وصایت ملاك امامت
شیعه معتقد است كه قدرت امام معصوم علیه السلام منبعث از خداست، امام را امت انتخاب نمىكند، بلكه امامت او مثل نبوت پیامبران، به نص الهى است.
على علیه السلام خلافت را حق مسلم و قطعى خود مىدانست و در نهج البلاغه بر مدعاى خود از طرق گوناگون استدلال كرده است.
آن حضرت در موارد زیادى از حق خویش سخن گفته است كه جز با مسالهى تنصیص و مشخص شدن حق خلافت براى او به وسیله پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم قابل توجیه نیست. در نهج البلاغه صریحا دربارهى اهل بیت مىفرماید:
ولهم خصائص حق الولایة وفیهم الوصیة والوراثة، الان اذ رجع الحق الى اهله ونقل الى منتقله! . (1)یعنى ویژگىهاى ولایت و حكومت از آن آنهاست و وصیت پیامبر و وراثت او در میان آنان، هم اكنون حق به اهلش برگشته و دوباره به جایى كه از آنجا منتقل شده بود، باز گردیده است.
و همچنین در سرتاسر نهج البلاغه، گلایه امام از مردم براى این است كه چرا او را از حق مسلم و قطعىاش محروم كردند بدیهى است كه تنها با نص و تعیین قبلى از طریق رسول اكرم صلى الله علیه و آله و سلم است كه مىتوان از حق مسلم و قطعى دم زد;زیرا اگر انتخاب امام، حق امتبود معنى نداشت على علیه السلام تنها به خاطر شایستگىاش به امامت، قبل از انتخاب مردم حكومت را حق مسلم خود بداند و با كسى كه علىالظاهر مدعى خلافت از طریق مردم بود، به مبارزه برخیزد;زیرا صلاحیت و شایستگى حق بالقوه، ایجاد مىكند نه حق بالفعل و در صورت حق بالقوه، سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى صحیح نیست.اكنون به ذكر مواردى مىپردازیم كه امام على علیه السلام خلافت را حق مسلم خود مىداند:
1-على علیه السلام براى اثبات حقانیتخود نوعا به ادله و نصوصى كه درباره او وارد شده است، استناد مىكند:
ابوالطفیل لیثى یكى از اصحاب پیامبر مىگوید:روزى على علیه السلام مردم را در میدان وسیعى جمع كرد ، سپس به آنها فرمود:شما را به خدا سوگند مىدهم، هر كس از شما روز غدیر خم و هر چه از رسول خدا شنیده، بگوید.سى نفر از مردم بلند شدند و شهادت دادند.ابونعیم مىگوید:گروه كثیرى از مردم برخاستند و به این جمله شهادت دادند كه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم هنگامى كه دست على علیه السلام را گرفته بود، به مردم مىفرمود: اتعلمون انى اولى بالمؤمنین من انفسهم؟ قالوا: نعم یا رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم: آیا شما مىدانید كه من نسبتبه مؤمنان از خود آنها اولىتر هستم، مردم گفتند:آرى پیامبر خدا فرمود: من كنت مولاه، فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه" : هر كس من مولاى او هستم على علیه السلام هم مولاى او استبار خدایا دوستبدار، دوستان او را و دشمن بدار دشمنان او را.
ابوالطفیل مىگوید:من این اجتماع را ترك گفتم ولى شبههاى در دلم ایجاد شد.در راه با زید بن ارقم ملاقات كردم و جریان را براى او بازگو كردم و سپس پرسیدم:چرا انكار مىكنى؟ من نیز همین مطلب را از رسول خدا شنیدم. (2)
2-هنگامى كه امام از طغیان عایشه و طلحه و زبیر آگاه شد و تصمیم به سركوبى آنها گرفت ضمن هشدار به رهبران مذهبى فرمود: فوالله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا على منذ قبض الله نبیه صلى الله علیه و آله و سلم حتى یوم الناس هذا . (3)به خدا سوگند از روزى كه خدا جان پیامبرش را گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است .
3-امیرمؤمنان على علیه السلام مىگوید:روز شورا شخصى در حضور جمعى به من گفت:پسر ابوطالب!تو بر امر خلافت حریصى، من در پاسخ گفتم:بل انتم والله احرص وابعد وانا اخص واقرب وانما طلبتحقا لى وانتم تحولون بینى و بینه و تضربون وجهى دونه فلما قرعته بالحجة فى الملاء الحاضرین هب كانه بهت لا یدرى ما یجیبنى . (4)به خدا سوگند بلكه شما با اینكه ازپیامبر دورترید از من حریصترید.من حق خود را طلب كردم شما مىخواهید میان من و حق خاص من مانع شوید و مرا از آن منصرف سازید.آیا آنكه حق خویش را مىخواهد حریصتر استیا آنكه به حق دیگران چشم دوخته است؟ همین كه در جمع حاضران اقامه دلیل نمودم به خود آمد و نمىدانست در پاسخ من چه بگوید .
ابن ابى الحدید مىگوید:اعتراض كننده سعد وقاص و آن هم بعد از قتل عمر در روز شورا بود و سپس مىگوید:ولى امامیه معتقدند كه اعتراض كننده ابوعبیده جراح و آن هم در روز سقیفه بود . (5)
4-در دنباله همان جملهها آمده است:
اللهم انى استعدیك على قریش ومن اعانهم، فانهم قطعوا رحمى وصغروا عظیم منزلتى واجتمعوا على منازعتى امرا هولى، ثم قالوا: الا ان فی الحق ان تاخذه وفى الحق ان تتركه .
