تبیان، دستیار زندگی
الاغ گفت :«چه کار کنم شغال جان. من یک الاغم و چاره ای جز این کار ندارم. اگر بار آدمیزاد را جابه جا نکنم چه بخورم و چه طور زندگی کنم؟»
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شغال و پندهای الاغ (مرزبان نامه) (2)

شغال و پندهای الاغ (مرزبان نامه)(2)

الاغ گفت :«چه کار کنم شغال جان. من یک الاغم و چاره ای جز این کار ندارم. اگر بار آدمیزاد را جابه جا نکنم چه بخورم و چه طور زندگی کنم؟»
شغال گفت: «چاره ندارم که نشد حرف. مگر من بار آدمیزاد می برم که شاد و خرم زندگی می کنم؟»
الاغ گفت: «مگر تو کجا زندگی می کنی؟»

شغال که دید حرف هایش در الاغ اثر می کند. گفت: «من کمی دورتر از این جا در مزرعه ای پر از گل های رنگارنگ زندگی می کنم که در زیبایی بی نظیر است و از جانوران دارنده هم خبری نیست. اگر دوست داری تو هم بیا که آمدن تو جای مرا تنگ نمی کند که هیچ بلکه برای من یک هم صحبت خوبی خواهی بود. چون من از تنهایی خسته شدم و می خواهم یک حیوان را در زندگی خوب خودم شریک کنم. با خودم گفتم چه کسی بهتر از الاغ.»

الاغ، که از بارکشی خسته شده بود، از حرف های شغال خوشش آمد و به همراه او به راه افتاد. آن ها کمی که رفتند، شغال گفت:« الاغ جان! من از راه دوری آمدم. اگر مدتی مرا بر پشتت سوار کنی استراحتی می کنم و زودتر به مقصد می رسیم.»

الاغ قبول کرد و شغال به پشت او پرید. مدتی که رفتند به نزدیکی بیشه رسیدند. الاغ با دقت به بیشه نگاه کرد و گرگ را دید. فهمید که شغال با گرگ هم دست است و می خواهند کلک او را بکنند. پس با خود فکر کرد: حالا که پی به ماجرا برده ام عاقلانه نیست گول شغال را بخورم و با پای خودم به سراغ مرگ بروم و باعث نابودی خودم بشوم. پس چاره ای بیندیشم و خودم را از دست این ها خلاص کنم.»

الاغ با این فکر، از رفتن بازماند و گفت: «آقا شغال! مزرعه ی زیبایت را از همین جا دیدم و بوی خوش گل هایش به مشامم رسید. اگر می دانستم در چنین مزرعه زیبایی زندگی می کنی، زودتر به این جا می آمدم. حالا هم دیر نشده من امروز به روستا برمی گردم و وسایلم را برمی دارم و فردا برای همیشه به این جا می آیم.»

شغال که پشت الاغ جا خوش کرده بود و برای یک شکم چرانی آماده می شد، گفت: «چه شده که یک باره حرف های عجیب و غریب زدی؟ مگر نشنیده ای که گفتند: حیوان عاقل نقد را به هوای نسیه از دست نمی دهد؟»

الاغ گفت: «تو راست می گویی، ولی من به یادگار پند نامه ای از پدرم دارم که باید همیشه همراهم باشد و اگر موقع خواب آن را زیر سرم نگذارم در طول شب خواب های بدبد می بینم و پریشان بیدار می شوم. باید برگردم آن را با خودم بیاورم، حیف است که در مزرعه چنین زیبایی خواب آسوده نداشته باشم.»
شغال با خود فکر کرد؛ اگر او را به حال خودش بگذارم برنخواهد گشت، پس ناچار موافق میل او رفتار کنم و همراهش به روستا می روم و با خودم برمی گردانم.»

شغال، با این فکر، گفت: «از هر چه بگذریم، نمی شود از پند پدر تو گذشت، راست می گویی اگر پند پدر تو چنین به دردت می خورد حتما برگردیم و بیاوریم شاید پندهای پدرت گره از مشکلات من هم باز کند.»

الاغ گفت: «پند پدرم چهار بند است. اولی آن این است که هیچ وقت پندنامه را از خودت دور نکن!»
الاغ ادامه داد: «شغال جان! همان طور که می دانی من الاغ هستم و حافظه خوبی ندارم. برای دانستن ادامه ی پند نامه باید به روستا برگردیم و آن را با خود بیاوریم.»
شغال گفت: «پس زودتر بازگردیم و فردا همین جا برای رفتن به مزرعه قرار بگذاریم.»
الاغ برگشت و مثل مرغ از قفس آزاد شده، به سرعت به طرف روستا دوید.
وقتی نزدیک روستا رسید، گفت: «آقا شغال، روستا را که دیدم فکرم کار کرد و آن سه پند دیگر به یادم آمد. می خواهی الان آن ها را بشنوی؟»
شغال گفت: «معلومه می خواهم بشنوم، اصلاً به خاطر همان پندها داریم برمی گردیم، بگو تا بهره ببرم.
الاغ گفت: «پند دوم آن است که چون دچار بد شدی از دچار شدن به بدتر بترس، سوم آن که هیچ وقت با نادان دوست نشو، و چهارم آن که در همسایه ی گرگ زندگی نکن و با شغال پیمان دوستی نبند.»
شغال که دید هوا پس است و همین الان است که الاغ او را به میان مردم روستا خواهد رساند، فهمید که دیگر وقت ماندن نیست. هراسان از پشت الاغ به زمین پرید و به طرف بیشه پا به فرار گذاشت.

koodak@tebyan.com

منبع:کیهان بچه ها
تهیه کننده:مینوخرازی

تنظیم: مرجان سلیمانیان

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.