خدای قصه یکی بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : پنج شنبه 1394/12/20
خدای قصه یکی بود
حسن بیاتانی - بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را | بنا کند پس از آن گنبد کبودش را |
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود | یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود |
یکی نبود که جانی به داستان بدهد | و مثل آینه او را به او نشان بدهد |
یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد | یکی که نور خودش را از او عبور دهد |
یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود | و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود |
نوشت آینه و خواست برملا باشد | نخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد |
نوشت آینه و محو او شد آیینه | نخواست آینه اش از خودش جدا باشد |
شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شد | که انعکاس خداوندی خدا باشد |
شکفت آینه و شد دوازده چشمه | و خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد |
و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند | به او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد |
نگاه کرد، و آیینه را به بند کشید | که اصلاً از همه ی قیدها رها باشد |
خدا، خدای جلالت خدای غیرت بود | که خواست، آینه ناموس کبریا باشد |
نشست؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداخت | و نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت |
در این حجاب، جلال و جمال "او" پیداست | "هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست" |
نشاند پیش خودش یاس آفرینش را | و داد دسته ی دستاس آفرینش را |
به دست او که دو عالم، غبار معجر او | و داد دست خدا را به دست دیگر او |
به قصه گفت ببیند یکی نبودش را | بنا کند پس از این گنبد کبودش را... |
**
رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود | زنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود |
چرا که دست خداوند، رفته بود از فرش | انار تازه بچیند برای او در عرش |
کمی بلندتر از گریه های کودکشان | درخت های جهان در حیاط کوچکشان |
کنار باغچه، زن داشت ربنا می کاشت | برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت |
و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت | غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت |
چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد | فدای قلب تو وقتی یتیم در می زد |
صدای پا که می آمد تو پشت در بودی | به یاد در زدن هر شب پدر بودی |
فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود | اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود |
صدای پا که می آید... علی ست شاید... نه... | همیشه پشت در اما...کسی که باید... نه... |
نسیمی از خم کوچه، بهار می آورد | علی برای حبیبش انار می آورد |
خبر دهان به دهان شد انار را بردند | و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند |
ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند | انار را همه بردند و نار آوردند |
قرار بود نرنجی ز خار هم... اما... | به چادرت ننشیند غبار هم... اما... |
قرار بود که تنها تو کار ِخانه کنی | نه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی |
فدای نافله ات! از خدا چه می خواهی؟ | رمق نمانده برایت...شفا نمی خواهی؟ |
صدای گریه ی مردی غریب می آید | تو می روی همه جا بوی سیب می آید |
تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی ماه | به عزت و شرف لاإله إلاالله |
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود | یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود |
و قصه رفت بگرید، یکی نبودش را | سیاه پوش کند گنبد کبودش را |