تبیان، دستیار زندگی
شغالی، کنار یک باغ با خیال آسوده و راحت زندگی می کرد. هر وقت گرسنه اش می شد، یواشکی و دور از چشم باغبان از سوراخ دیوار به داخل باغ انگور می خزید و وارد باغ می شد ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شغال و پندهای الاغ (مرزبان نامه)(1)

شغال و پندهای الاغ (مرزبان نامه)(1)

شغالی، کنار یک باغ با خیال آسوده و راحت زندگی می کرد. هر وقت گرسنه اش می شد، یواشکی و دور از چشم باغبان از سوراخ دیوار به داخل باغ انگور می خزید و وارد باغ می شد و تا می توانست از انگورها و میوه های رسیده آن می خورد و با شکم سیر دوباره از سوراخ باغ بیرون می خزید و به زندگی اش ادامه می داد.

باغبان وقتی می دید هر روز انگورهای باغ و میوه های خوشمزه اش تلف می شوند. تصمیم گرفت هر طور شده دزد را گیر بیندازد و باغش را از نابودی نجات بدهد. پس، در زیر درختی پنهان شد و منتظر ماند دزد وارد باغ شود.

مدتی نگذشت که شغال از درز دیوار به آرامی داخل باغ خزید و مشغول خوردن شد. باغبان یواشکی رفت و درز دیوار را گل گرفت و خوب چفت و بست کرد و با چماق به سراغ شغال رفت. شغال که هوا را پس دیده بود، برای نجات جانش به طرف درز دیوار دوید. او هرچه این طرف و آن طرف دوید درزی برای خروج پیدا نکرد. باغبان با چماق به جانش افتاد. شدت ضربه ها طوری بود که اگر چند ضربه ی دیگر به بدنش می خورد. جانش را از دست می داد. پس، به ناچار خود را به مردن زد.

باغبان که فکر کرد شغال مرده است. خیالش از دزد میوه هایش راحت شده بود. دم شغال را گرفت و او را از بالای دیوار باغ به بیرون انداخت.

پس از مدتی، شغال به هوش آمد. تمام بدنش از ضربه های چماق باغبان درد می کرد. شغال با این فکر که نکند دوباره باغبان به سراغش بیاید، لنگ لنگان به طرف بیشه ای که دوستش گرگ در آن جا زندگی می کرد به راه افتاد.
وقتی شغال به بیشه رسید و گرگ حال و روز او را درب و داغان دید، پرسید: «شغال جان! چه بلایی سرت آمده که چنین خوار و ضعیف شده ای؟»

شغال گفت: «قصه ی بدبختی من چنان دراز و غم انگیز است که شنیدن آن نه تنها باعث ناراحتی دوست را فراهم خواهد کرد، بلکه دل دشمنان را به درد خواهد آورد و دل آن ها نیز بر حال و روزم خواهد سوخت. پس از خیر تعریف زندگی در گذاریم. در این اوضاع نامناسب و نابه سامان دلم برای شما تنگ شده بود و آرزوی دیدار تو مرا به این جا کشاند.»

گرگ دلش به حال شغال سوخت و از حرف های او به وجد آمده بود. گفت: «در هر حال دیدن دوست، بسیار خوب و شادی آور است. من هم بعد از مدت ها از دیدن تو بسیار خوش حالم. چه چیزی بهتر از دیدن دوست است؟ حالا من برای پذیرایی از شما به صحرا می روم و با یک شکار چاق و چله بر می گردم. چون هر چه در خانه داشتم ته کشیده و چیزی برای خوردن ندارم وظیفه ی من است که از مهمان عزیزی چون تو آبرومندانه پذیرایی کنم.»
شغال گفت: «بدون برنامه قصد شکار کردن کار جاهلان است. شاید گیر آوردن شکار در این صحرای بزرگی کمی مشکل باشد. اما من الاغی را می شناسم که در این نزدیکی زندگی می کند. به سراغ او می روم و با حیله و کلک خر را به این جا می آورم و او را به چنگال تو می اندازم. اگر بتوانیم او را شکار کنیم، چندین روز خورد و خوراک ما فراهم خواهد بود.»

گرگ گفت: «هر چند خدمت به مهمان وظیفه ی میزبان است. با این حساب، کار مرا راحت کرده ای اگر زحمتی نیست الاغ را به این حوالی بیاور، شکار کردن از من.»

شغال، افتان و خیزان به ده رفت و الاغ را دید که برای بار بردن جلوی آسیابی ایستاده است. پس، پیش او رفت و با او احوال پرسی کرد و از روی دل سوزی رو به او کرد و گفت: «الاغ جان! تا کی می خواهی بار آدمیزاد را این طرف و آن طرف ببری و مطیع او باشی و تا آخر عمر عذاب بکشی؟»
الاغ گفت:.....................

ادامه دارد.......

koodak@tebyan.com
منبع:کیهان بچه ها
تهیه کننده:مینوخرازی

تنظیم: مرجان سلیمانیان

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.