تبیان، دستیار زندگی
شهید آیت الله شاه آبادی ، علاوه بر فعالیت های مبارزاتی و خدمات خارج از منزل ، توجه خاصی نیز به مسائل تربیتی خانواده داشتند. از تربیت بچه ها و آشنا ساختن آنان به مبارزه گرفته ، تا کمک در کلیه امور خانه و دادن درس به بچه ها. تسلط فوق
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جبهه بدون قصد قربت!

شهید آیت الله شاه آبادی ، علاوه بر فعالیت های مبارزاتی و خدمات خارج از منزل ، توجه خاصی نیز به مسائل تربیتی خانواده داشتند. از تربیت بچه ها و آشنا ساختن آنان به مبارزه گرفته ، تا کمک در کلیه امور خانه و دادن درس به بچه ها. تسلط فوق العاده او بر کلیه دروس جدید، باعث می شد که فرزندانشان را در هر مقطع تحصیلی که باشند از نظر درسی کمک کند.

بخش پایداری تبیان
شهید آیت‌ الله شاه‌آبادی‌،

وی مخصوصا در ریاضیات تبحّر وافر داشته و مسائل پیچیده حساب استدلالی و هندسه فضایی و مثلثات و رقومی ، و نیز مسائل مشکل لگاریتم را به راحتی به فرزندان و دیگر بستگان یا دوستان و آشنایانش می آموختند. این تسلط ایشان ، باعث شده بود که فرزندانشان بیشتر بتوانند با ایشان احساس نزدیکی کنند. این امر در استحکام بخشیدن کانون گرم خانوادگی ، اثر بسزایی داشت .

شهید شاه آبادی در مواقعی که در منزل بودند، از انجام کارهای خانه نیز دریغ نمی ورزیدند و علاوه بر رفع نیازهای فنی خانواده و منزل ، حتی در شستن لباس و ظروف نیز همکاری می کردند و در همان وقت کمی که به منزل می آمدند، آنقدر تند و سریع کار می کردند که همه افراد منزل ، به تلاش تشویق و ترغیب می شدند.
زهرا شاه آبادی دختر شهید روایت می کند: اوّلین باری که برای دیدن آقاجون به بانه رفتیم، وسط سال تحصیلی بود. همه مجبور بودند برگردند. من ماندم و قرار شد آخر سال به طور متفرقه امتحان بدهم.

در این مدت که من و آقاجون تنها بودیم، برخوردهای او بسیار به یادماندنی، محبت آمیز و از طرفی آموزنده و رشد دهنده بود. آن مدت، دوره آموزش نظم و استفاده درست از وقت بود.
او ارتباطات جدید و کارهای جدیدی برای خودش تعریف کرده بود از جمله این که با اهل تسنن ارتباط گسترده و تاثیرگذاری داشت و پایه ریزی وحدت و همدلی شیعه و سنّی را سرلوحه کار خود داشت، و همچنین ارتباطاتی با انقلابیون داشت که معمولاً تا نیمه شب طول می کشید و فرصت زیادی از ایشان می گرفت. از طرفی امکانات ما در آن تبعیدگاه خیلی محدود بود. ما دو تا اتاق بیشتر نداشتیم که فقط یکی از آن ها را می توانستیم گرم کنیم و آن اتاق اصلی و محل رفت و آمد میهمانان ایشان بود. اتاق دوّم خیلی سرد بود و ما به آنجا یخچال می گفتیم.
آقاجون خیلی استعداد و توانایی فنّی، خلاقیّت و ابتکار داشتند. با چاشنی مهربانی خاص خودشان از ابزاری مثل یک جعبه میوه و یک لامپ کم نور و یک پتو برای من یک کرسی کوچک درست کردند. مدتی که میهمان در آن اتاق داشتند، برای من برنامه ریزی مطالعاتی در نظر می گرفتند، تقریباً به من سر می زدند، تا تنهایی و آن شرایط موجب کسالت من نشود و وقت من تلف نشود. گاهی یک ورزش هم چاشنی این مطالعه و زنگ تفریح بود. در زمان های دیگر هم برنامه َریزی منظمی کرده بودند. برای دروس عربی، زبان انگلیسی و ریاضی ابتدا معلّم می شدند و تدریس می کردند و بعد از مطالعه من مثل مادر مهربان از من درس می پرسیدند. خلاصه من تنها نبودم هم شاگردی من هم می شدند. اگرچه آن روزها مثلاً من مانده بودم تا آقاجون تنها نباشند و برای آقاجون می خواستم فرزندی کنم اما آقاجون همه جور خانه داری و آشپزی را به من یاد دادند و خلاصه کلّی بچه داری کردند.
نکته دیگر حالات روحانی آقاجون در این دوره بود، حالاتی که پیش از این ندیده بودم. ماندن من در فضای سرد تبعیدی و آن تنها اتاق کوچک چشم من را به خلوت شب های آقاجون بینا کرد.

به هر حال اوّلین درک ارتباط با ادّعیه و مفاهیم آن و حتّی درک نماز از یادگارهای این دوره و آن اتاق است.

آقاجون گفت: اگر اهل جبهه رفتن بودی آنجا بهترین شرایط برایت مهیّا بود و باید می ماندی و هر کاری که وظیفه ات بود و می توانستی انجام می دادی. اما اگر اهل تفنگ بازی و این حرف ها هستی که بچه من نیستی!

حمید شاه آبادی فرزند شهید نیز روایت می کند: سال 60 بود و من سن زیادی نداشتم. دیدم در محل، تعدادی از جوان ها برای رفتن به جبهه ثبت نام می کنند. من هم همراه یکی از دوستانم به آب و آتش می زدم تا خودم را به غائله جنگ برسانم ، امّا آقاجان که می دانستند رفتن ما کمی از روی احساسات است و عقلانیّت در آن نیست مخالف این قضیّه بودند و جبهه رفتن ما را خیلی تحویل نگرفتند. شاید چون فکر می کردند خیلی قصد قربت در کار ما نیست و کمی از شیطنت های بچگی در وجودمان هست. شاید هم رعایت حال مادرم را بعد از فوت برادرم مجید می کردند. نمی دانم دقیقاً به چه علّت مخالف بودند، اما ما همین طور سرمان را پائین انداختیم و به جبهه رفتیم.
ابتدا به تیپ سی اهواز و بعد به پادگان حمید رفتیم و دیدیم نه خیر، نمی شود دستمان را به جایی بند کنیم. زنگ زدیم به آقاجان که بالاخره ما تا این جا آمده ایم، شما هماهنگ کنید که دستمان را بگیرد. ایشان هم سفارش ما را به آقای جزایری که آن زمان رئیس بهداری جنگ بود کرد. گفتند به سراغ ایشان بروید. پیش او که رفتیم گفت: زود بروید یکی از این «زمین شورها» را بردارید و زمین را تمیز کنید! ما هم که همراه رفیقمان بودیم با خودمان گفتیم ما آمده ایم بجنگیم، نیامده ایم زمین بشوییم! خلاصه لب و لوچه مان آویزان شد و با همان حال شروع به شستن کردیم. کار سختی بود و تمام نمی شد وقتی یک سالن تمام می شد درب یک سالن دیگر را باز می کردند. در آرزوی این که برویم جبهه و تفنگ به دست بگیریم و بجنگیم ماندیم.
بعد از یکی دو روز به تهران برگشتیم. روزی که رسیدیم صبح عید فطر بود و مسجدی ها آمده بودند منزلمان تا آقاجان را برای اقامه نماز عید به مسجد ببرند. عصر همان روز قرار بود باز عده ای از افراد به همراه پدرم از مسجد به جبهه اعزام شوند. من هم خوشحال شدم که این بار همراه پدرم به جبهه می روم، اما ایشان گفتند: نه! نمی شود تو بیایی. اگر اهل جبهه رفتن بودی آن جا بهترین شرایط برایت مهیّا بود و باید می ماندی و هر کاری که وظیفه ات بود و می توانستی انجام می دادی. اما اگر اهل تفنگ بازی و این حرف ها هستی که بچه من نیستی! خلاصه به خاطر این که به قصد قربت به جبهه نرفته بودیم ما را تنبیه کردند.


منبع: خبرگزاری دفاع مقدس