تبیان، دستیار زندگی
لام دور چون بر آل پیغمبر رسید اولین جام بلا اكبر چشید اكبر آن آئینه رخسار جد هیجده ساله جوان سرو قد در مناى طف ذبیح بى بدا ذبح اسمعیل را كبش(1) فدا برده در حسن از مه كنعان گرو قصه هابیل و یحیى كرده نو دید چون خصمان گروه...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ذكر شهادت حضرت على اكبر علیه السلام


دور چون بر آل پیغمبر رسید

اولین جام بلا اكبر چشید

اكبر آن آئینه رخسار جد

هیجده ساله جوان سرو قد

در مناى طف ذبیح بى بدا

ذبح اسمعیل را كبش(1) فدا

برده در حسن از مه كنعان گرو

قصه هابیل و یحیى كرده نو

دید چون خصمان گروه ‏اندر گروه

مانده بى یاور شه حیدر شكوه

با ادب بوسید پاى شاه را

روشنائى بخش مهر و ماه را

كاى زمان امر كن در دست تو

هستى عالم طفیل هست تو

رخصتم ده تا وداع جان كنم‏

جان در این قربانكده قربان كنم‏

چند باید دید یاران غرق خون

خاك غم بر فرق این عیش زبون

چند باید زیست بى روى مهان‏

زندگى ننگست زین بس در جهان

و اهلم اى جان فداى جان تو

كه كنم این جان بلا گردان تو

بی تو ما را زندگى بى حاصل است

كه حیات كشور تن با دل است

تو همى مان كه دل عالم توئى

مایه عیش بنى آدم توئى‏

دارم اندر سر هواى وصل دوست

كه سرا پاى وجودم یاد اوست

وصل جانان گرچه عود و آتش است

لیك من مست سقیم آبم خوشست‏

وقت آن آمد كه ترك جان كنم

رو به خلوتخانه جانان كنم‏

شاه دستار نبى بستش به سر

ساز و برگ جنگ پوشاندش به بر

كرد دستارش دو شقه از دو سو

بوسه‏ها دادش چو قربانى بر او

گفت بشتاب اى ذبیح كوى عشق

تا خورى آب حیات از جوى عشق‏

اى سیم قربانى آل خلیل

از نژاد مصطفى اول قتیل

حكم یزدان آن دو را زنده خواست

كاین قبا آید به بالاى تو راست‏

زان كه بهر این شرف فرد مجید

غیر آل مصطفى در خور ندید

رو به خیمه خواهران بدرود كن

مادر از دیدار خود خوشنود كن‏

رو برو نِه زینب و كلثوم را

دیده مى بوس اصغر مغموم را

شاهزاده شد سوى خیمه روان

گفت نالان كى بلاكش بانوان‏

هین فراز آئید بدرودم كنید

سوى قربانگه روان زودم كنید

وقت بس دیر است و ترسم از بدا

همچو اسماعیل و ان كبش فدا

الوداع اى مادر ناكام من‏

ماند آخر بر زبانت نام من‏

مادرا برخیز زلفم شانه كن‏

خود به دور شمع من پروانه كن‏

دست حسرت طوق كن بر گردنم

كه دگر زین پس نخواهى دیدنم‏

كاین وداع یوسف و راحیل نیست‏

هاجر و بدرود اسمعیل نیست‏

برد یوسف سوى خود راحیل را

دید هاجر زنده اسمعیل را

من ز بهر دادن جان مى‏روم‏

سوى مهمانگاه جانان مى‏روم

وقت دیر است و مرا از جان ملال‏

مادرا كن شیر خود بر من حلال‏

الوداع اى خواهران زار من

كه بود این واپسین دیدار من

خواست چون رفتن به میدان وغا

در حرم شور قیامت شد به پا

خواهران و عمه‌گان و مادرش‏

انجمن گشتند بر گرد سرش‏

شد ز آهنگ نواى الفراق‏

راست بر اوج فلك شور از عراق‏

گفت لیلى كاى فدایت جان من‏

ناز پرور سرو سروستان من

خوش خرامان مى‏روى آزاد رو

شیر من بادا حلالت شاد رو

اى خدا قربانى من كن قبول

كن سفید این روى من نزد بتول‏

كاشكى بهر نثار پاى یار

صد چنین در بودم اندر گنج بار

آرى آرى عشق از این سركش‌تر است

داند آن كو شور عشقش بر سر است

