تبیان، دستیار زندگی
روزی روزگاری پسرک فقیری بود که در خیابان ها گل می فروخت، پسرک پدری مریض داشت و مادرش از پدر پرستاری می کرد. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پسرک فقیر

پسرک فقیر

روزی روزگاری پسرک فقیری بود که در خیابان ها گل می فروخت، پسرک پدری مریض داشت و مادرش از پدر پرستاری می کرد. دو برادر و یک خواهر کوچک تر از خودش هم داشت.

هر روز توی خیابانها گل می فروخت و دستمزدش را برای مادر می برد تا با دستمزد ناچیزش برای خواهر و برادرهایش غذا بخرد.

پسرک برای اینکه خواهر و برادرهایش از غذا بخورند و سیر شوند معمولاً می گفت که در خیابان چیزی خورده است و سیر است بنابراین مقدار خیلی کمی غذا می خورد. تا اینکه یک روز نتوانست گل زیادی بفروشد و پول زیادی به دست نیاورد و مادرش نتوانست برای بچه ها غذا بپزد.

آن شب بچه ها گرسنه خوابیدند. فردای آن روز پسرک به خیابان رفت تا کارش را شروع کند که یک کیف پر از پول روی زمین دید. با خودش فکر کرد که کیف را برمی دارم و به مادر می دهم. با این پول برای سه ماه غذا داریم.

ولی باز هم فکر کرد که اگر یک روز پولی را که درآورده باشد توی خیابان گم کند چقدر ناراحت می شود؛ پس حتماً صاحب کیف هم خیلی ناراحت و غصه دار است.

داخل کیف را نگاه کرد. یک کارت پیدا کرد و با شماره ای که روی کارت نوشته شده بود تماس گرفت. مردی گوشی را برداشت و پسرک گفت اگر مشخصات کیفی که گم شده را بدهد، کیف را به او بازمی گرداند. مرد خیلی خوشحال شد و مشخصات کیف را داد.

پسرک به مرد گفت که در کدام خیابان کار می کند و برای بعدازظهر با هم قرار گذاشتند. مرد آمد و کیف پولش را گرفت. بسیار خوشحال بود که کیفش پیدا شده است، خواست به پسر مژدگانی بدهد که پسر قبول نکرد و مرد با تشکر بسیار کیف را گرفت و رفت.

شب که پسر به خانه رفت پس از خوردن غذایی اندک به خوابی شیرین رفت. در خواب دید که یک فرشته آمده و همه ی گل های او را خریده است و پسر با دست پر به خانه برگشته و برای خواهر و برادرهایش بعد از چند سال میوه و شیرینی خریده است.

فردا که پسرک به خیابان رفت، همان مرد را دید که به سمت او می آید. آن مرد تمام دست گل های پسر را خرید و رویای پسرک به واقعیت تبدیل شد. شب با چند کیسه میوه و جعبه ای شیرینی به خانه رفت و داستان را برای مادرش تعریف کرد.

مادر اشک شوقی چشمانش را پوشاند. و به پسرش افتخار کرد که کیف پول مرد را پس داده بود. فردای آن روز مرد دوباره پیش پسر رفت و از او داستان زندگی اش را پرسید. پسر نیز گفت که پدری مریض دارد و پدرش به عمل جراحی نیاز دارد تا خوب شود ولی به دلیل خرج گران عمل آن ها نمی توانند پدرش را به بیمارستان ببرند.

از قضا مرد پزشک بود و می توانست به پسرک کمک کند. آدرس بیمارستان را به پسر داد و به او گفت که فردا پدر را به بیمارستانی که کار می کند ببرد. پسرک فردای آن روز پدر را به بیمارستان برد و پزشک او را عمل کرد و بعد از چند ماه حال پدر خوب شد به طوری که دیگر نیازی نبود که پسرک کار کند. این است مزد کار نیک.

koodak@tebyan.com

نویسنده: تبسم براتی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.