد.
این معرفت که با کنکاش در طبیعت حاصل شده، از طریق همین اثر هنری، به مخاطب انتقال می یابد. به عبارت دیگر هم افلاطون و هم ارسطو در آراء خود پیرامون هنر، نقش مخاطب را به طور جدی مد نظر قرار داده اند، منتها افلاطون معتقد است چون اثر هنری تقلیدِ تقلید است فاقد ارزش بوده و نه تنها بر معرفت مخاطب نمی افزاید بلکه او را گمراه می کند. ارسطو اما با قائل بودن به معرفت ابداعی در اثر هنری، معتقد است معرفتِ مکشوفه توسط هنرمند، از طریق اثر هنری به مخاطب قابل انتقال است و به همین دلیل هنر دارای ارزش است.

ادامه دارد....