شاه عشق آنجا كه با فر بگذرد

مادران از صد چو اكبر بگذرد

عشق را همسایه و پیوند نیست

اهل و مال و خانه و فرزند نیست

خلوت وصلى كه منزلگاه اوست‏

اندر آن خلوت نبیند غیر دوست‏

شبه پیغمبر چون زد پا در ركاب

بال و پر بگشود چون رفرف عقاب

از حرم بر شد سوى معراج عشق

بر سر از شور شهادت تاج عشق‏

كوى جانان مسجد اقصاى او

خاك و خون قوسین او ادناى او

گفت شاه دین به زارى كاى اله

باش بر این قوم كافر دل گواه

كز نژاد مصطفى ختم رسل

شد غلامى سوى این قوم عتل‏

خَلق و خُلق و منطق آن پاك راى

جمع در وى همچو اندر مصحف آى

هر كه را بود اشتیاق روى او

روى ازین آئینه كردى سوى او

آرى آرى چون رود گل در حجاب

بوى گل را از كه جویند از گلاب‏

آن كه گم شد یوسف سیمین تنش

بوى او دریابد از پیراهنش‏

زان سپس با پور سعد بد نژاد

گفت با بیغاره آن سالار راد

حق كنادت قطع پیوند اى جهول

كه نمودى قطع پیوند رسول

شاهزاده شد به میدانگه روان

بانوان اندر قضاى او نوان

حقه لب بر ستایش كرد باز

كه منم فرزند سالار حجاز

من على بن الحسین اكبرم

نور چشم زاده پیغمبرم‏

حیدر كرار باشد جد من‏

مظهر نور نبوت خد من

من سلیل طایر لاهوتیم

كز صفیر اوست نطق طوطیم‏

شبه وى در خلق و خلق و منطقم‏

كوكب صبحم نبوت مشرقم‏

در شجاعت وارث شاهى مجید

كایزدش بهر ولایت برگزید

روش مرآت جمال لایزال‏

خودنمائى كرد در وى ذوالجلال‏

باب من باشد حسین آن شاه عشق‏

كه نموده عاشقان را راه عشق‏

جرعه نوشیده از جام الست‏

شسته جز ساقى دو دست از هر چه هست‏

عشق صهبا و شهادت جام اوست‏

در ره حق تشنه كامى كام اوست‏

آفتاب عشق و نیزه شرق او

هشته ایزد دست خود بر فرق او

وین عجب‌تر كه خود او دست حقست‏

فرق دست از فرق جهل مطلقست‏

تیغ من باشد سلیل ذوالفقار

كه سلیل حیدرم در كارزار

آمدم تا خود فداى شه كنم

جان فداى نفس ثار الله كنم

این بگفت و صارم جوشن شكاف‏

با لب تشنه بر آهخت از غلاف‏

آنچه میر به در با كفار كرد

سبط حیدر اندر آن پیكار كرد

بس كه آن شیر دلاور یك تنه

زد یلان را میسره بر میمنه

پر دلان را شد دل اندر سینه خون‏

لخت لخت از چشم جوشن شد برون‏

شیر بچه از عطق بى‏تاب شد

با لب خشکیده سوى باب شد

گفت شاها تشنگى تابم ربود

آمدم نك سویت اى دریاى جود

اى روان تشنگان را سلسبیل‏

عین صبرى هل الى ماء سبیل‏

برده نقل آهن و تاب هجیر

صبرم از پا دستگیرا دستگیر

شه زبان او گرفت اندر دهان

گوهرى در درج لعل آمد نهان‏

تر نكرده كام از او ماه عرب‏

ماهى از دریا بر آمد خشك لب‏

گفت گریان اى عجب خاكم به سر

كام تو باشد ز من خشكیده‏تر

آب در دریا و ماهى تشنه كام

تشنگان را آب خوش بادا حرام

نى كه دل خون با دریا را چو نیل‏

بى تو اى ساقى كوثر را سلیل‏

شاه جم شوكت گرفت اندر برش‏

هشت بر درج گهر انگشترش‏

شد ز آب هفت دریا شسته دست

سوى بزم رزمگه سرشار و مست‏

موج تیغ آن سلیل ارجمند

لطمه بر دریاى لشگر گه فكند

سوختى كیهان ز برق تیغ او

گرنه خون باریدى از پى میخ او

گفت با خیل سپهسالار جنگ

چند باید بست بر خود طوق ننگ‏

عارتان باد اى یلان كار زار

كه شود مغلوب یك تن صد هزار

هین فرو بارید باران خدنك

عرصه را بر این جوان دارید تنك‏

آهوى دشت حرم زان دار و گیر

چون هما پر بست از پیكان تیر

ارغوان زارى شد آن جسم فكار

عشق را آرى چنین باید بهار

حیدرانه گرم جنگ آن شیر مست

منقذ آمد ناگهان تیرى به دست

فرق زاد نایب رب الفلق‏

از قفا با تیغ بران كرد عشق‏

برد از دستش عنان اختیار

تشنگى و زخم‏هاى بى شمار

گفت با خود آن سلیل مصطفى

اكبرا شد عهد را وقت وفا

مرغ جان از حبس تن دلگیر شد

وعده دیدار جانان دیر شد

چون نهادت بخت بر سر تاج عشق‏

هان بران رفرف سوى معراج عشق‏

عشق شمشیرى كه بر سر مى‏زند

حلقه وصل است بر در می‌زند

عید قربان است و این كوه منا

اى ذبیح عشق در خون كن شنا

چشم بر راهند احباب كرام

اندرین غمخانه كمتر كن مقام

مرغزار وصل را فصل گلست‏

راغ(2) پر نسرین و سرو و سنبل است

هین بران تا جا در آن بستان كنى

سیر سرو و سنبل و ریحان كنى‏

همرهان رفتند ماندى باز پس‏

اكبرا چالاك تر میران فرس‏

شد قتیل عشق را چون وقت سوق

دست‏ها بر جید باره كرد طوق‏

هر فریقى(3) هبر(4) او كردى گذر

مى‏زدندش تیر و تیغ و جانش گر

با زبان لابه آن قربان عشق‏

رو به خیمه كرد كاى سلطان عشق‏

دور عیش و كامرانى شد تمام

وقت مرگست اى پدر بادت سلام‏

اى پدر اینك رسول داورم

داد جامى از شراب كوثرم‏

تا ابد گردم از آن پیمانه مست

جام دیگر بهر تو دارد به دست‏

شد ز خیمه تاخت باره با شتاب‏

دید حیران اندر آن صحرا عقاب‏

برگ زین برگشته بگسسته لجام‏

آسمانى لیك بى بدر تمام

دیده روى یوسفى را چون بشیر

لیك در چنگال گرگانش اسیر

یا غرابى كه ز هابیلى خبر

با نعیب آورده سوى بوالبشر

شد پدر را سوى یوسف رهنمون

آن بشیر اما میان خاك و خون

دید آن بالیده سرو نازنین

او فتاده در میان دشت كین‏

گلشنى نور سته اندام تنش

زخم پیكان غنچه‏هاى گلشنش‏

با همه آهن دلى گریان بر او

چشم جوشن اشك خونین موب مو

كرده چون اكلیل زیب فرق سر

شبه احمد معجز شق القمر

چهر عالمتاب بنهادش به چهر

شد جهان تار از قرآن ماه و مهر

سر نهادش بر سر زانوى ناز

گفت كاى بالیده سرو سرفراز

چون شد آن بالینت در باغ حسن‏

اى بدل بنهاده مه را داغ حسن‏

اى درخشان اختر برج شرف‏

چون شدى سهم حوادث را هدف

اى به طرف دیده خالى جان تو

خیز تا بینم قد و بالاى تو

مادران و خواهران پر غمت‏

مى‏برد نك انتظار مقدمت

اى نگارین آهوى مشگین من‏

با تو روشن چشم عالم بین من

این بیابان جان خواب نازنیست

كایمن از صیاد تیرانداز نیست

خیز تا بیرون از این صحرا رویم

نك به سوى خیمه لیلى رویم

رفتى و بردى ز چشم باب خواب‏

اكبرا بى تو جهان بادا خراب‏

گفتمت باشى مرا تو دستگیر

اى تو یوسف من تو را یعقوب پیر

تو سفر كردى و آسودى ز غم

من در این وادى گرفتار الم‏

شاهزاده چون صداى شه شنفت‏

از شعف چون غنچه خندان شگفت‏

چشم حسرت باز سوى باب كرد

شاه را بدورد گفت و خواب كرد

زینب از خیمه بر آمد با قلق

دید ماهى خفته در زیر شفق‏

از جگر نالید كاى ماه تمام

بى تو بر من زندگى بادا حرام

شه به سوى خیمه آوردش ز دشت‏

وه چه گویم من چه بر لیلى گذشت‏

پی‌نوشت‌ها:

1- همه چیزش را فدا کردن.

2- دامن کوه .

3- گوسفندان.

4- زخم .

"دیوان آتشكده، نیرّ تبریزى"

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.