بار خدایا! من در برابر قریش و كسانى كه به كمك آنان برخاستهاند از تو استعانت مىجویم و شكایت را پیش تو مىآورم آنها پیوند خویشاوندى مرا قطع كردهاند و مقام و منزلت عظیم مرا كوچك شمردند و در غصب حق، و مبارزهى با من هماهنگ شدند)به این هم اكتفا نكردند)بلكه گفتند:بعضى از حقوق را باید گرفت و پارهاى را باید رها كرد (و این از حقوقى است كه باید رها سازى) .
ابن ابى الحدید مىگوید:این گونه جملات از امام به طور تواتر نقل شده از جمله فرموده است:
1- ما زلت مظلوما منذ قبض الله رسوله....
2- و نیز فرموده: "اللهم اخز قریشا فانها منعتنى حقى وغصبتنى امرى" .
پروردگارا!قریش را رسوا ساز كه مرا از حقم ممنوع ساختند وخلافتم را غصب نمودند.
3- و هنگامى كه شنید كسى داد مىزد "انا مظلوم" من ستمدیدهام به او فرمود: "هلم فلنصرخ معا فانى ما زلت مظلوما" بیا با هم فریاد بزنیم كه من همواره مظلوم بودهام!
امام با این كار، هم ناراحتى او را تسكین داد و هم مظلومیتخویش را اعلام فرمود.
4- و فرمود: وانه لیعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى ابوبكر خوب مىدانست وجود من نسبتبه خلافت همچون محور وسط سنگ آسیاست.
و نیز از آن حضرت رسیده است: ما زلت مستاثرا على، مدفوعا عما استحقه واستوجبه : من همیشه تحت فشار حكومت استبداد بودهام و از آنچه حقم بود و سزاوار آن بودم ممنوع گشتم. (6)ابن ابى الحدید پس از نقل كلمات فوق، به دست و پا افتاده و مىگوید:
معتزلىها این سخنان را دلیل بر افضلیت و سزاوارتر بودن امام به خلافت مىگیرند نه اینكه نص صریحى بر خلافتبوده و امام با این كلمات اشاره به آن فرموده باشد.
اما امامیه و زیدیه به آنها استدلال مىكنند و به گمان قوى همین معنى از الفاظ مراد باشد ولى اگر این حرف را بپذیریم باید عدهاى از مهاجر و انصار را تكفیر و تفسیق كنیم، لذا باید گفت این جملات جزو متشابهات است كه باید ظاهر آنها را نادیده گرفت وآنها را به معنایى حمل نمود كه لطمهاى به صحابه نزند! !
اما واقعیت این است كه چون ابن ابى الحدید سنى مذهب مىباشد لذا مجبور است چنین توجیهى نامربوط براى سخنان امام بكند در صورتى كه جملات بالا صراحت دارد در اینكه امام صریحا به مسئله خلافت پرداخته و آن را حقمسلم خویش مىداند كه غصب شده است.
چه لزومى دارد ما سخنان امام را از معنى حقیقىاش منصرف كنیم با توجه به این كه ابن ابى الحدید نیز گفته گمان قوى همان معنى ظاهرى الفاظ است به علاوه این جملات هیچگونه ابهامى ندارد تا آنها را از متشابهات بدانیم!
وانگهى صحابه كه معصوم از خطا و اشتباه نبودند تا با تكیه بر عصمت آنها مجبور باشیم آنان را بىگناه قلمداد كنیم. (7)استاد شهید مطهرى، بعد از نقل مطالب فوق از ابن ابى الحدید مىگوید:ابن ابى الحدید خود طرفدار افضلیت و اصلحیت على علیه السلام است جملههاى نهج البلاغه تا آنجا كه مفهوم احقیت مولى را مىرساند از نظر ابن ابى الحدید نیازى به توجیه ندارد ولى جملههاى بالا از آن جهت از نظر او نیاز به توجیه دارد كه تصریح شده است كه خلافتحق خاص على علیه السلام بوده است و این جز با منصوصیت و اینكه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم از جانب خدا تكلیف را تعیین و حق را مشخص كرده باشد، متصور نیست (8)
5-مردى از بنى اسد از اصحاب على علیه السلام از آن حضرت پرسید: كیف دفعكم قومكم عن هذا المقام و انتم احق به ، چه طور شد كه قوم شما، شما را از این مقامى كه سزاوارتر بودید بركنار نمودند؟ امام در پاسخ فرمود: اما الاستبداد علینا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشددن برسول الله نوطا فانها كانت آثرة شحت علیها نفوس قوم و نحت عنها نفوس آخرین . (9)رهبرى امت از آن ما بود و پیوند ما با پیامبر از دیگران استوارتر بود اما گروهى بر آن مقام بخل ورزیدند وگروهى دیگر)خود ما(با سخاوت از آن صرفنظر كردند و داور میان ما و آنها خداوند است و بازگشت همه به سوى اوست .
