دماغ فندقی و مورچه ها
در روزگاران خیلی قدیم، در عصر یخ، پسر بچه ای به نام دماغ فندقی در یک غار با پدر و مادرش زندگی می کرد. او یک فیل دست آموز به نام دو چشمی داشت.
یک روز دماغ فندقی در حالی که یک پشته هیزم حمل می کرد، وارد غار شد. او هیزم ها را بر زمین گذاشت و گفت: « پدر، من خیلی کار کرده ام آیا سزاوار پاداش نیستم؟»
پدرش گفت: « البته که نه. کار کردن مایه ی دلخوشی است. به مورچه ها نگاه کن! تمامِ روز و شب مشغولِ کار کردن هستند! و هیچ وقت پاداش نمی خواهند.»
دماغ فندقی وقتی که بیرون از غار مشغول بازی بود، مادرش یک شانه ی بزرگ عسل به او داد. دماغ فندقی شانه عسل را به زیر درختی که خیلی دوستش داشت برد تا در آنجا بخورد.
در حالی که دماغ فندقی به سمت درخت می رفت، مقداری عسل از لای انگشت هایش بر روی زمین چکید. در نزدیکیِ درخت لانه مورچه ها بود و مورچه ها مثلِ همیشه مشغولِ کار کردن بودند.
دماغ فندقی زیر درخت نشست و با خود گفت:« من شرط می بندم که مورچه ها از ملکه شان پاداش می گیرند.»
بعد از مدتی دماغ فندقی به خانه برگشت چون وقت خواب بود.خیلی زود او و پدر و مادرش و دوچشمی خوابیدند. اما مورچه ها کاملاً بیدار بودند. یکی از آن ها عسل هایی را که از دست دماغ فندقی به زمین چکیده بود، پیدا کرد و به بقیه ی دوست هایش علامت داد. مورچه ها ردّ عسل ها را دنبال کردند. در حالی که دماغ فندقی خوابیده بود، مورچه ها به غار نزدیک تر می شدند. وقتی که به غار رسیدند، رد عسل ها تمام شد. آن ها فکر کردند شاید در داخل غار عسل های بیشتری باشد. بنابراین همگی به داخل غار رفتند تا نگاهی بیاندازند.
اما آنجا هم عسلِ بیشتری نبود. مورچه ها خیلی عصبانی شدند و به همین خاطر یکی از آن ها پدر دماغ فندقی را گاز گرفت. او نعره کشان بیدار شد. به اطراف نگاه کرد، همه جا پر از مورچه شده بود و همه آن ها گاز می گرفتند.دماغ فندقی و پدر و مادرش و دو چشمی با عجله از غار بیرون رفتند.
صبح روز بعد تازه روز آغاز شده بود که مورچه ها از گشتن به دنبال عسل ها خسته شدند و تسلیم شدند و به تپه مورچه ها برگشتند. وقتی آن ها رفتند پدر، مادر، دماغ فندقی و دو چشمی به غار برگشتند.
از آن پس دماغ فندقی هنوز باید سخت کار می کرد. اما پدرش دستِ کم تا یک هفته هرگز اسمی از مورچه ها نیاورد.