تبیان، دستیار زندگی
اواخر اسفند سال ۶۵ بعد از عملیات شکوهمند کربلای پنج که در چند مرحله انجام شد و مناطق وسیعی از لوث وجود دشمن پاک شد حال وهوای گردان های رزمی غریب بود
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دنده شکسته، عیدی نوروز 66

نوروز به روایت«بهروز بیات» جانباز شیمیایی

اواخر اسفند سال ۶۵ بعد از عملیات شکوهمند کربلای پنج که در چند مرحله انجام شد و مناطق وسیعی از لوث وجود دشمن پاک شد حال وهوای گردان های رزمی غریب بود، عده زیادی از رزمندگان شهید و مجروح و تعدادی هم جاویدالاثر شده بودند.

مصاحبه: سامیه امینی-بخش فرهنگ پایداری تبیان
نوروز در جبهه

رزمندگان از طرفی با دیدن جای خالی هم سنگرانشان دل تنگی می کردند؛ و از طرفی هم اضافه شدن نیروهای تازه نفس شورونشاط خاصی را به همراه خود به میان رزمندگان آورده بودند.
از طرف ستاد لشگر به گردان ما مأموریت پدافندی در منطقه عملیاتی مهران داده شد، چون در عملیات گذشته تعداد زیادی نیرو ازدست داده بودیم و با نیروهای جدید که اغلب برای اولین مرتبه به جبهه اعزام شده بودند تجدیدقوا کرده بودیم.
بهر حال سه روز قبل از عید به منطقه «قلّاجه» در مهران رسیدیم. منطقه ای کوهستانی با طبیعتی بسیار زیبا که در این فصل گل ها و گیاهان خودرو تمام دشت و کوه ها را پوشانده بود و فضای بسیار فرح بخشی را ایجاد کرده بود.
به سرعت سنگرهایمان را مشخص و چند چادر هم برپا کردیم و چون از قبل فرماندهانمان نسبت به منطقه توجیه شده بودند محل سنگر کمین و سنگرهای دیده بانی و نگهبانی هم مشخص شد.
با پایان روز اول ورودمان ماهم دیگر در سنگرهای اجتماعی مان مستقرشده و با مختصری استراحت در عصر همان روز برای نگهبانی در سنگرهای دیده بانی و سنگر کمین آماده شدیم.
بعد از ادای نماز مغرب و عشاء بساط چای زغالی را ردیف کرده و هرکس با چند نفر از دوستانش گرم صحبت و گفتگو شد. با رسیدن به ساعت ۸ شب اولین گروه از رزمندگان برای دادن نگهبانی از جای خود بلند شدند.
من و «حمید الیاسی» باهم در یک سنگر و «سعید مددی» و «حمید نادری» هم در یک سنگر قرار شد نگهبانی بدهند. ازقضا من با «نادر طاهری» رفیق جون جونی بودیم و سعید مددی و حمید الیاسی هم با همدیگر رفیق فابریک بودند.
پس تصمیم گرفتیم جایمان را باهم عوض کنیم. من با نادر در یک سنگر و سعید با بهروز هم در سنگر دیگری نگهبانی بدهیم.
این را هم بگویم حمید و سعید از نیروهای جدید و برای اولین مرتبه جبهه آمده بودند و به خاطر همین هرکدامشان را با یکی از ما که قدیمی گردان بودیم هم سنگر کرده بودند.
باهم قرار گذاشتیم حمید و سعید هنگام نگهبانی به هر مورد مشکوکی که برخورد کردند اول به ما که حدود سی متر با سنگرشان فاصله داشتیم اطلاع بدهند.
آن شب و فردا شبش بدون هیچ مشکلی نگهبانی دادیم و بعدش رفتیم خوابیدیم.

ساعت یازده موقع سال تحویل از این که همه سالم بودیم و سه تا نیروی گشتی دشمن را اسیر کرده بودیم خوشحال بودم. آن عید نوروز برای من خیلی ماندگار شد. چون یکی از دنده هایم تو جشن پتو شکست و هنوز هم وقتی تند تند نفس می کشم پهلویم درد می گیرد

