تبیان، دستیار زندگی
نوشتار حاضر، بهانه ایست برای انس و تدبر در ساحت باعظمت سوره «مُزَمِّل» که حقایقی از این سوره مبارکه را به شکلی ساده، روان و داستانی به تصویر می کشد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : سمیه افشار
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سوره نوشت سوره مُزَمِّل (1)

نوشتار حاضر، بهانه ایست برای انس و تدبر در ساحت باعظمت سوره «مُزَمِّل» که حقایقی از این سوره مبارکه را به شکلی ساده، روان و داستانی به تصویر می کشد.

نویسنده: سمیه افشار -شبکه تخصصی قرآن تبیان

سوره مزمل

یَأاَیُّهَا لْمُزَّمِّلُ (مزمل/1)
ای جامه به خود پیچیده!
قُمِ الَّیْلَ إِلَّا قَلِیلًا (مزمل/2)
شب را، جز کمی، بپاخیز!

اول

آهسته با دست خاک ها را کنار زد. دانه را در دل خاک جای داد و با مشتی آب او را به خاک نرم سپرد.
ایستاد و دست به کمر زد. مردمک سیاه چشمانش با سیاهی خاک گره خورد و پرنده خیالش به سال های دور پرواز کرد. سال هایی که در همین زمین به ظاهر خشک، جنگل انبوهی از درختان سرسبز به چشم می خورد. آرام لبخندی زد و به راه افتاد.
سال ها از پی هم سپری شد و او همچنان هر روز دانه های کوچکش را آب می داد تا بزرگ و بزرگ تر شوند.
روز موعود فرا رسید. درختان سر به فلک کشیده را نظاره کرد. امر الهی رسیده بود. تبر بر دوش به راه افتاد. تنه تک تک درختان را تکه تکه کرد.
سال ها گذشت و گذشت. وقتی برای آخرین بار قوم را به اطاعت امر الهی دعوت کرد، قطره اشکی از چشمش بر زمین چکید. صدای قهقهه و استهزای آنان قلبش را به درد آورده بود. برای بار آخر فریاد برآورد هیچ راه نجاتی نخواهید یافت. به فرمان الهی زمین را سیلابی فرا می گیرد و هر که در کشتی نباشد هلاک خواهد شد.
اما هیچ دستی به سویش دراز نشد. با خود گفت هر آنچه باید می کردم، کردم. باور کنید من مبعوث شده بودم برای آدم کردن شما آدم ها، برای هدایت کردنتان، برای یکی کردنتان. اما ....

دوم

نشسته بر تخته سنگی عرق از پیشانی سترد. یاد روزگار جوانی افتاد. روزهای دورِ دور. یاد تکه های گوشت پرندگان بر سر کوه، یاد افول ماه و ستاره، یاد تبر و بت بزرگ، یاد گلستانی در دلِ آتش. نگاهی به قوچ کرد و گفت مبادا با خود بیندیشی که از ترسِ قربانی کردن فرزند اینچنین عرق ریخته ام. کردگار عالم خود گواه است که تمام عمر لحظه ای درنگ نکردم در انجام امر الهی اش.
عرق از چهره بر می گیرم زیرا کمرم زیر سنگینی بار رسالتش خم شده. سر به سوی آسمان کرد و قوچ را قربانی کرد.
دستی به شانه های پسر زد و گفت برخیز. باید پدر را یاری کنی. آخر می دانی آدم کردن آدم ها سخت ترین کار عالم است. برخیز که باید برای یکی کردنشان دست به دست هم دهیم. باید....

سوم

آهسته خم شد. الواح خرد شده را جمع کرد. آنچنان خشمگین بود که کسی جرات نمی کرد به او نزدیک شود. زیر لب زمزمه کنان قوم را ناسپاس خواند و سر به سوی آسمان کرد. گفت خدایا چه کنم با این قوم فراموشکار عصیانگر. گویا معجزه عصا و دریای شکافته شده را فراموش کرده اند و نعمتی که عطایشان کرده-ایی را ندیده اند.
برادر را گفت خوب می دانی مبعوث شده ام برای آدم کردن این آدم ها، برای هدایتشان، برای یکی کردنشان. اما ...

چهارم

آنقدر لبخند چشمانش دلنشین بود که هر بیننده ای را مجذوب می کرد. دستان شفاگرش مرهم دردها بود و زخم ها. هر دم و بازدمش روح به جان می بخشید. وقتی برای به صلیب کشیدنش هر کوی و برزن را جستجو می کردند هیچ کس نفهمید چرا رسولی که مبعوث شده برای آدم کردن ما آدم ها باید کشته شود.
آن روز غروب وقتی زمین قدم های مبارکش را لمس نکرد، آسمان او را مژده داد، روزی که ساکنانت دل-هایشان یکی شد و نیت هایشان مصفا به عطر هدایت، او را به تو باز می گردانم. اما سال ها از پی هم سپری شد و ...

پنجم

با نیت هایشان، افکارشان و کارهایشان خوب آشنا بود. می دانست خود را صاحب زر و زور می دانند و یگانه قدرت حاکم در زمین؛ نه رسولی را باور دارند و نه کتابی. می دانست برای آدم کردن آن آدم ها، برای هدایتشان، برای یکی کردنشان، باید خون دل بخورد. می دانست باید صبر پیشه سازد و استقامت به خرج دهد، آخر آنها نه گوشی برای شنیدن داشتند و نه چشمی برای دیدن.
به خود لرزید. آخر خوب می دانست عاقبت آنها عذابی سخت دردناک است.
زیر لب گفت تمام تلاش خود را خواهم کرد تا دل هایتان را نرم سازم و قلب هایتان را متوجه یگانه رب عالم.
سر به سوی آسمان کرد و گفت خدایا کاش مردم می دانستند تا چه اندازه قلبم برای هدایتشان، برای آدم شدنشان، برای یکی شدنشان می تپد. کاش می دانستند مال و جان و فرزندان خود را در راه هدایت کردنشان فدیه خواهم داد تا شاید متذکر شوند.
عبا به خود پیچید و تا صبح زیر لب به جای گناهان تمام آدم ها از خداوند طلب بخشش کرد.