بی تو
بی تو غریبم، باهمه چیز، با همه کس حتی با خویشتن خویش! بی تو، درمانده و تنها چون طفلی گریزان از آدم ها، پی کسی می گردم.
پی یک نفس، پی یک یار، یک همراه همیشگی. بی تو، وامانده و اندوهگین؛ چون غریبی در شهر غربت به دنبال آشنایی می گردم، آشنایی که رهنمایم باشد، آشنایی که مرا از تاریکی برهاند و به نور برساند، بی تو حتی غریبم باتمام کبوترها.
بی تو حتی غریبم با صدای دنگ دنگ ساعتی که می گوید وقت اذان است. دنگ دنگ ساعت زنگی در ذهنم می پیچد، دو رکعت نماز برای ظهورت می خوانم.
کبوتر وجودم پرمی کشد و میان کبوترهای نشسته بر بام گم می شود... پس آقای من، امام من؛ با من باش، هیچ گاه رهایم نساز و در خوشی ها و ناخوشی ها دستگیر دنیا وآ خرت مباش.