تبیان، دستیار زندگی
خاله که خیالش از بابت پسرک راحت شده بود کنارم آمد و پرسید:«برایت آبمیوه بریزم یا کمپوت باز کنم. سرم را تکان دادم وگفتم «نه،میل ندارم»...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بوی بهشت می آید!!!...(2)

بوی بهشت می آید!!!...(2)

خاله که خیالش از بابت پسرک راحت شده بود کنارم آمد و پرسید: «برایت آبمیوه بریزم یا کمپوت باز کنم. سرم را تکان دادم و گفتم «نه،میل ندارم»

خاله دستی روی موهایم کشید و گفت : «دوست داری دو تا گیس خوشگل برایت ببافم؟»

موهایم را ازمیان دست هایش بیرون کشیدم و گفتم: «نه...دوست ندارم»

چشم های بادامیش گرد شد و گفت: « نکنه با من قهری؟» گفتم :«نه...با حضرت معصومه قهرم»

خاله لبش را گزید و محکم زد توی صورتش و گفت: « واااا...نگو خاله خدا قهرش می گیرد!...آخه چرا؟»

دست هایم را زدم زیر بغلم و با ابروهای گره خورده گفتم: «نمی بینی چه بلایی سرم آورده، به اصرار من بود که بابا مرخصی گرفت برویم قم؛ حالا ببین آه...با این دست و پای شکسته افتادم توی بیمارستان. حضرت معصومه مرا دوست نداشت ولی...»

بغض راه گلویم رابست. نتوانستم جمله ام را کامل کنم.

خاله گفت: «عزیزم از این حرف ها نزنی...حضرت معصومه قهرش می آید. بی خودی بازیگوشی خودت را تقصیر حضرت معصومه نینداز...من هم دلم برایش تنگ شده، چون کارم زیاد است باید بندازم گردن خانم؟...  در عوض از همین دور، هر روز زیارت شان می کنم. درست است که منهم بگویم حضرت مرا دوست ندارد؟... مرا بگو که می خواستم همینکه از بیمارستان مرخص شدی؛ مرخصی بگیرم و با مادر بزرگ سه تایی بریم پابوس حضرت معصومه!»

خواستم از خوشحالی پرواز کنم و فریاد بزنم ولی هیچ رقم نمی شد با آن پای گچ گرفته وآن همه مریض،خوشحالیم را آنطور که دوست داشتم، نشان دهم.

با صدای خفه ای گفتم:«خاله جان راست راستکی می رویم قم؟!»

خاله ریزریز خندید و گفت: « مگر چپ چپکی هم می شود رفت؟؟؟» ترسیدم شوخی کرده باشد.  خوب می شناختمش آدمی نبود که بتواند از بیمارستان دل بکند.

گفتم:«باید قول بدهید!».

خیلی جدی گفت: «قبولم نداری؟» من من کنان گفتم: «چرا؟...اما به قول بابا، کار از محکم کاری عیب نمی کند!» چشم هایش برقی زد و گفت:«ای ناقلا!...باشد...قول قول قول!».

همه فامیل می دانستند که خاله سرش برود،قولش نمی رود. خیالم راحت راحت شد. خاله برایم کمپوت گلابی بازکرد وتوی ظرفی شیشه ای ریخت؛ قاشقی توی کاسه گذاشت ودستم داد.

از لای پرونده های پزشکی کتابی بیرون آورد به نام خواهر خورشید. کتاب را گرفتم و گفتم:«ممنون خاله جان، خیلی دوستتان دارم. لب هایم را غنچه کردم، صورتش را جلو آورد. محکم بوسیدمش. دستی روی سرم کشید و مشغول بافتن موهایم شد و ادامه داد: « اگر ازته دلت او را دوست داشته باشی و هرلحظه به یادش باشی، خانم هم صدایت رامی شنود، او آن قدر مهربان است که اگر تو هم به یادش نباشی بازهم دوستت دارد و برایت دعا می کند...

صدای تلفن همراه خاله در آمد از اتاق بیرون رفت. توی ذهنم حیاط مرقد مطهر را مجسم کردم. دیگر پایم در گچ نبود. توی حیاطش شاد وخندان می دویدم. برای کبوتر های حرمش دانه پاشیدم. کنار حوضش  نشستم و وضو گرفتم. وارد صحنش که شدم، دورکعت نمازخواندم. توی حرمش جای سوزن انداختن نبود. دنبال راهی بودم که دستم را به ضریح برسانم ... «

هیچ معلوم است کجایی دختر! ...بگیر..» به خود آمدم خاله گوش همراهش را به سمتم گرفته بود. گوشی را از دستش گرفتم. مادر برای خاله پیامکی زده بود. توی پیامک نوشته شده بود...

به این شماره زنگ بزن یک خانم منتظر تماست است. حتما به این شماره زنگ بزن.  کنجکاوشدم. شماره را گرفتم...

صدایی از پشت گوشی شنیدم که تمام تنم لرزید:«...شما با حرم حضرت معصومه تماس گرفته اید ...»

اشک هایم بی اختیار روان شد ودلم محکم به ضریحش چنگ زد؛ بلند فریاد زدم خیلی دوست دارم خانم...»بقیه حرف هایم لابلای هق هق گریه هایم گم شد. بوی خوشی توی اتاق پیچید. احساس کردم، بوی بهشت می آید...

koodak@tebyan.com

نویسنده:لیلا صادق محمدی

تهیه: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.