تبیان، دستیار زندگی
دکتر مجتبی مطهری پسر بزرگ شهید مرتضی مطهری که با پدر ارتباطی بسیار صمیمی و نزدیک داشت، او گنجینه ایست از خاطرات شهید مطهری.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اراده امثال پدرم،حوزه را در دوران رضاخان حفظ کرد

درآمد:

دکتر مجتبی مطهری پسر بزرگ شهید آیت الله مرتضی مطهری است که باپدر ارتباطی بس صمیمی ونزدیک داشت.او گنجینه ای است از خاطرات شنیدنی از پدر،که از قضا آنها رادر کمتر جایی بازگو کرده است.

آنچه در گفت وشنود پیش روی آمده، شمه ای از این ناگفته هاست.امید آنکه مقبول افتد.

به عنوان نخستین پرسش به نحوه تعلیم و تربیت فرزندان توسط پدر ارجمندتان و شیوه‌های تشویقی و تربیتی ایشان اشاره‌ای کنید؟فکر میکنم آغاز خوبی برای این گفت وشنود باشد؟

بسم الله الرحمن الرحیم.پدر بسیار جدی و متین بودند و خیلی با ما شوخی نمی‌کردند، با این همه صفا، تواضع و مهربانی در ایشان موج می‌زد. تشویق‌های‌شان، غیر مستقیم و به صورت حکمت و گاهی در قالب لطیفه بود. یک وقتی داستانی نوشتم. ایشان خواندند و گفتند: به دکتر غفاری می‌دهند که آن را چاپ کنند. اسم داستان را «کره اسب یتیم» گذاشته بودم. پدر گفتند: اسم کتاب‌ات خوب است، پیشنهاد می‌کنم اسم نویسنده را هم بر همین وزن بگذاری تا بهتر هم بشود! اگر شوخی هم می‌کردند در همین حد بود. در مورد تنبیه هم اول نصیحت می‌کردند و می‌گفتند: کارمان درست نبود و اگر تأثیر نمی‌کرد، قهر می‌کردند که برای ما بچه‌ها بسیار تلخ بود و تاب نمی‌آوردیم و سعی می‌کردیم یک‌جوری از دل‌شان در بیاوریم. خودشان هم بیشتر از سه روز، قهرشان را طول نمی‌دادند. ما هم پدر را خیلی دوست داشتیم و هم به ایشان فوق‌العاده احترام می‌گذاشتیم. همیشه مراقب بودم از من نرنجند، چون قهرشان واقعاً برای‌ام سنگین بود و وقتی با من حرف نمی‌زدند، حس می‌کردم دنیا تاریک شده است و بسیار رنج می‌بردم.

رفتار پدرتان درموضوع دوست یابی و رابطه با دوستان، توسط شما و خواهر و برادرهایتان چگونه بود؟

خیلی روی این موضوع حساس بودند و می‌گفتند: دوستان می‌توانند شخصیت انسان را تغییر بدهند و همیشه انسان‌های فریبکار در کمین نوجوانان و جوانان هستند و اگر از آنها مراقبت نکنیم از دست می‌روند. همیشه سعی می‌کردند دوستان ما را بشناسند، ولی وارد جزئیات نمی‌شدند. بیشتر نقش هدایت‌کننده داشتند.

در حوزه تفریحات چه می‌کردید؟

تفریح خاصی نداشتیم. بیشتر به پارک می‌رفتیم. تا وقتی که انقلاب شد، تلویزیون هم نداشتیم، چون پدر معتقد بودند برنامه‌های‌اش مخرب هستند و عمر و روح بچه‌ها را تلف می‌کنند. در مورد سینما هم همین اعتقاد را داشتند. می‌گفتند: فیلم‌ها چرند هستند، سعی کنید کتاب بخوانید!

هیچ‌وقت در مسائل جزئی دخالت نمی‌کردند، مگر اینکه افراط می‌کردیم. معتقد بودند اخلاق بچه‌ از همان دوران خردسالی شکل می‌گیرد و لذا باید مراقب رفتار، گفتار و لباس پوشیدن کودک بود.