ابن ابى الحدید مىگوید از استادم:ابوجعفر یحیى بن محمد علوى نقیب بصره كه مردى منصف بود و عقل وافرى داشت، پرسیدم منظور سؤال كننده از افرادى كه امام علیه السلام را از حقش بر كنار ساختند،كیانند؟ آیا منظور روز "سقیفه" استیا روز "شورا"؟گفت:سقیفه گفتم:من به خود اجازه نمىدهم بگویم اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مخالفت پیامبر را نمودند و نص خلافت را كنار گذاشتند، در پاسخم گفت:من هم به خود اجازه نمىدهم به پیامبر این نسبت را بدهم كه در امر خلافت و امامت پس از خود اهمال و سستى ورزیده و مردم را بىسرپرست گذارده باشد، او كه براى مسافرتى در بیرون مدینه، كسى را به جاى خود برمىگزید، چگونه براى پس از مرگش كسى را به خلافت تعیین نكرد؟(10)
6- عبدالله بن جناده مىگوید:من در نخستین روزهاى زمامدارى على علیه السلام از مكه وارد مدینه شدم، دیدم همه مردم در مسجد پیامبر در انتظار ورود امام هستند، ناگهان امام از خانه بیرون آمد و سخنان خود را پس از حمد و ثناى خداوند، چنین آغاز كرد:لما قبض الله نبیه ، قلنا نحن اهله و ورثته و عترته و اولیائه دون الناس...و ایم الله لولا مخالفة الفرقة بین المسلمین و ان لا یعود الكفر و یبور الدین لكنا على غیر ما كنا لهم علیه . (11)اى مردم! روزى كه پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله و سلم از میان ما رختبربست، گفتیم كه ما وارث و ولى و عترت او هستیم دیگر كسى با ما درباره حكومتى كه او پىریزى كرده است نزاع نكند و به آن چشم طمع ندوزد اما بر خلاف انتظار گروهى از قریش به حق ما دست دراز كردند و فرمانروایى را از ما سلب نمودند و از آن خود ساختند، به خدا سوگند اگر ترس از پیدا شدن شكاف و اختلاف در میان مسلمانان نبود و این كه بار دیگر كفر و بتپرستى به نقاط اسلامى بازگردد و اسلام محو و نابود شود وضع ما غیر از این بود كه مشاهده مىكنند.
6- در خطبه شقشقیه صریحا مىفرماید: ارى تراثى نهبا . (12)جملهى با چشم خود مىدیدم، میراثم را به غارت مىبرند ، اشاره به این است كه میراث الهى مرا به غارت مىبرند، قرآن نیز خلافت را ارث الهى خوانده است: "وورث سلیمان داود (13)و همچنین در جاى دیگر مىخوانیم كه یعقوب از خداوند فرزندى خواسته و چنین دعا مىكند:یرثنى و یرث من آل یعقوب (14)روشن است كه وراثتسلیمان از داود و یحیى از زكریا و آل یعقوب ظاهرا چیزى جز خلافت الهى نبوده است.(15)
8- انتقاد امام از امت مسلمان بعد از تعیین ابوبكر به خلافت، كه چرا بر خلاف دستور الهى عمل كردند: ایتها الامة المتحیرة بعد نبیها لو كنتم قدمتم من قدم الله و اخرتم من اخر الله جعلتم الولایة و الوراثة حیث جعلها الله ما عال ولی الله سهم من فرائض الله و لا اختلف اثنان فى حكم الله . (16)اى امتسرگردان بعد ازپیامبر خود!اگر شما آن كسى را كه خدا مقدم داشته است مقدم مىداشتید و حكومت و ولایت را آن طورى كه خدا مقرر فرموده، رعایت مىكردید، یك دوستخدا در مانده نمىگردید و در امر خداوند در هیچ چیز، امت دچار نزاع نمىگشت، آگاه باشید علم كتاب خداوند نزد ماست، پس بچشید كیفر كار خود را كه دربارهى آن تقصیر كردید و در آنچه دستهایتان از پیش آماده كرده است .
پس اگر حكومت و خلافتحق خاص على علیه السلام نبود، پس آن همه احتجاجات و مبارزات در این باره براى چه بود؟
اگر حكومت و خلافتحق خاص على علیه السلام بود، پس چرا آن حضرت در بعضى جاها به آرا و بیعت مردم و شورا استدلال كرده است؟ چنان كه در نامهاى به معاویه مىنویسد:انه بایعنى القوم الذین بایعوا ابا بكر و عمر و عثمان على ما بایعوهم علیه، فلم یكن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یردوانما الشورى للمهاجرین و الانصار فان اجتمعوا على رجل و سموه اماما كان ذلك لله رضى فان خرج على امرهم خارج بطعن او بدعة ردوه الى ما خرج منه فان ابى قاتلوه على اتباعه غیر سبیل المؤمنین و ولاه الله ما تولى . (17)همان كسانى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بیعت كردند با همان شرایط و كیفیتبا من بیعت نمودند. بنابراین، نه آنكه، حاضر بود (هم اكنون) اختیار فسخ دارد و نه آن كه، غایب بود اجازه رد كردن. شورا فقط از آن مهاجران و انصار است اگر آنها متفقا كسى را امام نامیدند خداوند راضى و خشنود است.اگر كسى از فرمان آنها با طعن و بدعتخارج گردد او را به جاى خود مىنشانند و اگر طغیان كند با او پیكار مىكنند;چرا كه از غیر طریق مؤمنان بیعت كرده و خدا او را در بیراهه رها مىسازد.
عدهاى از علماى اهل سنت از جمله ابن ابى الحدید (18)براى عدم نص به خلافت على علیه السلام و این كه امامت به اختیار امت هم منعقد مىشود، به این فقرات از نامهى آن حضرت تمسك جستهاند. ابن ابى الحدید پس از نقل جریان سقیفه در شرح سخن امام (19)مىگوید:اگر نص صریحى به وصیت پیغمبر نسبتبه امام علیه السلام بود امام باید با آن استدلال مىكرد و وصیت پیامبر را یاد آور مىشد و به دلیل وصیت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مقام خلافت را از آن خود مىدانست، در حالى كه امام علیه السلام نه خود و نه یاران و شیعیانش به نص استدلال نكردند بلكه از طریق فضایل و مناقب امام به استدلال پرداختند.
بعضیها پا را از این فراتر نهاده این نامه امام را دلیل بر صحت و درستى خلافتخلفا گرفتهاند;ولى همانگونه كه مىدانیم این استدلال از دو جهت نادرست است:
نخست: این كه در خطبهها و سخنان امام فراوان آمده كه حكومت آنها بر خلاف حق بوده است و خلافت و جانشینى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم، مخصوص آن حضرت مىباشد و پیامبر شخصا او را تعیین فرموده است و این مطلب در جاى خود به تفصیل بیان شده است.
دیگر اینكه:این نامه را به معاویه نوشته شده و امام علیه السلام مىخواهد او را از طریق حرفهاى خودش محكوم نماید چرا كه معاویه خود را منصوب از ناحیه "عمر و عثمان" مىدانست و استدلال مىكرد خلافت آنها صحیح است، زیرا مهاجران و انصار با آنان بیعت كردهاند; امام علیه السلام از همین نكته در این نامه استفاده كرده و یادآورى فرموده كه طبق اظهارات خودت، مىبایست از فرمان من نیز تبعیت كنى، چرا كه همان مهاجران و انصار با من نیز بیعت كردهاند و لذا جایى براى بهانه و عذر باقى نمىماند و این صرف نظر از این معنى است كه امام از ناحیه پیامبر و خدا منصوب به خلافتشده است.
غرض با توجه به نصوص فراوانى كه دربارهى وصایت ائمهى اطهار علیهم السلام از پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم وارد شده و با وجود استدلال و احتجاج زیاد كه در منابع روایى و تاریخى آمده است، مىتوان استنباط كرد، استدلال به آرا و بیعت مردم از طرف على علیه السلام و امامان دیگر نوعى جدل منطقى و ناظر بر این است كه دیگران مشروعیتحكومتخود را ناشى از راى مردم مىدانستند.على علیه السلام و ائمه دیگر با منطق خود آنان استدلال كردهاند.به این معنى منظورشان این بود، از هر چیز دیگر از قبیل، وصایت، لیاقت، افضلیت و اصلحیت گذشته، اگر همان استناد به آراى مردم را كه مورد استناد دیگران است، ملاك باشد ما هم با آرا و بیعت مردم انتخاب شدهایم.به این معنى امام با این بیان مىخواسته پشتوانهى مردم و مقبولیت اجتماعى خویش را به معاویه اعلام نماید.
در اینجا حساسترین مسایل مذهبى و تاریخى اسلام و اساسىترین اختلاف تشیع و تسنن مطرح مىشود و از آن دو : یكى اصل "وصایت" و "نص" را ملاك تعیین امام بر امامت مىداند و اصل "شورا" و "بیعت" را انكار مىكند و دیگرى به عكس، منكر "نص" و "وصایت" است و "شورا" را ملاك تعیین حاكم مىداند به این معنى شیعه معتقد است پیامبر در موارد بسیارى على علیه السلام را به عنوان "وصى" و خلیفه خویش معین كرده است و نه تنها از جانشین خود بلكه تا دوازده وصى و خلیفهاش نام برده و آنان را به امامت منصوب نموده است. (20)اساسا به عقیده شیعه "امامت" مانند "نبوت" است و عقیده دارند كه امام را نیز باید خدا تعیین كند چنان كه "نبى" را او معین مىكند. به این معنى مقام امامت همانند "مقام نبوت" است لذا امام را باید با پیامبر اكرم و امامت را با رسالت او تشبیه كرد نه با مقامهاى دیگر، در نظامهاى غیر اسلامى.
بنابراین با این شرایط، تعیین دیگرى به خلافتیا رهبرى (اجتماعى سیاسى)جامعه مثل این است كه در عصر پیامبر اسلام، او را به عنوان پیامبرى قبول كنیم همچون مسیح، و شخص دیگرى را به حكومتبه عنوان امپراتور اسلام برگزینیم.
علماى اهل سنتبه استناد قول عایشه منكر وصیت هستند و در تعیین خلیفه به اصل شورا استناد مىكنند چنان كه شیخ ازهر شیخ محمود شلتوت، در بحثخود دربارهى عقاید و قوانین اسلامى، معتقد است كه:"...انتخاب خلیفه و امام در اسلام با تصویب خدا و به دستور پروردگار نمىباشد كه او را نیروى الهى مدد كند، تا كارهاى مسلمانان اداره شود و همچنین خلیفه داراى قدرت یزدانى نیست تا مردم به هر نحوى كه باشد از او اطاعت نمایند، خلیفه هم مانند سایر افراد مسلمانان است و اعمال و رفتارش باید مبتنى بر اصول دین اسلام و اوامر پروردگار باشد" . (21)پس شیعه "بیعت" و "شورا" را منكر است و به جاى آن به "وصایت" تكیه مىكند، بر خلاف سنىها كه "وصایت" را انكار مىكنند و به "شورا" استناد دارند. ولى اگر این دو اصل درست تحلیل شود، خواهیم دید، هیچ كدام از این دو اصل مغایر یكدیگر نیست و هیچ یك مجعول و غیر اسلامى هم نمىباشد.
"شورا" یك اصل اسلامى است با قطع نظر از عمل خود پیامبر، در قرآن و حدیث به آن تصریح شده است و همچنین هیچ مورخى و دانشمند منصفى هم نمىتواند منكر "وصایت" پیامبر دربارهى على علیه السلام باشد، به این معنى امامت على علیه السلام زادهى ملاكهاى سیاسى نظیر:بیعت، وراثت و كاندیداتورى نیست.امام بودن على علیه السلام علاوه بر لیاقت و شایستگى خودش با تنصیص الهى و با وصایت پیامبر است;او امام استخواه منتخب مردم باشد یا نباشد و هیچ كس حق ندارد براى گزینش او اعتراض نماید و از اطاعت او سرپیچى كند.
در نظام سیاسى اسلام، تعیین امام و خلیفه، به یكى از دو طریق انجام مىگیرد:
1- وصایت.
2- شورا.
اگر در این دو مفهوم عمیق فكر كنیم، مىبینیم این دو ملاك در عرض هم نبوده و بلكه در طول هم مىباشد به این معنى در یك مرحله، ملاك تعیین امام "وصایت" است و در مرحله دیگر "شورا" است. به اصطلاح "شورا" در جایى اعتبار دارد كه "وصایت" و "نص" در كار نباشد; زیرا "شورا" در اسلام در امرى صحیح است كه حكم آن در قرآن وحدیثبیان نشده باشد.
قرآن مجید در برخى از آیات یادآور مىشود كه: "ما كان لمؤمن ولا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان یكون لهم الخیر . (22)هرگز شایسته نیست كه افراد با ایمان در برابر انتخاب و گزینش الهى مقاومت نشان دهند و خود فرد دیگرى را انتخاب كنند .
پس بر فرض ثبوت "نص" و "وصایت" در قرآن و حدیث هرگز نوبت به "شورا" نمىرسد و تعیین امام به امامت منحصرا "نص" و "وصایت" مىباشد. دوران وصایت هم یك دوران محدودى است و لذا امامان اهل بیت یا اوصیاى پیامبر بیش از12تن نیستند تا هنگامى كه جامعه اسلامى به مرحله رشد سیاسى و فكرى و خودآگاهى عمومى برسد و شماره افراد با شماره آرا برابر شود و در این مرحله است كه جامعه مىتواند قدرت استقلال اجتماعى و سیاسى خود را به دست آورد و خود مستقیما مسئولیت ادامه مسیر نهضت را به دست گیرد و برجستهترین فرد را به عنوان حاكم برگزیند، در این مرحله است كه جامعه به آستانه دموكراسى واقعى مىرسد.پس از پایان دوران "وصایت" ، دوران "شورا" یا به اصطلاح امروز دوران دموكراسى آغاز مىگردد و در این حال است كه انتخاب رهبر و پیشواى امتبا ضوابطى كه در شرع بیان شده است، حق مسلم امت است و این ملاك همیشگى تعیین امام، در نظام سیاسى اسلام است.
پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم در آن محیط منحط و آلودهاى كه مبعوث شده بود، تمام هدفش این بود كه جامعه را بر اساس مكتب حیاتبخش و سازنده خود، بپروراند و نظام از هم گسیخته آن جامعه را تجدید بنا نماید اما در پایان عمر خود مىبیند هنوز ریشههاى جاهلى و عناصر انحرافى در اعماق آن نیرومند است و هنوز دستهایى هستند كه به سادگى این جامعه را به طرف خود مىكشانند و هنوز میكروبهاى خطرناك مزمن در وجدان پنهان مردمش باقى مانده است و عوامل ارتجاعى كه در اثر این قیام، خلع شده بودند هنوز از قدرت و نفوذ خطرناكى برخوردارند و دشمنان خطرناك خارجى با منافقان داخلى بر این نابودى اسلام، همداستاناند، حتى افراد مؤمن اگر چه در عقیده تغییر كردهاند ولى هنوز در بینش و رفتار و اخلاق، همچنان پرورده جاهلیت قدیماند و هنوز رسوبات دوران جاهلیت از ذهنشان بیرون نرفته است.اینها بزرگترین خطرى بود كه نهضت نوپاى اسلام را از درون تهدید مىكرد.
آیا در چنین شرایطى، پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم بنیانگذار مكتب، مىتواند به رهبرى پس از مرگ خویش نیندیشد و سرنوشت مردم و مسئولیت نهضت نوپا را به حال خود رها سازد و آن را به دست لرزان دموكراسى بسپارد؟ و به آراى اكثریتى كه هنوز راى ندارند و اگر دارند هنوز ارتجاعى است، تكیه نماید؟!یا وقتى كه خطرهاى داخلى و خارجى از بین برود، روابط اجتماعى افراد كاملا انسانى گردد، مزاج جامعه سالم و نیرومند، رهبرى امت را به افراد معینى و غیر قابل تغییر و نوسان مىسپارد؟!
آرى جامعه اسلامى آن روز از نظر رشد سیاسى و اجتماعى و دینى به حدى نرسیده بود كه در زیر نظام دموكراسى، زندگى كند، و دموكراسى براى چنین جامعهاى مفید نبود به قول پرفسور "شاندل" : "دموكراسى در جامعه عقب مانده و ناآگاه كه به رهبرى انقلابى و هدایتشونده نیاز دارد، دشمن دموكراسى است" .
و هم او در جاى دیگر مىگوید:"بزرگترین دشمن آزادى و دموكراسى خود آزادى فردى و دموكراسى است" .
و یا به تعبیر "رم مك آور" متفكر سیاسى: "دموكراسى در جوامعى كه اكثریت مردم عامى و بیسوادند و جنبش سیاسى ندارند و در میان مردمى كه از وحدت خود و از نفع مشترك جامعه بىخبرند، مؤثر نیست" . (23)نقض وصایت از اینجاست كه در صدر اسلام در اثر تكیه بر "اصل شورا" و دموكراسى، در حالى كه زمان ، زمان "وصایت" بود، "شورا" و "دموكراسى" در تاریخ اسلام براى همیشه نابود شد و مردم مسلمان پس از پیامبر، هم از "وصایت" و امامت محروم شدند و هم از شورا و رهبرى دمكراتیك.
اگر دو قرن و نیم، رهبرى امت، به جاى خلفا و سلاطین عرب، در دست اوصیاى پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم بود در آن وقت امتى ساخته مىشد كه لیاقت و شایستگى آن را داشت كه خود بر اساس اصل "شورا" لایقترین رهبرى را تشخیص دهد و مسیر تاریخ را بر راه رسالت پیامبر ادامه دهد.
اما فاجعها ى كه رخ داد سرنوشت اسلامى تاریخ اسلام را منحرف ساخت، این بود كه با تكیه بر یك حق، حق دیگرى پامال شد و عصر جمهوریت زودرس پایان پذیرفت وخلافت اسلامى تبدیل به سلطنت موروثى گردید و امامت و وصایت پس از دو قرن و نیم جهاد و شهادت و مظلومیت، سرانجام به "غیبت كبرى" منجر شد و فلسفهى تاریخ تغییر كرد.
یا به تعبیربهتر: "وصایت" ، فلسفه سیاسى یك دوران مشخص انقلابى است به عنوان ادامه رسالت اجتماعى بنیانگذار نهضت فكرى و اجتماعى و به عنوان یك مبناى انقلابى در نظام امامت كه مسئولیتش تكمیل رسالت جامعهسازى رهبر انقلاب است طى چند نسل، تا هنگامى كه جامعه بتواند روى پاى خود بایستد و پس از خاتمیت امامت یا دوران وصایت، دوران بیعت و شورا و اجماع یا دموكراسى آغاز مىشود كه شكل نامحدود و همیشگى و عادى رهبرى جامعه است.
و این است كه ائمه شیعه یا اوصیاى پیامبر 12تن هستند و نه بیش، در حالى كه رهبران جامعه براى تاریخ پس از پیغمبر نامحدودند" .
ممكن است كسى بگوید اگر از جانب پیامبر نصى بر خلافت على علیه السلام وجود داشت، پس چرا امام در اثبات خلافتبراى خود، به لیاقت و شایستگى و احیانا به قرابتخود با پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم تكیه كرده است؟!
برخى از دانشمندان اهل سنت كه شرحى بر نهج البلاغه نوشتهاند منطق امام را در شایستگى خویش به خلافتیكى پس از دیگرى قرار دادهاند و سپس نتیجه گرفتهاند كه هدف امام از این بیانات اثبات شایستگى خود به خلافت استبدون این كه از جانب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نصى، بر خلافت امام در میان باشد و چون امام از نظر قرابت پیوند نزدیكترى با پیامبر داشت و از نظر علم و اطلاع از اصول سیاست و كشور دارى سرامد همه یاران پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به شمار مىرفت، از این هتشایسته بود كه امت او را براى خلافتبرگزینند ولى چون سران امتبنا به عللى مفضول را بر افضل مقدم داشتند و به جاى گزینش على علیه السلام غیر او را برگزیدند;لذا امام علیه السلام زبان به تظلم و شكایت گشوده است كه من از هر لحاظ بر خلافت از دیگران شایستهتر و اولى مىباشم.
حقى كه امام علیه السلام در بیانات خود از آن یاد مىكند و مىگوید:از روزى كه پیامبر از دنیا رفتحقمرا گرفتند و مرا از آن محروم ساختند، حق شرعى نیست كه از جانب صاحب شرع به او داده شده باشد و تقدیم غیر برتر بر او یك نوع مخالفتبا دستور شرع به حساب آید، بلكه مقصود یك حق طبیعى است كه بر هر انسانى لازم است كه با وجود برتر، دیگرى را انتخاب ننماید ولى هرگاه گروهى این قانون طبیعى را مراعات نكنند و كار را به دست فردى بسپارند كه از نظر علم و قدرت و شرایط روحى و جسمى در سطح پایینترى قرار دارد، اینجا جا دارد شخصیتبرتر زبان به شكوى و گله بگشاید و بگوید:
"فوالله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا على منذ قبض الله نبیه صلى الله علیه و آله و سلم حتى یوم الناس هذا" . (24)"به خدا سوگند، از روزى كه خداوند جان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را قبض كرد، من از حقخویش محروم شدم تا امروز كه مشاهده مىكنید" .
و یا بگوید:"استخلف الناس ابوبكر و انا والله احق بالامر منه و اولى به و استخلف ابوبكر عمر و انا والله احق بالامر و اولى به منه" . (25)"ابوبكر بر مردم خلافتیافت در حالى كه به خدا سوگند من از او به خلافت سزاوارتر بودم و ابوبكر هم عمر را خلیفه كرد در حالى كه به خدا سوگند من از وى به خلافت اولى و سزاوارترم" .
و همچنین یكى از نویسندگان معاصر نیز پس از ذكر 17حدیث در اثبات احقیت و اولویت على علیه السلام به خلافت نتیجه مىگیرد كه:"در تمام این بیانات احق و اولى بودن خود را به مقام خلافت اثبات مىكند و از مجموع قضایا و اخبار و احادیث جز این معنى مفهوم نمىشود كه شخص شخیص مولى الموحدین از دیگران به امر حكومت امت اولى و احق بوده است نه اینكه مقام خلافت، خاص حضرت اوست" . (26)در پاسخ باید گفت:این مطلب كه به عنوان تحقیق از آن یاد شده، پندارى بیش نیست، هیچ گاه نمىتوان مجموع سخنان امام علیه السلام را بر لیاقت و شایستگى ذاتى حمل نمود و یك چنین شایستگى نمىتواند مجوز حملات تند امام بر خلفا گردد زیرا:
اولا: امام در برخى از سخنان خود روى وصیت پیامبر تكیه كرده و صریحا دربارهى اهل بیت علیهم السلام مىفرماید:"...ولهم خصائص حق الولایة وفیهم الوصیة و الوراثة" . (27)و همچنین در اثبات اولویت و افضلیتخود از شیخین به وصیت پیامبر تكیه مىكند آنجا كه مىفرماید: "ایها الناس انصتوا لما اقول: رحمكم الله، ایها الناس! بایعتم ابابكر و عمر و انا و الله اولى بهما و احق منهما بوصیة رسول الله" . (28)"اى مردم! گوش بدهید به آنچه مىگویم، خدا شما را رحمت كند.اى مردم!شما با ابوبكر و عمر بیعت كردید و حال آن كه به خدا طبق وصیت رسول خدا من از آن دو نفر اولى و احق بودم" .
روشن است مقصود از "وصیت" همان وصیتبه خلافت و سفارش به ولایت اوست كه در روز غدیر و غیر آن به طور وضوح بیان شده است.
ثانیا: امام به طور صریح و روشن مىفرماید: "ان الائمة من قریش غرسوا فی هذا البطن من هاشم، لا تصلح على سواهم و لا تصلح الولاة من غیرهم" . (29)"امامان و پیشوایان از قریش هستند و درخت وجودشان در سرزمین وجود این تیره از بنىهاشم غرس شده، این مقام در خور دیگران نیست و رهبران دیگر شایستگى این مقام را ندارند" .
ثالثا: لیاقت و شایستگى، هرگز تولید حق نمىكند و این كه امام در موارد زیادى از حق خویش سخن مىگوید جز با مسالهى تنصیص و مشخص شدن حق خلافتبراى او به وسیله پیامبر قابل توجیه نیست.سخن على علیه السلام این نیست كه چرا مرا با همه جامعیتشرایط كنار گذاشتند و دیگران را برگزیدند، سخنش در این است كه خلافتحق قطعى و مسلم من بود كه از من ربودند.بدیهى است كه تنها با نص و تعیین قبلى از طریق رسول اكرم صلى الله علیه و آله و سلم است كه مىتوان از حق مسلم و قطعى دم زد.امام خود را صاحب حق مىداند و عدول از آن را براى خود یك نوع ظلم و ستم مىشمارد و قریش را متعدیان و متجاوزان به حقوق خویش معرفى مىنماید.
آیا این چنین جملات تند را مىتوان از طریق شایستگى ذاتى توجیه كرد و اگر مساله خلافتباید از طریق مراجعه به افكار عمومى و یا بزرگان صحابه حل و فصل گردد، چگونه امام با این لحن از قریش و همدستان آنها شكایت مىكند؟!
این جملهها و تعبیرها حاكى است كه امام خلافت را حق مسلم و قانونى خویش مىدانست و هر نوع انحراف از خود را انحراف از حق تصور مىكرد و چنین حق مسلمى، جز از طریق تنصیص و تعیین الهى براى كسى ثابت نمىگردد.
آرى امام علیه السلام در پارهاى از موارد روى لیاقت و شایستگى خود تكیه كرده و مساله نص را موقتا نادیده گرفته است مثلا مىفرماید:"پیامبر خدا قبض روح شد، در حالى كه سر او بر سینه من بود، من او را غسل دادم در حالى كه فرشتگان مرا یارى مىكردند و اطراف خانه به ناله درآمد (فرشتگان دسته دسته فرود مىآمدند و نماز مىگزاردند و بالا مىرفتند و من صداى آنها را مىشنیدم) ;فمن ذا احق به منى حیا و میتا:پس چه كسى از من به پیغمبر در زمان حیات و بعد از وفات او سزاوارتر است" ؟ (30)امام در بعضى موارد به قرابتخود با پیامبر براى شایستگى خود به امامت استناد كرده است;آنجا كه در سقیفه سخنانى میان مهاجر و انصار رد و بدل شد و هر كدام دربارهى فضیلتخود سخنانى ایراد كردند یكى از برگهاى برندهاى كه مهاجران و طرفداران ابوبكر مورد استفاده قرار دادند و به وسیله آن انصار را كنار زدند این بود كه پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم از قریش است و ما از طایفه او هستیم.
ابن ابى الحدید در ذیل شرح خطبه 65 مىگوید: عمر به انصار گفت:"عرب هرگز به امارت وحكومتشما راضى نمىشود زیرا پیغبمر از قبیله شما نیست ولى عرب قطعا از این كه مردى از فامیل پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم حكومت كند امتناع نخواهد كرد...كیست كه بتواند با ما در مورد حكومت و میراث محمدى معارضه كند و حال آن كه ما نزدیكان و خویشاوندان او هستیم" .
مىدانیم على علیه السلام همزمان با این ماجرا، مشغول وظایف شخصى خود در مورد جنازهى پیغمبر بود.پس از پایان این ماجرا، على علیه السلام از افرادى كه در سقیفه حضور داشتند استدلالهاى طرفین را پرسید و از منطق هر دو طرف به شدت انتقاد نمود.سخنان امام در این باره در نهج البلاغه چنین آمده است: هنگامى كه جریان "سقیفه" را پس از وفات پیامبر به امام گزارش دادند، امام پرسید:انصار چه گفتند؟ پاسخ دادند:انصار گفتند:از میان ما زمامدارى انتخاب شود و از میان شما هم زمامدار دیگرى!
امام علیه السلام فرمود: چرا براى آنها استدلال نكردند كه پیغمبر دربارهى انصار توصیه فرمود كه:
"یحسن الى محسنهم ویتجاوز عن مسیئهم" .
"با نیكان آنها به نیكى رفتار كنید و از بدكاران آنها درگذرید" .
