کجایِ تاریخ
تاریخ را ورق می زنم. این روزها، روزهای تقویم هم رنگ باخته اند! آخر تاریخ تو را گم کرده، و بی تو انگار شهر خالی از مردم شده است.
مردم به رازِ روزهای رنگ باخته تقویم آگاهند. آنان می دانند، تپش ثانیه ها سخت می گذرد و جای خالی تو در طول مسیر کهنه تاریخ، چقدر عذاب آور است!
همه شاخه گلی به نشانه طراوت قدوم مبارکت در دست گرفته اند و در کوی و برزن منتظر آمدنت مانده اند. می دانم به حتم از تپش این همه قلب پر از احساس باخبری.
می دانم از خیسی این همه نگاه شرجی واقفی. پس بیا و در طول سفر تاریخ میهمان لحظه هایشان باش. همه شاخه گلی به نشانه طراوت قدوم مبارکت در دست گرفته اند و سراغ تو را از آفتاب می گیرند.
راستی! شاید آفتاب بداند تاریخ تو را کجا گم کرده است؟