تبیان، دستیار زندگی
آفتاب که بالا آمد دو لشکر مقابل هم صف کشیدند. صدای همهمه و های و هوی دو سپاه دشت را پر کرد. پرچم ها بالا سر سپاهیان در نسیم می لرزیدند. «طالوت» از جلو سپاهیان
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سنگ انداز دلیر(1)

سنگ انداز دلیر(1)

وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ؛ و داوود جالوت را كشت و خداوند به او پادشاهى و حكمت ارزانى داشت.

آفتاب که بالا آمد دو لشکر مقابل هم صف کشیدند. صدای همهمه و های و هوی دو سپاه دشت را پر کرد. پرچم ها بالا سر سپاهیان در نسیم می لرزیدند. «طالوت» از جلو سپاهیان می گذشت که چشمش به کوچک ترین سرباز خود افتاد. نوجوان خوشرویی بود. شمشیرش را در دستش چرخاند و صدا زد.
- تو اینجا چکار می کنی فرزند؟
«داود» قدمی پیش گذاشت و به فرمانده احترام کرد. از پدرش شنیده بود که طالوتِ قوی هیکل پیامبری از پیامبران الهی است و به دستور حضرت «سموئیل» به فرماندهی لشکر رسیده است. داود با لبخند شیرینی که در چهره اش نمایان بود، رو به فرمانده کرد و گفت: «تنها نیستم ای پیامبر خدا، پدرم نیز آمده است، دو برادرم نیز اینجا هستند!»
داود پدر پیر و برادران خود را نشان داد. طالوت لبخند زد و گفت: «مواظب خودت باش، جنگ هنوز برای امثال تو زود است!»
آن طرف مردی با زره فولادین زیر آفتاب می درخشید. ناگهان از سپاه خود جدا شد و پیش آمد. وسط میدان کارزار ایستاد و در گلو غرید.
- آهای، چرا ساکتید؟ بیایید دیگر، معطل چه هستید؟
قامت غول آسای «جالوت» لرزه بر اندام سپاهیان طالوت پیامبر انداخت. طالوت یکی از فرماندهان با تجربه و قوی هیکل خود را صدا زد و به میدان فرستاد. فرمانده شمشیر از نیام کشید و نعره کشان به سوی جالوت خیز برداشت. جالوت از خشم شمشیر را دور انداخت و با دستان خالی مقابل او ایستاد و ناگهان نعره ای از دل بر کشید.
- جالوت را خوار نکن طالوت! خود قدم به میدان بگذار!
فرمانده تا رسید مغلوب دستان دراز و وحشی جالوت شد. جالوت به ضربه شمشیر فرمانده جا خالی داد و مچ مرد را با زیرکی گرفت. سپس نعره ای زد و او را به زمین انداخت. بعد با ضربه مشتی سهمگین قلب او را نشانه گرفت. فرمانده در دم جان سپرد و خون از دهانش بیرون پاشید.
جالوت برخاست و جلو آمد. لشکر طالوت آرام آرام عقب رفتند. طالوت فریاد کشید.
-کجا ای بزدلان؟ او هنوز تنهاست!
زمین زیر گام های ترسناک جالوت می لرزید. طالوت جنگاور دیگری به میدان فرستاد. او نیز به یک پنجه چُدنی جالوت از نفس افتاد. جالوت مست و مغرور نعره زد.
- خودت بیا طالوت، مرا با مردان ضعیف روبرو نکن!
صدای جالوت در دشت و کوه پیچید. طالوت عقب نشینی لشکرش را به آشکارا می دید. می خواست خودش را برای جنگ با دشمن آماده کند که داود از عقب لشکر به جلو دوید.
- ای پیامبر خداة اجازه بدهید من به جنگ این کافر بروم!
طالوت نگاهی به قامت نحیف داود انداخت و لبخند زد.


ادامه دارد..............

koodak@tebyan.com

نویسنده:مجید محبوبی
تهیه کننده:مینوخرازی

تنظیم: مرجان سلیمانیان

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.