تبیان، دستیار زندگی
ایام نوروز سال 1362 از دومین روز فروردین ماه تا دهم آن میزبان عملیاتی بود که همچون نامش «فتح المبین» بود و فتحی وسیع را برای رزمندگان اسلام به ارمغان آورد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پایی که در نوروز بازماند(مصاحبه)

ایام نوروز سال 1362 از دومین روز فروردین ماه تا دهم آن میزبان عملیاتی بود که همچون نامش «فتح المبین» بود و فتحی وسیع را برای رزمندگان اسلام به ارمغان آورد.

مصاحبه: سامیه امینی - بخش فرهنگ پایداری تبیان
حسین پور عباس

«حسین پور عباس» جانباز ۷۰ درصد که پاهای خود را در همین فتح هدیه کرده  از ورودش به جبهه را تا حضور در «فتح المبین» و مجروحیتش را همچون داستانی روایی و شیرین چنین روایت می کند.

از 59 تا نوروز 61

سال ۵۹ با شروع جنگ تحمیلی در سن نوزده سالگی داوطلبانه وارد جبهه های جنگ شدم. اصلاً برایم قابل قبول نبود که دشمن به خود اجازه تعرض به خاک پاک ایران و جسارت به دین و ایمانم را بکند و من ساکت بمانم. حضور در کنار رزمندگان باعث شد تا عاشقانه به دنیا نگاه کنم حتی گاهی از کشتن عراقی های مزدور هم خودداری می کردم و با بستن رگبار گلوله در اطرافشان مجال فرار را برایشان ایجاد می کردم.
بعد از مدتی به عضویت رسمی سپاه درآمدم و همچنان در مناطق عملیاتی به سر می بردم تا بالأخره در فروردین سال ۶۱ به عنوان نیروهای عملیاتی در ساعت سی دقیقه نیمه شب دومین روز نوروز وارد عملیات فتح المبین با رمز مقدس «بسم الله الرحمن الرحیم؛ بسم الله القاسم الجبارین؛ «(یازهرا)» شدم.

فتح مبین سایت موشکی

آرام، آرام و درنهایت سکوت رزمندگان گردان از منطقه تپه چشمه در شب عملیات فتح المبین به سمت نیروهای دشمن حرکت کردند فاصله ما تا خط مقدم نیروهای عراقی زیاد نبود. تنها چیزی که فکرم را به خود مشغول کرده بود وجود میدان مین و سیم خاردارهایی بود که دشمن در جلو خط مقدم خود داشت اما بحمدالله بعد از خواندن نام مبارک یا زهرا (س) به عنوان رمز عملیات، طولی نکشید که «سید جمشید صفویان» و دو فرمانده گروهان دیگر گردان بلال خبر سقوط خط مقدم نیروهای عراقی را در بی سیم ها فریاد زدند.
 ساعت 2 بعدازظهر با یک فرمان همه بچه های گردان آماده حرکت برای فتح سایت موشکی عراق شد. تا آنجا حدود 10 ساعت باید پیاده روی می کردیم اما اراده ها می گفت که هیچ مانعی نمی تواند جلودار آن عزم های آهنین باشد.

از طریق بیمارستان خانواده ام را خبر کرده بودند قبل از آمدنشان دو تا بالش به جای پاهایم گذاشتم مادر و برادران و خواهرم آمدند اما کسی متوجه قطع شدن پاهایم نشد