در مورد انتخاب رشته تحصیلی فرزندان چگونه رفتار می‌کردند؟

یادم هست موقعی که می‌‌خواستم کنکور بدهم، می‌گفتند:«اگر جای مجتبی باشم، طلبه می‌شوم! در دانشگاه خیلی نمی‌شود چیز یاد گرفت و حیف است کسی که پدرش عالم و روحانی است، مثلاً برود مهندس شود. بعد هم که دکتر و مهندس می‌شوند، به‌جای اینکه اسم همدیگر را صدا بزنند با لقب دکتر و مهندس صدا می‌زنند که به این شکل برای خودشان اعتباری دست و پا کنند، در حالی که شأن یک روحانی عالم و عارف واقعی خیلی فراتر از این حرف‌هاست». می‌گفتند:« خیلی‌ها دل خودشان را با یک مشت علوم ابتدایی و اعتباری خوش می‌کنند». ایشان حتی می‌گفتند:« استاد دانشگاه بودن در برابر روحانی بودن، شأنی ندارد». البته این جایگاه را برای همه روحانیون قایل نبودند و می‌گفتند:« صرف پوشیدن این لباس به کسی قداست نمی‌دهد، بلکه سلوک، عرفان و علوم باطنی هستند که از انسان یک روحانی واقعی می‌سازند». البته این به معنای بی‌اهمیت جلوه دادن علوم دیگر نیست، بلکه ایشان معتقد بودند تکیه کردن صرف بر علوم بدون توجه به جنبه‌های باطنی و روحانی، انسان را به مقصود نمی‌رساند و انسان در هر مقام و مرتبه‌ای که باشد، باید به فکر خدمت به خلق و قرب به خداوند باشد.

خود ایشان توسط چه کسی تشویق شدند که به سلک روحانیت در آیند؟

رضاخان قصد داشت حوزه‌های علمیه را نابود کند و بساط این را از کشور برچیند. دایی پدرم به ایشان نصیحت می‌کنند که: حالا دوران جدید و دانشگاه شروع شده است و طلبگی فایده‌ای ندارد،به دانشگاه بروند ولی پدر گفته بودند:« به قیمت جان‌ام که شده است باید طلبه شوم!». به نظر می‌رسد رمز و راز حفظ حوزه‌ها و شأن روحانیت هم، همین طرز تفکر در امثال پدرم بود که به‌رغم همه فشارها و تنگناها ماندند و مقاومت کردند و این شعله را فروزان نگه داشتند.

نقش پدربزرگ و مادربزرگ شما در پرورش چنین عالم برجسته‌ای قطعاً بی‌بدیل است. از آنها برای‌مان بگویید.

پدرم فوق‌العاده به پدرشان احترام می‌گذاشتند و همیشه دست‌ ایشان را می‌بوسیدند. همیشه می‌گفتند:« انسان از حرف هر کسی هم که ناراحت می‌شود از حرف پدر و مادرش نباید ناراحت شود، چون آنها نعمت‌های یگانه خداوند هستند و اگر از انسان ناراحت شوند، انسان خیر نمی‌بیند». پدر به دعای خیر مادر و پدر بسیار معتقد بودند و می‌گفتند:« وقتی از شهریه کم طلبگی خود برای آنها پول می‌فرستادند، برکت پول‌شان چندین برابر می‌شد».

پدربزرگ‌ام حقاً انسان وارسته و کم‌نظیری و در منطقه خود از احترام بسیار زیادی برخوردار بودند. فوق‌العاده متواضع بودند و ابداً زیر بار این مسئله نمی‌رفتند که کسی از ایشان تعریف کند. بسیار باذوق، با صفا، صادق، پاک طینت و اهل ادب و ادبیات بودند.

آثار پدرتان را نقد هم می‌کردند؟

سطح علمی ایشان در سطح پدر نبود، ولی نقد که می‌کردند، پدر هیچ صحبتی نمی‌کردند. گاهی عمه‌های‌ام می‌گفتند: چرا پاسخ پدر را نمی‌دهید و ایشان می‌گفتند: همین که ایشان آثارم را می‌خوانند لطف خداست و نهایت بی‌ادبی است که پاسخی به ایشان بدهم! رابطه پدر و پدربزرگ‌ام بسیار صمیمانه و احترام‌آمیز بود.

رابطه شما و پدربزرگ چگونه بود؟

خیلی به ایشان علاقه داشتم، آن‌قدر که یک بار وقتی در سال 1341 به تهران آمدند و پدر و عموی‌ام به ایستگاه راه‌آهن رفتند تا ایشان را بیاورند، پدربزرگ‌ام وسط راه زمین می‌خورند! من که خیلی کوچک بودم وقتی این را شنیدم، آن‌قدر غصه‌دار شدم که به پدر و عموی‌ام گفتم: «آخر شما به چه دردی می‌خورید که گذاشتید بابابزرگ زمین بخورند؟» پدرم سال‌های سال این حرف مرا برای بقیه تعریف می‌کردند و می‌خندیدند! ما به‌قدری به پدربزرگ علاقه داشتیم که حتماً سالی یک بار در ایام عید یا تابستان پیش آنها می‌رفتیم و یک هفته و گاهی هم دو هفته می‌ماندیم. باغ بزرگی داشتند و خیلی به ما خوش می‌گذشت. چون چشم ایشان ضعیف بود خیلی سفر نمی‌رفتند و بیشتر ما پیش آنها می‌رفتیم و یک هفته و گاهی هم دو هفته می‌ماندیم. باغ بزرگی داشتند و خیلی به ما خوش می‌گذشت.