روز سوم استقرارمان در منطقه مصادف شد با شب عید نوروز رزمندگان از صبح سنگرها را تمیز کرده و با وسایل دم دستشان یک سفره هفت سین جنگی خوشگل با این وسایل درست کرده بودند:«سرنیزه؛ سیم خاردار؛ سنبه کلاش؛ سنگ از کوه؛ سنگر :سفره؛ ساعت مچی»؛ من با کلی گل وحشی و کنسرو تن ماهی شام عید را مهیا کردم.
خلاصه همه منتظر بودند ساعت یازده صبح فردا سال نو تحویل شود که نوبت نگهبانی ما چهار نفر رسید امشب پاس سه بودیم یعنی از ساعت چهار تا هشت صبح باید نگهبانی می دادیم.
بازهم به سعید و حمید تذکر دادیم که اگر مورد مشکوکی دیدند اول به ما خبر بدهند.
ساعت حدود چهار و نیم بود که من احساس کردم از سمت مقابل چند سیاهی به سمت ما می آیند، به نادر گفتم او هم دقت کرد دید درست است سه نفر بااحتیاط تمام دارند به ما نزدیک می شوند.
من سریع رفتم پیش سعید و حمید گفتم حواستان باشد چند تا عراقی دارند به این سمت می آیند تا ما درگیر نشدیم شما کاری نکنید. اگر امکانش باشد می خواهیم اسیرشان کنیم...
با سرعت برگشتم سنگر خودمان و با نادر سلاح هایمان را چک کردیم و چند خشاب اضافه و نارنجک هم برداشته خیلی بااحتیاط از خاک ریز رد شده و خودمان را به سنگر کمین که چهار رزمنده در آن بودند رساندیم. بچه های کمین هنوز عراقی ها را ندیده بودند.
قرار شد عراقی ها را بکشانیم سمت سنگر کمین و دستگیرشان کنیم.
رو کردم به حاج مجید انصاری رزمنده میان سالی که سیگار هم می کشید و عاشق سیگار بغداد و سومر عراقی ها بود، گفتم: «حاجی یک نخ سیگار به من بده، جاش دو پاکت سیگار عراقی میدم.» گفت: «سیگارم کمه اگر به قولت عمل می کنی بهت میدم و دو نخ سیگار بهم داد.»
حدود ده متر جلوتر از سنگر کمین یک سنگر قدیمی نیمه خراب که احتمالاً برای تیربارچی عراقی ها بود قرار داشت، دو تا از رزمنده ها را آنجا مستقر کردم. حاج آقا انصاری و یکی دیگر از رزمنده ها را هم فرستادم ده متر سمت راست سنگر کمین موضع گرفتند. خودم و نادر هم بافاصله کمی سمت چپ سنگر کمین مخفی شدیم.
قبل از اینکه از سنگر کمین بیرون بروم سیگارها را روشن کردم و لای گونی ها طوری جاسازی کردم که آتش سیگارها از بیرون دیده شود.عراقی ها هم دیگر به بیست متری ما رسیده بودند سینه خیز رفتم و سر جای خودم موضع گرفتم. هرچه دعا و آیه به ذهنم رسید خواندم.
عراقی ها با دیدن آتش سیگارها به طمع گرفتن اسیر هرکدام از یک سمت به طرف سنگر کمین آمدند تا به اصطلاح ما را محاصره کنند و این خواسته ما بود چون هر یک عراقی در مقابل دو ایرانی که انتظارشان را می کشیدند قرار گرفتند.
 چون تمام فکر و ذکرشان رسیدن بی سروصدا به سنگر کمین بود خیلی متوجه اطرافشان نبودند. در لحظه عبور از سه طرف از ما به علت اینکه ما استتار کرده بودیم، آن ها هم نیمه ایستاده بودند و در دیدرس ما قرار گرفتند، همگی از مخفیگاه هایمان بیرون آمده و هر سه نفر را بدون کمترین مقاومتی دستگیر کردیم.
خیلی خوشحال بودیم که برای عید این سه نفر را به عنوان کادو تقدیم رزمندگان می کنیم. دست های عراقی های بیچاره که هنوز مات و مبهوت از اسیر شدن بودند را بستیم و من، نادر و حاج آقا انصاری عراقی ها را جلو انداختیم و به طرف خاک ریز خودی راه افتادیم.
پنجاه متر مانده به خاک ریز خودی صدای ایست «سعید مددی» ما را میخکوب کرد و قبل از این که حرفی بزنیم ما را به رگبار بستند یکی از عراقی ها تیر خورد به پایش و افتاد. من هم سریع دو اسیر دیگر را به زمین انداختم.

نوروز در جبهه

جهنمی شده بود از همه طرف به ما تیراندازی می شد. فقط خدا خدا می کردم با خمپاره ما را نزنند. ده دقیقه ای آتش سنگین نیروهای خودی روی ما بود.من و نادر که به غلط کردن افتاده بودیم. حاج آقا انصاری هم یکریز به ما دوتا نفرین می کرد و می گفت اگر من زخمی بشوم اول شما دوتا را می کشم.
تا این که بعد از ده دقیقه تیراندازی ها قطع شد و از سمت خاک ریز چند نفر سمت ما آمدند. حاج رمضان فرمانده گردان صدام کرد و گفت: «قاسم زنده اید؟» گفتم: «بله حاجی فقط یکی از عراقی ها زخمی شده.»
دیگر خیالم راحت شد. همین که حاج رمضان به من رسید اول یک کشیده در گوشم زد و گفت: «این چک را به خاطر هماهنگ نکردن و خودسری که کردی زدم چون احتمال داشت اشتباهت باعث شهادت دوستانت بشه.» بعد بغلم کرد و بوسیدم و گفت: «اینم به خاطر شجاعت و کاردانیت که باعث شد اسیر بگیرید.»
برو خدا را شکر کن بچه های کمین با بی سیم خبر دادند شما هستید وگرنه به احتمال زیاد زنده نمی ماندید.هنوز از بغل حاجی بیرون نیامده بودم که از پشت یک پس گردنی حواله ام شد، برگشتم دیدم حاج آقا انصاری اسلحه اش را گرفته سمت من و با چشم های قرمز زل زده تو چشم هایم و با عصبانیت گفت:«بچه دوتا پاکت سیگار من رو بده.»
من هم خندیدم و گفتم: «می توانی از این اسیرها بگیری» زیر لب یک تیکه دیگر بهم انداخت و با غیظ از کنارم رد شد. وقتی رسیدم نزدیک سنگرمان دیدم سعید از ترس بی هوش شده و حمید هم حمام واجب شده است.از خنده روده بر شدم. بچه ها هر کس یک جوری تشویقم می کرد.خوشحال از هنرنمایی ام وارد سنگر شدم تا به خودم بیام یک نفر از پشت پتو انداخت رویم و بغلم کرد و محکم انداخت زمین.
دیگر تا می خوردم کتکم زدند و این جشن پتوی مفصل هم عیدی من شد که تا دو هفته دنده هایم درد می کرد. ولی ساعت یازده موقع سال تحویل از این که همه سالم بودیم و سه تا نیروی گشتی دشمن را اسیر کرده بودیم خوشحال بودم. آن عید نوروز برای من خیلی ماندگار شد. چون یکی از دنده هایم تو جشن پتو شکست و هنوز هم وقتی تند تند نفس می کشم پهلویم درد می گیرد.