تپه ها و دره ها و شیارها را یکی پس از دیگری درمی نوردیدیم، در حقیقت هم به جنگ راه پرپیچ وخم طبیعت رفته بودیم هم به جنگ دشمنی متجاوز که نقطه ای سوق الجیشی را در تصرف خود داشت که با فتح آن، باقی مانده امید دشمن هم به یاس مبدل می شد.
 برای این که در دید و تیر دشمن نباشیم، مسیر را برای اختفا و پوشش از داخل شیار انتخاب کردیم، با نزدیک شدن به اذان مغرب توقف کرده و پس از وضو با صدای اذان مؤذن گردان، همه به نماز ایستادند اما به خاطر مسائل حفاظتی و امنیتی نمازها را به فردا خواندیم پس از نماز هر کس سر به سجده می برد، یکی طلب موفقیت کامل عملیات را از خداوند می کرد، دیگری طلب شفاعت و بخشش و بعضی هم الهی مَن لی غَیرُک زمزمه زبانشان بود.
 با تاریکی هوا هم باید احتیاط کامل را رعایت می کردیم و هم درنهایت سکوت گام برمی داشتیم تمام تلاشمان این بود که قبل از روشن شدن هوا و هم زمان با یگان های دیگر به سایت موشکی برسیم لذا بیشتر راه می رفتیم و کمتر استراحت، با عرقی که از سروصورتمان در اثر راه رفتن می بارید سردی هوا را احساس نمی کردیم. در درست رفتن مسیر از بین آن همه تپه ها و شیارها و دره ها بعد از خداوند بزرگ که همیشه فریادرس فریاد خواهان است تنها امیدمان به راهنمای محلی بود که الحمدالله به گونه ای مسیر را انتخاب کرد که نسبت به یگان های دیگر در کمترین زمان، یعنی حدود 4 صبح حوالی سایت رسیدیم و با خواندن رمز عملیات و دستور آغاز حمله اولین گروهانی که از گردان بالا به خط دشمن زد و صدای تکبیرشان فضا را پر کرد گروهان سید جمشید بود.
 شاید به خاطر این بود که او در چنین مواقعی سر از پا نمی شناخت چنان که گویی ازخودبی خود می شد زیرا در ابتدا نیروهایش قرار می گرفت و بی محابا به سوی دشمن می تاخت آن شب نیز با شعارهایی که سر می داد و رجزهایی که بر زبانش جاری می شد روحیه نیروهایش را دوچندان می کرد به حمدالله در دقایق اول مقاومت دشمن فروریخت و خط مقدم به دست رزمندگان اسلام افتاد تمام نیروهای دشمن تا ساعت 4 صبح به اسارت نیروهای خودی درآمدند و در همان جا پرچم فتح بر فراز سایت برافراشته شد.
از هر چیز زیباتر این بود که در آن لحظات عرفانی صدای اذان و نماز سلحشوران بسیجی زینت بخش فتحی بزرگ شد. وقتی خبر فتح سایت به عراقی هایی که در جبهه های دیگر مستقر بودند، احساس کردند که عقبه شان بسته و محاصره شده اند گروه گروه شروع به عقب نشینی کردند. سید که گروهان جناح چپ محدودهٔ گردان بلال لشکر 7 ولیعصر (ع) را در اختیار داشت با شور و شوق خود را آماده هرگونه درگیری می کرد حدود ساعت 10 صبح صدای سید در بی سیم پیچید و خبر از 25 دستگاه تانک دشمن را می داد که به طرف ما در حال حرکت بودند و از آرایش آن ها معلوم بود خود را آماده پاتک می کنند.

پاهایم در فتح المبین جا ماند

در حال جابجایی نیروها بودم؛ که ناگهان با صدای انفجار خمپاره ای در یک متری ام زمین و زمان تیره وتار شد از شدت موج انفجار چندین متر به هوا پرتاب شدم و با ضرب زیادی به زمین خوردم تمام بدنم درد می کرد اما نگرانی ام برای نیروها بود خواستم بلافاصله از زمین بلند شوم که دیدم نمی توانم.
حالا دیگر گردوخاک و دود حاصل از انفجار هم خوابیده بود. به اطرافم نگاه کردم ناگهان پای راستم را چندمتر آن طرف تر دیدم نگاهی به خودم کردم دیدم هر دوپایم از بالای زانو قطع شده است.
سرم را به زمین گذاشتم و چشم هایم را بستم و به طمع فوز عظیم شهادت ذکر شریف شهادتین را بر زبانم جاری کردم؛ و دیگر هیچ چیزی متوجه نشدم.
بعد از مدتی بااحساس درد و سوزش در همه جای بدنم به خصوص پاها به هوش آمدم. رزمندگان مرامنتقل کرده بودند. امدادگران مشغول پانسمان زخم ها و بستن پاهایم بودند.
به سرعت به اهواز منتقل شدم. ازآنجا به تهران در بیمارستان امام خمینی (ره) منتقل شدم.
بعد از پذیرش سریع به اتاق عمل بردندم.
نمی دانم چقدر طول کشید تا به هوش آمدم اما اولین کاری که کردم پاهایم را لمس کردم هیچ کدامشان نبود.
افکار مختلفی به ذهنم رجوع کرد اما درنهایت خدای را سپاس گفتم که این قربانی را از من پذیرفت.
روحیه خوبی داشتم از طریق بیمارستان خانواده ام را خبر کرده بودند قبل از آمدنشان دو تا بالش به جای پاهایم گذاشتم مادر و برادران و خواهرم آمدند اما کسی متوجه قطع شدن پاهایم نشد.
فقط زخم های روی صورت و دست هایم را دیدند و تصور کردند همین جراحات سطحی را دارم و برای همین کلی سربه سرم گذاشتند.
اما فردا که به ملاقاتم آمدند مادرم خواست پایم را ماساژ بدهد که متوجه بالش ها شد و چقدر اشک ریخت. جالب است همه ناراحت و غمگین بودند و.به آرامی گریه می کردند و من آن ها را دلداری می دادم و آرامشان می کردم.

زندگی ادامه دارد

ازاینجا زندگی جانبازی من شروع شد. یک سال با پاهای مصنوعی راه رفتم اما چون از بالاترین نقطه پاهایم قطع شده بود و اذیت می شدم دیگر ویلچر نشین شدم.
امید به زندگی و خدمت درراه خدا شور و حالم را برگرداند. در سال ۶۳ ازدواج کردم که حاصل آن سه فرزند شد.
حالا باید سلاحم را تبدیل به قلم می کردم پس با توکل به خدا در سال ۶۶ وارد دانشگاه شهید بهشتی شدم و در رشته زمین شناسی تحصیل کردم و سال ۷۰ فارغ التحصیل شدم. در سال ۷۳ هم از سپاه پاسداران با کوله باری از خاطرات و تجربه بازنشسته شدم.