داستان سیستان
ده روز با ره بر
قسمت دوم
گفتار پیشین:
داستان سیستان ( قسمت اول)
امروز صبح ره بردر مصلا با خانوادههای شهدا دیدار داشت. اینبار سر ساعت رفتیم.آقای علیمحمد دوازده سال است كه محافظ ره بر است اما خانهاش ته یك كوچه است به طول سیزده متر و عرض یك متر! یك خانهی شصت متری اجارهای در قرهچك، و حالا برای محرم از جعفریان شعر میخواست. توی همان خانهی شصتمتری هیأت میاندازد و كلی عزادار را پذیرایی میكند. میگفت هر وقت در خانهمان هیأت میاندازیم، خانه از زور گرما و فشار جمعیت، شبیه میشود به حمامهای عمومی! بعضی نمایندههای مجلس هر كدام یك محافظ دارند. محافظ یكی از نمایندهها كه من و محمدحسین میشناختیمش، همین چند ماه پیش اتومبیلی خریده بود كه از قیمت خانهی اجارهای علیمحمد گرانتر بود! چه گونه دنیایی است این؟
بعد از صحبتهای مجری چند خانوادهی شهید پشت تریبون آمدند و صحبت كردند.
صحبتهای خانوادههای شهدا هنوز تمام نشده بود كه پیرمردی با موی سپید و لباس بلوچی از صفهای پشتی بلند شد و جلو آمد و از حفاظ داربستی یكمتری بالا رفت و آمد طرف ما. دو سه محافظ با هم دویدند طرفش. او اما انگار نه انگار، با دست كنارشان زد و جلو آمد. اوضاع به نوعی به هم ریخته بود. حتی من هم میخواستم بلند شوم و جلویش را بگیریم. تعدد محافظها به عوض آرام كردن پیرمرد، او را جریتر كرد و شروع كرد به هل دادن محافظها. دیگر با دست گرفته بودندش و او هم داد میزد، ره بر از بالا اشاره كرد كه رهایش كنند. محافظ ها كه رهایش كردند، دست كرد داخل دشداشه. دست محافظها هم رفت زیر كت... نامهای را در آورد و جلو رفت و گفت:
- باید با دست خودت بگیری...
ره بر خم شده بود و پیرمرد روی نوك پنجه ایستاده بود. عاقبت یكی از محافظها بالا رفت و نامه را از دست پیرمرد گرفت و به دست ره بر داد... ره بر نامه را روی میز كنار دستش گذاشت و پیرمرد آرام شد. آمد و نشست كنار من و كرمی... آرام از او پرسیدم كه در نامه چه نوشته بودی؟ دستار سیاه و سفیدش را از روی پیشانی كنار زد و نگاه عاقل اندر سفیهی به من كرد و گفت: «باید به خودش میدادم!.»او تنها كسی بود در این سفر كه گول مرا نخورد...
ره بر هنوز شروع به صحبت نكرده بود كه جوانی دیگر از ردیف پشت سربلند شد. خواست جلو بیاید، روبهروی رهبر ایستاد. چشم در چشم رهبر انداخته بود. همانجور كه نگاه میكرد و معلوم بود كه میخواهد چیزی بگوید، یك عاقل مرد كت و شلواری جلیقهپوش، با ریش آنكادره، از آن مسوولانی كه قیافهشان ایزو 9002 دارد، یك هو داد كشید كه «شهنواز بنشین. بتمرك سر جات...» پیرمرد كه پنداری با جوانك همدرد بود، گرا را به من داد كه عاقل مرد مدیر ادارهای است و جوان، كارمند آن اداره. جوان كه شلوار جین داشت و پیراهن یقهباز سفید، خواست از داربستها رد شود كه محافظها از راه رسیدند و جلویش را گرفتند.
موقعیت، موقعیت دشواری است. روشن است كه به لحاظ امنیتی باید جلو جوان را گرفت. اصلاً نكند كه جوان از جایی خط گرفته باشد كه جلسه را به هم بزند. اما اگر اینجور نباشد چه... آن وقت حرف جوان چه میشود؟ باید هر كسی بتواند آزادانه حرفش را به رهبر بگوید... از آن طرف اگر این شیوه مرسوم شود و همه بخواهند از این راه با رهبر صحبت كنند كه سنگ روی سنگ بند نمیشود... من مطمئنم كه رفتار پیرمردی كه كنار دستم نشسته است و نحوهای كه او نامه را به دست رهبر رساند، این جوان را جسوركرد... اصلاً حالا میفهمم كه چرا رهبر در دیدارهای عمومی باید در جایگاه بنشیند. جایی دور از دسترس.
