نقاشی مبینا
مبینا دفتر نقاشی اش را آورد و به مادر بزرگ گفت: "چی بکشم؟"
مادر بزرگ گفت: "هرچی دوست داری، عزیزم!"
مبینا گفت: "نه مادربزرگ، شما بگویید!"
مادر بزرگ گفت: "بذارفکر کنم.بعد از نماز می گم."
یک دفعه صدای اذان بلند شد.مادر بزرگ برای وضورفت. مبینا زود یک نقاشی کشید و به مادر بزرگ گفت: "ببینید خوب کشیدم؟"
مادر بزرگ خندید و گفت: "این من هستم؟"
بله دارید نماز میخوانید.
وای چقدر قشنگ کشیدی، ولی مهر و سجاده ام کو؟
مبینا فکری کرد و خندید. بعد هم به طرف کمد رفت. مهر و سجاده را آورد وگفت: "این هم مهر و سجاده شما"
مادر بزرگ خندید و گفت: "آفرین دختر گلم! کار تو خیلی عالی بود، اما انگار باز هم یک چیزی کم داره!"
مبینا فکری کرد و گفت: "می دانم، می دانم"
بعد هم کنار مادر بزرگ ایستاد. الله اکبر. الله اکبر.
مبینا میگوید: "من نقاشی را دوست دارم. مادر بزرگ را دوست دارم. خداراهم دوست دارم که مادر بزرگ ها را آفریده است. من نماز می خوانم و از خدا تشکر می کنم."