تبیان، دستیار زندگی
سرهنگ «احمد بختیاری» بازنشسته ارتش است ؛ او که ده سال را در اسارت سپری کرده از فروردین 59 تا اسفند 69 می گوید.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نوروز در اسارت (مصاحبه)

سرهنگ «احمد بختیاری» بازنشسته ارتش است ؛ او  که ده سال را در اسارت سپری کرده از فروردین 59 تا اسفند 69 می گوید.

مصاحبه: سامیه امینی - بخش فرهنگ پایداری تبیان
احمد بختیاری

از این آزاده عزیز دعوت کردیم ، به موسسه تبیان آمد و خاطرات تلخ و شیرینی برای مان روایت کرد. تصمیم گرفتیم سوالات مان را حذف کنیم و گفته های جناب بختیاری را در قالب خاطره تقدیم شما کنیم:

متولد سال 1330 تهران هستم و از سال 41 وارد نظام شدم. پس از گذراندن دوره دوساله، افسر بهداری ارتش با عنوان معین پزشک مشغول کار شدم. سال 51 بود که به لشکر 92 خوزستان منتقل شدم و تا آغاز سال 1359 در اهواز مستقر بودم که 14 فروردین آماده باش زدند و اعلام کردند عراق در مرز دارد کاری انجام می دهد. به منطقه پاسگاه حمید اعزام شدیم.

پادگان حمید زیر بارش خمسه خمسه

در آن زمان فرماندهی بهداری لشکر را بر عهده داشتم که یک بیمارستان صحرایی در اختیارمان بود و یک درمانگاه که نیروهای عراق با تانک همه را ویران کردند و تیپ ما را از بین بردند.هنوز ارتش عملیاتی انجام نداده بود و رفتار نظام دفاعی بود. رژیم بعث چهارم مهر لشکری فرستاد تا از پشت پادگان حمید را تصرف کند.
پادگان حمید در محاصره بود. خودشان می گفتند خمسه خمسه، به یک باره توپخانه شان کار می کرد و 5 تا ۵ تا می زند به واحدهای ما، یک شبه گردان و تیپ ما را از بین بردند نه تانکی مانده بود و نه لشکری. شب دوم به عقب پادگان حمید آمدیم و دوباره فردا صبح شروع شد؛ خمسه خمسه بر سرمان می ریختند.
 3 تا بالگرد آمد و نشست در واحد ما که پشت بود، از ما پرسیدند: «عراقی ها کجا هستند؟» گفتم: «جلو هستند» گویا یک لشکرشان آمده و ما را مشغول کرده و دیگری از سمت راست ما را دور می زد.  با رفتن بالگردها از هم روبرو، هم سمت راست و پشت سر ما به آن ها تیراندازی شد.
سواران بالگردها دو سه تا موشک داشتند، زدند و برگشتند. به ما اشاره کردند که بیایید عقب، ممکن محاصره بشوید. تا چادر بهداری را جمع کردیم هوا تاریک شده بود وسایل را فرستادیم عقب.
خودم ماندم با راننده و یک نفر دیگر. به طرف اهواز که حرکت کردیم، دیدم جاده را گرفته اند؛ گفتم برویم سمت کارون. آنجا لاستیک های ماشین را درمی آوریم و به کمک آن از آب رد می شویم.

آغاز اسارت

هنوز به رودخانه نرسیده بودیم که با موشک دکل بی سیم ما را که کنار جیپ بود زدند. جلوتر که رفتیم، گفتم: «بچه ها الآن جیپ را می زنند بپرید پایین.» کمی که دور شده بودیم، خمپاره جلوی پایمان خورد، افتادم و دیگر من چیزی نفهمیدم.

در اسارت باغچه را بیل زدم و تمیز کردم، درخت های بزرگ و سبزی کاشتم و دوباره بوی بهارنارنج و کُنار فضای خانه ام را دل نشین کرد

ظاهراً دو سه تا ترکش به پای من خورده بود، چیزی حالیم نبود که کی عراقی ها آمدند و چه کار کردند، ما را به اسارت بردند.
پس طی راه با مشقت زیاد به بصره رسیدیم و ما را به زندان پادگان آنجا بردند که فکر می کنم جایی بود به نام «پادگان زبیر». در چندین زندان جابه جا شدم، در انتها به اردوگاه بردند. از اردوگاه به بغداد منتقل کردند و درجایی مثل زندان انفرادی حبس کردند که بین ما به «بالغرفه» معروف شده بود، یعنی «زندان انفرادی».