مشغول حساب و كتاب هستم كه یك هو فریاد جوان به آسمان برمیخیزد. «به ما ظلم كردهاند. ظلم كردهاند. به كی باید بگوییم این را؟ چرا مرا گرفتهاید...» حالا مسوول مرتب اداره هم- همان كه قیافهاش ایزو 9002 داشت- بلند شده است و به كمك محافظ ها جوان را از پشت گرفته است. با بلند شدن مسوول همشهری، جوانك از خود بیخود میشود. برمیگردد و به او میگوید، به تو ربطی ندارد... مدیر هلش میدهد طرف محافظها... فریاد میكشد: «به ما ظلم كردهاند. ظلم كردهاند. به كی باید بگوییم این را؟ آقا! دوبار آمدهام بیت، راهم ندادهاند.»
همینجور كه محافظها میخواهند بنشانندش، ناگهان دست میاندازد در یقهی پیراهنش و پیراهنش را جر میدهد و با تنی لخت شروع میكند به جیغ زدن... محافظها بلند میكنند و از روی داربست میآوردندش به سمت ما و همان جور كه جوانك دست و پا میزند، میبرندش پشت جایگاه...
ره بر صحبت را شروع میكند. چندان در فكر جوانك هستم كه نمیفهمم ره بر چه میگوید. كنار دستم سرتیم حفاظت نشسته است و مدام پنهانی با گوشیای كه در گوش دارد و میكروفونی كه به زیر یقهاش نصب است، با محافظها صحبت میكند. یقین دارم كه الان چهار نفری دارند جوانك را كتك میزنند. دلم برای جوانك میسوزد. نكند راست گفته باشد... وای بر ما اگر راست گفته باشد...
میخواهم بلند شوم و بروم پشت جایگاه. نه، حتی میخواهم بلند شوم و مثل جوانك یقه بدرانم. به مسوول ایزو 9002 نگاه میكنم كه نشسته است و متظاهرانه دفترچهای از جیب درآورده است و از سخنان ره بر نُت برمیدارد.
عاقبت دوام نمیآورم، از سرتیم حفاظت كه كنار دستم نشسته است، با غیظ میپرسم كه چه بر سر جوانك آوردید...
نگاه تندی به من میكند. گوشیاش را جا به جا میكند و میگوید، مشكلی در اداره داشته است، دارند با او صحبت میكنند... میگویم، «صحبت؟!» لب خند میزند. «پس چه؟»
مطمئنم كه سر به نیستش كردند. نه من، كه خیال میكنم هشتاد درصد حاضران هم. به سرتیم میگویم: «یعنی زنده برمیگردد؟» سری تكان میدهد و آهی میكشد. بعد میگویمش كه اگر راست میگوید كاری كند كه جوانك تا صحبت آقا تمام نشده برگردد. یكی دیگر از مسوولان بیت هم كه آن طرفتر نشسته است و پیگیر وراجی من است، به سرتیم اشاره میكند كه جوانك را برگردانند. در تصور من الان بعد از دستوربرگرداندن جوانك به جلسه، مثل تایم اوت در مسابقات بوكس، سه نفر دارند بخیهاش میزنند، یكی موهایش را شانه میزند، دیگری كرم سفیدكننده میمالد روی كبودیهای صورتش و...
هنوز صحبتهای آقا تمام نشده بود كه از پشت جایگاه جوانك دزدكی و پاورچین پاورچین به میان ما میآید. بعد كمكم سرش را بالا میگیرد و سینهاش را صاف میكند. پیراهنی تنش كردهاند كه كمی برایش بزرگ است.خوب كه دقیق میشوم متوجه میشوم كه پیراهن كدام محافظ را پوشیده است. مردم هم همه مثل من به او نگاه میكنند كهانگار ده سال جوان شده است. همانجور كه جلو میآید نگاهی میكند به پشت داربست و لبخندی میزند به مدیر اداره كه حالا دفترچهاش را بسته است و متعجب به جوانك نگاه میكند. كت و شلوار و جلیقهاش هنوز ایزو 9002 دارد، اما قیافهی چپ كردهی خودش را به نظرم ادارهی استاندارد مرجوع كند!!! ....
بخت یارمان است كه با این مینی بوس زود تر از ره بر به گل زار شهدا رسیده ایم. با یك نگاه می فهمم كه برنامه از قبل مشخص نبوده است...
هر كسی مشغول كاری است، به جز پیرمردی كه نشسته است بر سر قبری و فاتحه میخواند. تا محافظها سراغش بیایند. كنارش میروم و به سنگ قبر نگاه میكنم. هنوز چیزی نپرسیدهام كه خودش شروع میكند:
- از صبح منتظر بودم. ببین، این كارت بنیاد شهید است، دیدار هم نیامدم. مطمئن بودم آقا میآید گلزار سر قبر پسرم. خودش به من گفت...
میگویم كی به شما گفت؟ آقا؟! سرش را به علامت نفی بالا میاندازد و به سنگ اشاره میكند.
