تبیان، دستیار زندگی
آقای دزد وقتی وارد خانه آقای معلم شد. اصلاً فکرش را نمی کرد که چیز با ارزشی پیدا نکند. ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دزد و کتاب

دزد و کتاب


آقای دزد وقتی وارد خانه آقای معلم شد. اصلاً فکرش را نمی کرد که چیز با ارزشی پیدا نکند. نه پولی نه جواهری و نه حتی یک گاو صندوق کوچک. از آن گاو صندوق هایی که آقای دزد راه باز کردن شان را خوب می دانست. او آقای معلم را از سال ها پیش می شناخت.

آن ها همسایه دیوار به دیوار هم بودند. به همین خاطر وقتی فهمید که آقای معلم به مسافرت رفته است به فکر دزدی از خانه اش افتاد.
آقای دزد وقتی همه جای خانه را گشت و چیز به درد بخوری پیدا نکرد، یاد معلم کلاس چهارمش افتاد که همیشه به آن ها می گفت: «معلمی شغل خوبی است اما آدم را پولدار نمی کند.»

آقای دزد آن شب فهمید که معلم کلاس چهارمش راست می گفته است ...
حتی توی یخچال آقای معلم هم چیز به درد بخوری دیده نمی شد. تنها چیزی که آقای دزد را خوشحال کرد یک بشقاب پر از سیب قرمز بود و چند تا هویج که آقای دزد خیلی خیلی دوست داشت..
آقای دزد تمام خانه آقای معلم را زیر و رو کرد اما چیزی برای دزدیدن پیدا نکرد. این اولین باری بود که آقای دزد از دزدی اش پشیمان شده بود.
آقای دزد قبل از این که خانه آقای معلم را ترک کند چشمش به کتابخانه کوچکی افتاد که پر بود از کتاب.  
با خودش گفت: «شاید پول هایش را لای کتاب ها پنهان کرده است.»

قفسه اول را گشت و چیزی پیدا نکرد. اولین کتاب قفس دوم را برداشت و ورق زد. چیزی لای ورق هایش نبود. کتاب را بست و به نقاشی روی جلدش نگاه کرد. یک رنگین کمان بالای یک رودخانه و چند تا درخت کوتاه و بلند. اسم کتاب (لبخند بهار) بود.

دوباره کتاب را باز کرد و بدون این که بخواهد، صفحه ای را که باز کرده بود خواند. خوشش آمد از آخرین باری که شعر خوانده بود سال ها می گذشت. کتاب را دوباره ورق زد و مشغول خواندن یک شعر دیگر شد. همین طور که از روی کتاب می خواند، آهسته روی صندلی کوچک کنار میز نشست. خیلی زود تمام کتاب را خواند. احساس خوبی پیدا کرد.

آن قدر که یادش رفت برای چی به خانه آقای معلم آمده است. کتاب را روی میز گذاشت و بدون این که بلند شود یک کتاب دیگر از توی کتابخانه برداشت. این دفعه یادش رفت لای کتاب به دنبال پول بگردد. اول اسم کتاب را خواند: (قصه های کوچولو برای بچه های کوچولو)

از اسم کتاب خنده اش گرفت. او را به یاد مادربزرگش می انداخت. قصه اول یک قصه یک صفحه ای بود. وقتی آن را خواند کمی مکث کرد و یک بار دیگر آن را خواند ... بعد پاهایش را روی هم انداخت و رفت سراغ قصه بعدی ...
شاید اگر صدای ساعت کوکی خانه آقا معلم نبود آقای دزد نمی فهمید که صبح شده است. کتابی را که در دست داشت روی میز انداخت. صدای ساعت کوکی را قطع کرد. دستی به سر و رویش کشید و آرام در را باز کرد و وارد حیاط شد و از روی دیوار توی کوچه پرید.

این اولین باری بود که آقای دزد با این که دست خالی از دزدی برمی گشت خوشحال بود.

koodak@tebyan.com

منبع:کیهان بچه ها
تهیه:مینو خرازی

تنظیم: مرجان سلیمانیان

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.