حاضرم همه ی خیابان های دنیا را جارو بزنم!
به راه پله خانه مان نگاهی انداختم، از آشغال و لک و کثیفی، جای تمیز و سالم نداشت، جارو برداشتم و دو طبقه از ساختمانمان را جارو زدم، بعد یک دستمال پارچه ای خیس کردم و عین کوزت تو داستان بینوایان، شروع به دستمال کشیدن راه پله کردم.
زیر لب غر می زدم و می گفتم: به ما گفتن درس بخوانید تا خانومی کنید، من بیچاره هم درس خواندم و هم کارگری می کنم، تازه توی دلم کلی هم حرف ناروا نثار همسایه طبقه اول کردم که چرا اینقدر کفش هایش کثیف است و دم در خانه شان را تمیز نمی کند و ...
بعد از کلی کار و ناراحتی، راه پله های خانه شروع به برق زدن کرد، دست و رویم را شستم و به دنبال لباس تمیز دستم را به انتهای کمدم بردم که ناگهان دستم به چیزی خورد، دفتر خاطراتم بود، تورقی کردم و همین جوری یکی از صفحات آن را خواندم، مال زمانی بود که از شدت آلرژی در بیمارستان بستری بودم و نمی توانستم نفس بکشم، در آنجا آرزو کرده بودم که فقط سلامتی خودم را به دست آورم و به خانه ام برگردم، حاضرم تمام عمر، کف همه ی خیابان های دنیا را جارو بکشم و تمیز کنم... چه آرزویی، برایم جالب بود، به تاریخ آن روز نگاهی کردم، 22 خرداد سال ...!
تاریخ آن روز کذایی با تاریخ امروز یکی بود، چند سال پیش از شدت بیماری، آرزوی سلامتی و جارو کشیدن داشت، اما امروز ، با سلامتی و نیرویی که خدا به من داده بود، چقدر ناشکری کردم...
از جایم بلند شدم، تصمیم گرفتم امشب جشن کوچکی به خاطر سلامتی و در خانه بودنم بگیرم، به شکرانه این که آرزویم برآورده شده، شاد باشم و شادی را به دیگران هدیه بدم، آرزوی سلامتی و در خانه بودن و جارو کشیدن ، البته فقط دو طبقه، نه همه خیابان های دنیا را...
این گل زیبا را ببین
وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه های طویل و پیچیده ی درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد.
پسر کوچکی با نفس بریده به من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت: ?نگاه کن چه پیدا کرده ام!"
در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره ی رقت انگیزی! گلی با گلبرگ های پژمرده. از او خواستم گل پژمرده اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او به جای آن که دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: ?مطمئنا بوی خوبی می دهد و زیبا نیز هست! به همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست."
"آن علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما می دانستم که باید آن را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از این رو دستم را به سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: ?ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم."
"ولی او به جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه ای داشت!"
آن وقت بود که برای نخستین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست داشت، نمی توانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: ?قابلی ندارد." سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچه ای نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود و به جبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه ای که مال من است را بدانم و آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و رایحه ی گل سرخی زیبا را احساس کردم.
مدتی بعد دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: او در حال تغییر دادن زندگی مرد دیگری بود.
یک تلنگر
خیلی وقت ها نسبت به دارایی هایمان ، نابینا می شویم، نسبت به سلامتی که داریم، خانواده، سقف بالای سر، شغل، نیرویی که برای کار کردن داریم و خیلی چیزهای دیگر، انگار نه انگار که دارایی هایمان ، آرزوی خیلی هاست. اصلا چرا راه دور برویم، شاید جایی که امروز هستیم، آرزوی خودمان در سال های گذشته بوده!
کمی به دقت به زندگیمان نگاه کنیم و ببینیم زیبایی هایی که خدا برایمان هدیه فرستاده، شاید بزرگترین ناشکری، ندیده گرفتن لطف خداست.