عید در غربت ابوغریب

مدتی آنجا بودیم تا به «ابوغریب» در آنجا یک جور عید داشتیم و در اردوگاه «رمادی» هم که سه سال بعد ما را بردند جوری دیگر.  در ابوغریب چیزی نداشتیم، می نشستیم دورهم حتی آفتاب نمی دیدیم و نمی دانستیم که کی عید می شود. حدس می زدیم که باید الآن عید شده باشد. دورهم جمع شده، دعای عید را می خواندیم، دیده بوسی می کردیم و بعد می نشستیم از خانواده هایمان صحبت می کردیم.

احمد بختیاری

شیرینی عید

با رفتن به اردوگاه رمادی وضعیت قدری تغییر کرد و دستمان بازتر بود. سه ساعت در محوطه اردوگاه ورزش می کردیم، بچه ها فوتبال بازی می کردند و قدم می زدیم.
 در رمادی صلیب سرخ ما را دیده بود و حقوق در نظر گرفته بود. مثلاً یک دینار و نیم که می شد با آن دو کیلو خرما خرید یا خمیردندان.
 نزدیک عید که می شد سه چهارنفری جمع می شدیم اسم می نوشتیم پول هایمان را روی هم می گذاشتیم و می گفتیم که از فروشگاه که به آن «هانوت» می گفتند برایمان آرد، روغن و تخم مرغ بخرند تا شیرینی درست کنیم. صلیب سرخ شیر خشک برایمان می آورد و ما با آن ماست می زدیم و با ماست و نشاسته زولبیا درست می کردیم. گاهی هم با خشک خمیر داخل نان هایی که بانام «نان بلوکی» و کوبیدن آن آرد تهیه می کردیم تا با تخم مرغ بامیه درست کنیم. به این شکل شیرینی عید را تهیه می کردیم در سفره هفت سین می گذاشتیم.

سبزه ای از جنس پتو

سفره هفت سین ما پتوی سبزی بود مثل زمین چمن پهن می کردیم. به بچه ها می گفتم هر کی اسمش با سین شروع می شود، بنشیند روی پتو.  سبزواری، سلیم، سوری و ... دورهم جمع می شدیم، البته از تحویل سال اطلاع دقیقی نداشتیم و همین طوری حدس می زدیم مگر اینکه اسیر جدیدی می آوردند. دورهم دعای تحویل سال را می خواندیم و دیده بوسی می کردیم و به همدگر شیرینی تعارف می کردیم و این می شد. برای دیدوبازدید هم از این آسایشگاه به آن آسایشگاه می رفتیم. عید در اردوگاه خیلی فرق می کرد اما همه اش شکل هم بود و در اسارت.

بوی بهارنارنج می پیچد

تا سال ۶۹ که آزاد شدم و برای نوروز سال 70 قرار بود عیدی متفاوت را تجربه کنم. آن سال مواجه شده بود با ماه رمضان، برای همین حال وهوای خاصی داشت.
برای عید آماده شدم، آن زمان اهواز ساکن بودیم و خانه ما لب کارون قرار داشت، حدود 3500 متر که قبل از جنگ نارنج و لیمو بار می داد؛ خانه زیبایی بود وقتی جنگ می شود خانواده ام آنجا را ترک می کنند. درخت ها همگی به علت بی آبی خشک شده بود و وقتی که من برگشتم خانه زمین شده بود.آن سال خانه تکانی را از باغچه سوخته ام آغاز کردیم. باغچه را بیل زدم و تمیز کردم، درخت های بزرگ و سبزی کاشتم و دوباره بوی بهارنارنج و کُنار فضای خانه ام را دل نشین کرد.
تمام باغچه را درخت و گل و گیاه و سبزی کاشتم. زمستان و بهار در خوزستان بهترین فصل کاشت سبزی است. آن سال پس از ده تحویل سال مانند گذشته همه کنار هم در همان باغچه جمع شدیم سال 1370 تحویل شد.