- خودش گفت. دیشب به خوابم آمده بود...
چیزی نمیگویم. فاتحه میخوانم برای آنهایی كه از ما زندهتر هستند. بسیار زندهتر... حفاظت، برنامهها را از چه كسی پنهان میكند؟
در همین حین چند تا پاترول و لندكروز از راه میرسند. محافظها راه را باز میكنند. منتظرم تا ماشین ره بر هم برسد. اما یك هومیبینم كه ره بر از یكی از همین پاترول ها پیاده شد... سادهتر از حتی یك معاون وزیر، تازه دستكم نصف پاترولها و لندكروزها متعلقاند به همراهان، من هم وارد جنگ تیم خبری با تیم حفاظت شدهام انگار... شنیده بودم كه ره بر همواره از نشستن در بنز بهعنوان نماد تشریفات ابا داشته است، اما ندیده بودم. (وقتی این كار را برای مجوز فرستاده بودم تا بخوانندش، یك هو تماس گرفتند كه در این صفحه خلاف واقع نوشته شده است. ترس برم داشت. گفتم كجا؟ گفتند آقا یك بار برای شركت در كنفرانس سران كشورهای اسلامی با بنز رفته بودهاند... مومن در هیچ چارجوبی نمیگنجد!)
ره بر وارد میشود و همراهانی مثل امام جمعه و استان دار كنارش و بچههای خبرنگار و عكاس به دنبالشان. تندتند عصا میزند و در حین حركت لبهایش میجنبد و فاتحه میخواند. از كنار قبور به سرعت عبور میكند. اما روی قبر دو شهید دانشجو متوقف میشود.فرامرز(حسین) بهمنی و فرزاد(محمد) بهمنی، فرزند غلامحسین جوانترین عكسهای گلزار متعلق به این دو شهید است.همانجور كه كنار ره بر ایستادهام و فاتحه میخوانم، یك هو میبینم تصویر كرین شد و رفتم روی هو!...
به خودم میآیم؛ سردار حفاظت با آن قد بلند، یك هو ما را بغل زده است و برداشته است و گذاشته است آن طرف... ترس برم داشته است، اما نگاهش كه میكنم بالكل ترسم میریزد. این قیافه هرچهقدر هم كه بخواهد خشن باشد، آن چشمهای مهربان خرابش میكنند. به من با لحنی كه سعی میكند عصبانی باشد، میگوید:
- شما اینجا چه كار میكنی؟ كی هستی؟ از كجا آمدهای؟
كارم نوشتن است...
- باشد! این وسط داری چه كار میكنی؟
بخت یارم است كه پسر ره بر از میان همراهان جدا میشود و میآید و ما را سفارش میكند! با این همه تیم حفاظت كوتاه نمیآید به من و غرفی واحد مركزی خبر میگویند شماها كه دوربین ندارید، اینجا آمدهاید برای چه؟ غرقی زرنگتر است، چیزی نمیگوید و میرود كنار تیم عكاسها. بخت یارمان است كه تیم حفاظت ما را رها میكنند و میروند سراغ مردمی كه كنار نردههای گلزار شهدا جمع شدهاند و ره بر را با دست نشان میدهند. هر كاری كه میكنند مردم كنار نمیروند.
آقا همینجور كه از میان قبرها عبور میكنند، یك هو چشمشان میافتد به محمد نوری زاد كه با دوربین كوچكش مشغول فیلمبرداری است. صدایش میكنند.
- آقای نوریزاد! شما چه كار میكنید اینجا؟
نوریزاد جلو میرود و دست ره بر را میبوسد. آقا هم دستی به سرش میكشد. تیم حفاظت از اینجا به بعد در میان ما با نوریزاد رفیق میشوند!
بچهها مشغول تصویربراری هستند كه ناگهان یكی از محافظها میآید سراغ ما كه اگر میخواهید به برنامهی بعدی برسید، بدوید سوار مینیبوس شوید... آقا تازه دارند میروند سراغ خادم گلزار و آن پدر شهید كه متأسفانه باید برویم و سر در نمیآوریم. ( این هم فصل بعدی جنگ تیم حفاظت با تیم خبر. شاید صحبت آقا با این دو نفر، جذابترین تكهی زیارت گلزار بود. چه به لحاظ تصویری و چه به لحاظ محتوایی...)
ادامه دارد....
لینك مطالب مرتبط:
آب زنید راه را ( گزارش تصویری 2)
رهبرمعظم انقلاب: هویت ملی در مقابل هویت دینی نیست
عجب چیزهایی در نامه اعمال ماست!
سرگرم كردن جوانان به چیزهایی كه ...
بیشترین چیزی كه روی ذهن جوان اثر میكند
چهطور گناه، انسان را زمینگیر میكند؟