تبیان، دستیار زندگی
«خواهش می کنم مهدی جان دوباره شروع نکن!»...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

«یک جای خالی!»

«یک جای خالی!»

«خواهش می کنم مهدی جان دوباره شروع نکن!»

مادر این را گفت و چادرش را سر کرد؛ با ابروهای گره کرده گفت:«مادر برای خودت می گم، دیدی که دکتر چی گفت؟»

نشستم روی صندلی کنار پنجره؛ به سمتم آمد و چوب های زیر بغلم را گرفت و کنار صندلیم گذاشت. گردنم را دراز کردم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. خیابان شلوغ بود. همه از مرد و زن، کوچک و بزرگ به خیابان ها آمده بودند. حتی پیرمرد سیبیلوی که سرایداره ساختمان بود.

تا خواستم چیزی بگویم مادر گفت:«خب دیگه باید برم!»

پیشانیم را بوسید و ادامه داد:«ایشالا سال دیگه!» مادر منتظر خدا حافظیم نماند و از اتاق خارج شد اما هنوز صدایش توی گوشم بود:«دیگه سفارش نکنما؟!» در را که پشت سرش بست صدای شکستن دلم را می شنیدم. چقدر برای امروز نقشه کشیده بودم، حیف آن همه زحمت. با بچه های کلاس، چقدر پرچم و مترسک ساختیم...

چقدر پلاکارد نوشتیم و خودمان را برای امروز آماده کردیم!...

حتما تا بحال بچه ها صف بسته اند و جمع شده اند توی میدان. نمی خواستم مادر از دستم برنجد اما هرچه فکرش را هم می کردم دلم راضی نمی شد بخاطر پای شکسته ام گوشه خانه بنشینم و زل بزنم به خیابان. ساعت یک ربع به نه صبح بود.

تصمیم را گرفتم و دلم را زدم به دریا. آماده شدم و چوبدستی به دست راه افتادم به سمت آسانسور. پشت در آسانسور منتظر بالا آمدن آسانسور شدم. فایده ای نداشت انگار آسانسور دلش نمی خواست بالا بیاید.

با هر زحمتی بود از پله سه طبقه را پایین آمدم و خود را به در ساختمان رساندم. پایم کمی تیر می کشید. توجهی نکردم. در را باز کردم.خیابان پر از جمعیت بود.

لبخند زنان، در را پشت سرم بستم و به سمت مدرسه به راه افتادم. به انتهای خیابان دوم که رسیدم دیگر نمی توانستم راه بروم. درد پایم آنقدر شدید شده بود که نمی توانستم از جایم تکان بخورم. خواستم با ماشین خودم را به مدرسه برسانم اما خیابانها همه بسته بودند و هیچ ماشینی حق عبور از خیابان را نداشت. خواستم به خانه برگردم اما تا خانه هم فاصله کمی نبود.

کنار جدول خیابان نشستم و زدم زیر گریه. ناگهان دست گرم و مهربانی را روی شانه ام احساس کردم. سرم را بلند کردم. سرایدار ساختمانمان بود،همان پیرمرد سیبیلو؛ ویلچر به دست بالای سرم ایستاده بود. با چشم های از حدقه در آمده به او زل زدم.

خندید و قاب عکسی را که روی ویلچرش بود، برداشت و گفت:«بشین پسرم!...حتما خیلی خسته شدی!»

پرسیدم:«شما؟...این قاب عکس؟...»اما نتوانستم حرفم را تمام کنم. لبخند روی لب هایش گم شد و با نگاه غمگینی گفت: «عکس پسرمه!...سال 57 توی تظاهرات کشته شد. روی ویلچر نشستم و

گفتم:«متاسفم!» بی آنکه به حرف هایم توجهی داشته باشد ادامه داد: «آنوقت ها یک مامور شهربانی بودم و...» اشک هایش را با گوشه آستینش پاک کرد ویلچر را حرکت داد و گفت: «از اون سال به بعد هرسال توی راهپیمایی شرکت می کنم.»

به اطرافم نگاه کردم و گفتم: «مدرسه من از اونطرفه!»

خندید و گفت: «مدرسه؟...مگه نمی خوای بری راهپیمایی؟»

گفتم :«چرا؟ ولی اینطوری نمی تونیم تو اینهمه آدم پیداشون کنیم...گم می شیم!»

پیرمرد سیبیلو قهقه ای زدو گفت:«مگه آدمم تو خونش گم میشه؟...پسرم هدفمون راهپیماییه!...مهم نیست که کجای این جمعیت وایسادی؟!...مهم اینکه جات خالی نمونه!»

حق با او بود خندیدم و گفتم:«ممنون پدر بزرگ که نذاشتید جام خالی بمونه!» دستی به سرم کشید و گفت:« این تنها کاریه که برای زنده نگهداشتن پسرم ازم بر میاد!»  

koodak@tebyan.com

نویسنده:لیلا صادق محمدی

تهیه کننده: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.