از مادربزرگ‌تان هم برای‌مان بگویید؟

ایشان زنی شجاع، بسیار مهربان، مدیر و بادرایت بودند و همه از ایشان حساب می‌بردند. همه می‌دانستند که می‌توانند به محبت و درایت ایشان تکیه کنند و مشکلات‌شان را با مادربزرگ در میان می‌گذاشتند و در عین حال بسیار احترام ایشان را نگه می‌داشتند. ما به ایشان می‌گفتیم بی‌بی‌جان و خیلی دوست‌شان داشتیم. خیلی کوچک بودم که ایشان فوت کردند.

رفتار پدرتان در محیط خانه چگونه بود؟معمولا ایشان را درمنزل، با چه کارهایی به خاطر می آورید؟

بسیار به مادرم علاقه داشتند و به ایشان احترام می‌گذاشتند. حتی یک بار نشنیدم پدر در مقابل مادر صدای‌شان را بالا ببرند یا به ایشان تحکم کنند. همیشه مؤدبانه و با ملاحظه خاصی با مادرم حرف می‌زدند. اگر هم می‌خواستند تذکر بدهند، می‌گفتند: اگر این‌طور بشود، بهتر است. یک‌وقت‌هایی مادر کم‌حوصله بودند، ایشان سکوت می‌کردند و همیشه هم به ما می‌گفتند: وقتی اوقات خانم‌ها تلخ می‌شود، شما سکوت کنید، چون احساسات آنها بر منطق‌شان غلبه دارد و زود هم از جوش و خروش می‌افتند! یک وقت که مادر به مشهد یا مسافرت می‌رفتند، موقع برگشتن ایشان، پدر خانه را آب و جارو و وسایل پذیرایی را آماده می‌کردند. بعد هم اگر صبح بود و ما خواب بودیم بیدارمان می‌کردند و می‌گفتند: اگر مادرتان بیایند و شما خواب باشید، بی‌احترامی است!

عصبانی هم می‌شدند؟

موقعی که می‌خواستند مطالعه کنند و ما بیش از حد شلوغ می‌کردیم یا وقتی کسی از خانواده یا اقوام رفتاری می‌کرد که در شأن یک خانواده روحانی نبود، بسیار به این موضوع حساس بودند.

دو تن در زندگی شهید مطهری نقش برجسته‌ای نسبت به دیگران داشتند. علامه طباطبایی و حضرت امام. از این رابطه‌ها چه خاطراتی دارید؟

رابطه پدر و علامه طباطبایی بر اساس علاقه و احترام فوق‌العاده زیاد بود. در سال 1355 پزشکان تشخیص می‌دهند علامه طباطبایی باید برای معالجه به انگلستان بروند. پدر هیچ علاقه‌ای به سفر به خارج نداشتند، ولی بنا به خواست علامه طباطبایی ایشان را همراهی کردند. از همان دوران کودکی همراه پدر نزد علامه طباطبایی می‌رفتم و چهره ملکوتی ایشان واقعاً دل‌ام را می‌لرزاند. آیت‌الله کشمیری و حضرت امام هم همین‌طور بودند و آدم دل‌اش نمی‌خواست از آنها چشم بردارد. به نظر من یکی از عللی که رحلت علامه را تسریع کرد شهادت پدرم بود. ایشان فوق‌العاده متأثر و ناراحت شدند.

در مورد ارتباط پدرم و حضور امام همین‌قدر بگویم که وقتی هواپیمای امام در فرودگاه نشست امام گفته بودند تا مطهری بالا نیاید، از پله‌ها پایین نمی‌آیم. پدر نمی‌خواستند تشخص خاصی بین دیگران داشته باشند، ولی وقتی امام این را فرمودند به ناچار جلو رفتند.

از شهادت پدر و آخرین روزهای زندگی ایشان و ملاقاتی که پس از شهادت ایشان با حضرت امام داشتید برای‌مان بگویید.

آقای محقق در قم برگه‌ای را برای پدر می‌آورند که در آن نوشته شده بود: قرار است سه شخصیت سیاسی، مذهبی و نظامی را ترور کنند. پدر می‌گویند:« شخصیت مذهبی من هستم». همیشه هم در کتاب‌های‌شان می‌نوشتند بهترین سرنوشتی که در دفاع از اسلام برای خود تصور و آرزو می‌کنم، شهادت است.

آن شب قرار بود پدر پس از نماز مغرب و عشا به جلسه شورای انقلاب و هیئت دولت بروند. ساعت حدود یازده بود که دکتر سحابی زنگ زدند و گفتند: پدرم آن شب به خانه نمی‌آیند. مادرم گفتند: آقای مطهری در این‌گونه موارد حتماً خودشان زنگ می‌زنند. حتماً اتفاقی افتاده است. دکتر سحابی چاره‌ای ندیدند و گفتند: پدرم شهید شده‌اند!

پس از شهادت پدر، ما در منزل آقای اشراقی در قم به دیدار حضرت امام رفتیم. چشم‌های‌ امام پر از اشک بود و گفتند: ایشان فوق‌العاده برای‌ام عزیز بودند.

با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.



منبع : تازه ترین مطالب تاریخ شفاهی

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .