تبیان، دستیار زندگی
غول پسرک را در دستش گرفت و او را کمی فشار داد که پسرک دادی از درد کشید و توجه غول را جلب کرد. ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تالار اسرار آمیز (3)

تالار اسرارآمیز (3)

غول پسرک را در دستش گرفت و او را کمی فشار داد که پسرک دادی از درد کشید و توجه غول را جلب کرد. غول از پسرک خوشش آمد و گفت من یک سؤال از تو می پرسم، اگر توانستی جواب دهی تو را آزاد می کنم. پسرک بدون تامل قبول کرد. غول از او پرسید:

- یک دانه گندم برای رویش به چه چیزهایی نیاز دارد؟

پسرک چون به دلیل تنبلی تا به حال سر کار نرفته بود نمی دانست که گندم برای رشدش به چیزهایی احتیاج دارد؛ پس به غول گفت من نمی دانم چه چیزی نیاز دارد. غول با عصبانیت گفت پس تو را آنقدر فشار می دهم تا له شوی!
پسرک ترسید و فریاد کشید و گفت: صبر کن کمی فکر کنم! غول گفت دو دقیقه به تو زمان می دهم تا فکرهایت را بکنی وگرنه له می شوی. پسرک به یاد صحبت های پدرش با برادرهایش افتاد که می گفتند کاش امسال درجه حرارت خوب باشد و نور کافی به گندم ها بخورد، ما باید زمین را به حالت آماده نگه داریم تا بتوانیم گندم های بهتری درو کنیم.

غول با بی حوصلگی به پسرگفت: خوب وقتت تمام شد آماده باش که له شوی! پسرک به سرعت هر چه را که از پدرش شنیده بود به غول گفت. غول هم ناراضی او را رها کرد و به او گفت: حسابی شانس آوردی که امروز از دنده خوبی بلند شدم وگرنه زنده نبودی.

پسرک سعی کرد به سرعت فرار کند. آنقدر ترسیده بود که غذایش هضم شده بود و سرعتش بیشتر شده بود. پسرک دوباره به یک دو راهی رسید که روی یکی از آن ها نوشته شده بود هوا و روی دیگری نوشته شده بود استیک!

اگر پسرک در دستان غول اسیر نشده بود، حتما تالار استیک را انتخاب می کرد ولی بعد از آن ماجرا فهمیده بود که اگر زیاد غذا نمی خورد می توانست از دست غول فرار کند و لازم نبود آنقدر بترسد. بنابر این تالار هوا را انتخاب کرد و داخل شد.

درون تالار پوشیده شده بود از سنگ های مرمرین بنفش و آبی. تالار بسیار زیبایی بود که چشم هر بیننده ای را خیره می کرد. پسرک همان طور که می رفت پایش به یک اهرم برخورد کرد و سنگی از داخل دیوار درآمد و نزدیک بود به سرش بخورد ولی چون دیگر غذایی نخورده بود و سنگین نبود توانست سرش را به عقب بکشد تا سنگ به آن نخورد.

پسرک با ترس به سنگ که حالا به دیوار برگشته بود نگاه کرد و با احتیاط بیشتری به راه خود ادامه داد. در راه فکر می کرد که تا به حال چقدر پدر و مادرش را به خاطر پرخوری های بی جایش اذیت کرده است و به خودش قول داد که اگر بتواند برگردد دیگر رفتار بدش را ادامه ندهد و با برادرها و خواهرهایش به کمک پدر برود. همان طور که فکر می کرد فرشته ظاهر شد.

پسرک در ابتدا ترسید و قدمی به عقب گذاشت ولی با دیدن فرشته نفسی به راحتی کشید. فرشته به او گفت من ذهنت را خواندم و فهمیدم که از رفتار بدت پشیمان شدی و می خواهی جبران کنی؛ بنابراین آمدم به تو کمک کنم تا از این غار بیرون بروی. در انتهای راه به دو دستگیره می رسی.

اگر عاقلانه فکر کنی می توانی دستگیره ی درست را انتخاب کنی و پیش خانواده ات برگردی و ناپدید شد. پسرک با تعجب به غیب شدن فرشته نگاه کرد و سپس به راهش ادامه داد.

چون راه زیادی را پیموده بود حسابی گرسنه شده بود. ولی چیزی برای خوردن پیدا نمی شد. پسرک نیم ساعت دیگر راه رفت تا به دستگیره هایی که فرشته گفته بود رسید. روی یکی از دستگیره ها چند عدد دونات و روی دستگیره دیگر چیزی وجود نداشت. پسرک ابتدا می خواست دونات ها را بردارد ولی دستش را عقب کشید و فکر کرد که اگر دونات ها را بردارد حتما دستگیره به سمت بالا کشیده می شود. پس دستش را به دستگیره دوم گرفت و آن را به بالا کشید.

چشم هایش را باز کرد. در خانه بود. کنار برادرهایش خوابیده بود. صدای مادر را شنید که آن ها را برای صرف صبحانه بیدار می کند. بعد از خوردن صبحانه اندکی که باعث تعجب اعضای خانواده اش شده بود با پدر و برادرهایش به سمت مزرعه راه افتاد.

koodak@tebyan.com

تهیه: سید علی نوایی _تنظیم: مرجان سلیمانیان

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.