تبیان، دستیار زندگی
پرویز کلانتری را بیشتر به خاطر نقاشی های کاه گلیش می شناسند، هنرمندی برگ که به تازگی برای همیشه از میان ما رخت بر بست. اما کلانتری، جایگاه هنری خود را تناه به واسطه هنر نقاشی نیافت. شاید اخلاق و منش او هنر بزرگتری بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در حسرت نبودنِ نقاشی که می فهمید

پرویز کلانتری را بیشتر به خاطر نقاشی های کاه گلیش می شناسند، هنرمندی برگ که به تازگی برای همیشه از میان ما رخت بر بست. اما کلانتری، جایگاه هنری خود را تنها به واسطه هنر نقاشی نیافت. شاید اخلاق و منش او هنر بزرگتری بود.

در حسرت نبودن نقاشی که می فهمید

فراوری: یاسمن پیشوایی-بخش هنری تبیان

پرویز کلانتری، یکی از برجسته ترین هنرمندان نقاش معاصر ایرانی سال گذشته بر اثر سکته، به بستر بیماری افتاد و پس از قریب یک سال با فوت خود، جامعه هنری را در غم فرو برد. غمی که به صورت گسترده در تمامی شبکه های خبری بازخورد یافت و بسیاری از شخصیت های هنری، فرهنگی و سیاسی نسبت به این ضایعه واکنش نشان دادند.

هنرمندی که برای بسیاری از ما، با نقاشی هایش در کتب درسی شناخته شد، تصمیم کبری شاید نام آشناترین آنها باشد. به قول مجید ملانوروزی مدیرکل مرکز هنرهای تجسمی :"پرویز کلانتری در زیبایی شناسی نسل ما بسیار مؤثر بود و از اوایل کودکی که چشم باز کردیم، تأثیر آثار او را از طریق تصاویر کتاب َهای درسی در خود دیدیم که تا امروز اثرش باقی است و من معتقدم این آثار برای آینده هنر ما جاودانه خواهد ماند."

اما گویی هنوز قلب کسانی که نزدیکی بیشتری با استاد داشتند آرام نگرفته است. هنوز از گوشه و کنار مطالبی نوشته می شود در پاسداشت صمیمیت و صفای دل استاد. گویی ادای دین می کنند کسانی که روزگاری پیش از این با این هنرمند ارتباطی داشتند و در او چیزی جز اخلاق نیکو، خنده ای که همیشه بر لب داشت و بزرگواری و افتادگی ندیدند. در تازه ترینِ این قبیل دل نوشته ها، ناصر صفاریان، منتقد ، فیلمساز و روزنامه نگار به بازگویی یک خاطره می پردازد که گواه نیک اخلاقی و نیکو رفتاری کلانتری است:

ناصر صفاریان می نویسد:

زمان ساخت سه گانه فروغ فرخزاد، بنا بود فیلم سوم، «اوج موج»، درباره فعالیت های او باشد در زمینه سینما، تئاتر و نقاشی. نه فقط بخش مربوط به نقاشی در نسخه اولیه فیلم آمد، که در آنونسی هم که برای آن ساخته شد، اشاره ای هست به این موضوع. آشنایی با پرویز کلانتری هم از همان زمان شروع شد، از سال ٧ ٨ یا ٧٩ و از طریق پوران صلح کل عزیز، دوست فروغ و همسر سیروس طاهباز. بخشی از گفت وگو با کلانتری هم در منزل پوران خانم انجام شد.  در نهایت، به دلیل پربارنبودن فعالیت فروغ در زمینه نقاشی و درواقع، به دلیل اینکه دستت خیلی پر نبود و حرف خاصی در این مورد نبود، بخش نقاشی را که خیلی هم کوتاه بود حذف کردی و تنها نشانی که از آن ماند، نقاشی های فروغ بود در عنوان بندی آخر فیلم. وقتی به این تصمیم نهایی رسیدی، نتیجه این شد که پرویز کلانتری هم دیگر در فیلم نباشد؛ چون با او درباره نقاشی حرف زده بودی و بخش شخصی-مراوده ای حرف های او خیلی کوتاه بود و حضورش، دیگر بی معنی و بی مناسبت.  همان شب به او زنگ زدی که بگویی ماجرا چیست؛ ولی از پسِ گفتنش برنیامدی و قراری گذاشتی به بهانه دل تنگی تا فردا بروی دیدنش. اولین باری بود که چنین اتفاقی برایت می افتاد و نمی دانستی کلام را چگونه آغاز کنی و اصلا چه بگویی.  با مِن ومِن شروع کرده بودی که خودش آمد میان حرف و با لبخندی گفت: «من رو حذف کردی؟ نیستم در فیلم؟» هنوز «بله»ای نگفته بودی و سری به نشانه تأیید تکان نداده بودی که خودش ادامه داد: «هیچ اشکالی نداره، هیچ اشکالی. مهم نیست من یا کس دیگری باشیم یا نه. کلیتِ کارت رو ببین. هر چیزی به نفع بهترشدن کاره همون رو انجام بده». نفس راحتی کشیدی و خیالت راحت شد. حس شرمندگی ات ولی دوچندان شده بود با این بزرگ منشی و نگاه بزرگ وارانه او.  وقتی نسخه نهایی فیلم آماده شد، نخستین نمایش در جشنواره فیلم کوتاه تهران بود. آمد و دید و حرف آن روزش را تکرار کرد: «خوب بودنِ فیلم از همه چیز مهم تره» و از آن به بعد، چند دیدار بود و چند تماس و بعد فاصله حاصل از گرفتاری و جبر زمانه و دل خواستن و نشدن های روزگار. این سه، چهار سال آخر هم که به بی تماسی گذشت و بعدِ بیماری یکی، دو سالِ آخر هم پیگیر احوال و اخبارش بودی، ولی از دور و بی تماس... تا این خبرِ بدِ آخر و اینکه رفته است و دیگر نیست.  این طور موقع ها که می شود، این ندیدن و این تماس نداشتن های آخر، جوری گلوی آدم را می گیرد و طوری می بردت به خاطرات که به خودت می آیی و می بینی مثل -تقریبا- همه نوشته هایی که در رثای ازدست رفتگان منتشر می شود، تو هم چیزی نوشته ای- شاید- بیشتر درباره خودت تا درباره او، هرچند برای روایت مهر و لطفش. این است که رها می کنی و حرف هایش درباره فروغ ذهنت را می گیرد؛ همان گفت وگویی که در فیلم نشد و در کتاب «آیه های آه» منتشرش کردی:  «نقاشی سقاخانه ای، نوعی مکتب است که ظاهری مذهبی دارد. این نوع نقاشی، اصلا جایگاه موضع ایدئولوژیک نیست، بلکه زمینه و قلمرو مناسبی است برای نوآوری. از پیدایش این مکتب چند دهه گذشته و مهم ترین نقاشان معاصر ما هم در مکتب سقاخانه ای کار کرده اند. من هم با اختلاف ١٠، ١٢سال این کار را شروع کردم و دنبال عناصری می گشتم تا بتوانم مثل دخیلی که به سقاخانه می بندند، در کارم به شکل کولاژ عمل کنم. در این کار متوجه شدم هر یک دخیل، در واقع گره کور یک آرزوی ناکام است و برخی از این آرزوها، آرزوهای عاشقانه هستند.  چون نقاشی ها یی که دست گرفته بودم، نقاشی های شاعرانه بودند، متوجه شدم پرحسرت ترین شعر عاشقانه معاصر، شعر فروغ است؛ بنابراین من سقاخانه را به فروغ اختصاص دادم. یک قطعه سرامیک درست کردم که رویش نوشته شده «آه». بعد متوجه شدم دست بر قضا، «آه» یکی از اسم های پروردگار است. سپس کنار آن، به شکل برجسته، شعر فروغ را عین یک ذکر نوشتم: «من در این آیه تو را آه کشیدم... من در این آیه تو را آه کشیدم..». همین طور اینها را مثل یک ذکر تا پایین نوشتم. برای خودم هم خیلی جذاب بود. می دیدم چیزی دارد به وجود می آید که عمیقا شاعرانه است و دقیقا مناسب آن گره کور پرحسرت عاشقانه». عنوان گفت وگو را گذاشته بودی «نقش حسرت» و حالا با شنیدنِ خبر رفتنش، چه برازنده جلوه می کند و چه مناسب برای گفتنِ حس و حالِ امروزت از حسرتِ نبودنِ نقاش.

منابع:
شرق
هنرآنلاین