گفتند:این چه جور دلیل مىشود؟ فرمود:اگر بنا بود حكومتبا آنان باشد سفارش درباره آنها معنى نداشت اینكه به دیگران درباره آنان سفارش شده است دلیل بر این است كه حكومتبا غیر آنان است.سپس فرمود:پس قریش چه گفتند؟ پاسخ دادند:استدلال قریش این بود كه آنها شاخهاى از درختى هستند كه پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله و سلم نیز شاخهى دیگر آن درخت است.امام فرمود:
"احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة" . (31)"با پیوند خود به شجرهى نبوت، بر صلاحیتخود احتجاج كردند ولى میوه آن را كه خاندان اوست، ضایع ساختند" .
به این معنى اگر شجرهى نسبت معتبر است دیگران شاخهاى از آن درخت مىباشند كه پیغمبر یكى از شاخههاى آن است اما اهل بیت پیغمبر میوهى آن شاخهاند.
امام در جاى دیگر، قرابت و خویشاوندى خود را به رخ مردم مىكشد و مىفرماید:
"...و نحن الاعلون نسبا و الاشدون برسول الله صلى الله علیه و آله و سلم نوطا..." . (32)"ما از حیث نسب برتریم و از حیث تعلق پیوستگى به رسول خدا استوارتریم" .
واضح است كه تكیه امام روى لیاقت و شایستگى و یا روى پیوند با پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله و سلم به عنوان مقابله با منطق اهل سقیفه است زیرا برخى از آنان خود را لایق مىدانستند و احیانا علتبرگزیدگى خود را همان پیوند خویشاوندى خود با پیامبر ذكر مىكردند.استدلال به نسبت و تكیه بر لیاقت و افضلیت از طرف على علیه السلام نوعى جدل منطقى است نظر بر این كه اگر دیگران قرابت نسبى و احیانا لیاقت ذاتى را ملاك قرار مىدادند، على علیه السلام در مقابل آنها مىفرماید:از نصو وصایت گذشته، اگر ملاك همان قرابت و لیاقتباشد باز من از مدعیان خلافت اولایم.
على علیه السلام اگر چه در آن شرایط استناد به "شورا" را هم كار درستى نمىدانست; زیرا آن زمان، زمان "شورا" نبود بلكه مسلمانان وظیفه داشتند كه به وصیت پیامبر عمل كنند و خلافت را به وصى او بسپارند ولى آنجا كه مىبیند مشروعیتخلافت ابوبكر را مىخواهند از راه شورا توجیه كنند، امام اینجا نیز با منطق اهل سقیفه سخن مىگوید و بر فرض صحت استناد به شورا در این شرایط، خالى بودن میدان انتخاب به طور مطلق از خاندان پیامبر دلیل بر عدم صحت چنین شورا و انتخابى است و انتخاب ابوبكر به عنوان خلیفه از سوى كسانى بود كه حق تعیین و انتخاب نداشتهاند.بنابراین، نه شورایى بوده و نه انتخابى صورت گرفته است.بدین جهت امام، ابوبكر را مخاطب قرار داده مىگوید:
فان كنتبالشورى ملكت امورهم فكیف بهذا و المشیرون غیب؟
اگر با شورا زمام امورشان را به دست گرفتى، این چگونه شورایى است كه مشاوران غایب بودند؟
عبدالفتاح عبدالمقصود، پس از نقل این بیت مىگوید:"چه سخن صادقانه و مطابق و مناسب با واقعیتى!" (33)این نوع استدلال از طرف على علیه السلام نوعى جدل منطقى است.
____________________________________________
1.نهج البلاغه، خطبه2.
2.اسد الغابة: 3/307; الاصابة: 4/80.
3.نهج البلاغه، خطبه 6.
4.نهج البلاغه، خطبه 173.
5.شرح ابن ابى الحدید: 9/305.
6.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید: 9/307.
7.شرح فشرده نهج البلاغه، آیة الله مكارم: 2/546.
8.شرح ابن ابى الحدید: 9/248.
9.شرح ابن ابى الحدید، خطبه 163.
10.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید: 9/248.
11.شرح ابن ابى الحدید: 1/307.
12.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، خطبه 3.
13.نمل/16. 14. مریم/6.
15.فى ظلال القرآن: 5/426.
16.مرآة العقول: 4/144.
17.نهج البلاغه، قسمت نامهها، نامه شماره 6.
18.شرح نهج البلاغه: 14/35 36.
19.همان: 6/12.
20.مرحوم شرف الدین دركتاب ارزشمند خود "المراجعات" از مراجعه 70 به بعد به طور مستدل در اثبات وصیتسخن گفته است و همچنین مرحوم كاشف الغطاء در كتاب "اصل الشیعة و اصولها" از چندین كتاب نام برده كه در قرنهاى اول تا چهارم در این باره نوشته شده است.
21.اسلام صراط مستقیم، به اهتمام مورتان، نوشتهى یازده نفر، ترجمه پنج مترجم، ص145.
22.احزاب/36.
23.جامعه وحكومت، ص 229.
24.نهج البلاغه عبده، خطبه 6.
25.بحارالانوار: 8/328، چاپ قدیم.
26.حكومت در اسلام، قلمداران، صص 148 149.
27.نهج البلاغه، خطبه 2.
28.بحار الانوار: 6/330چاپ قدیم.
29.نهج البلاغه، خطبه 144.
30.نهج البلاغه، خطبه 197.
31.نهج البلاغه، خطبه 64.
32.نهج البلاغه عبده، خطبه 162.
33.خاستگاه خلافت، عبدالفتاح، ترجمه افتخارزاده، ص445.
كلام اسلامی-ش36