حورا
حورا و مادرش به پشت در مدرسه می رسند. مادر می خواهد او را در مدرسه ثبت مان کند. او و خانواده اش چند روزیست از فرانسه به ایران آمده اند و تصمیم گرفته اند برای همیشه در ایران بمانند.
ساعت 10 است و درب مدرسه بسته. مادر دکمه زنگ را فشار می دهد. حورا حسابی دلهره دارد. اخم هایش توی هم است و به دربسته مدرسه نگاه می کند. نگرانی در دل حورا موج می زند.
با خود می گوید: مثل همه مدرسه ها همین الان مدیر مدرسه روسری مرا می بیند و با عصبانیت می گوید ورود با حجاب ممنوع! بفرمایید جای دیگر!
طفلکی وقتی در فرانسه زندگی می کردند هر جا برای ثبت نام رفته بود همین حرف ها را به او گفته بودند یا روسری ات را بردار یا هیچ! بابا رحمت در را باز می کند.
حورا دلش هری می ریزد:"خدایا کمکم کن" بابا رحمت تا نگاهش به حورا و مادرش می افتد لبخند می زند:"بفرمایید! خیلی خوش آمدید!"
حورا تعجب می کند: عجب چه برخورد جالبی! باورم نمی شود! نکند نقشه ای کشیده باشند؟!
داخل می روند بچه ها سر کلاس هستند حورا به دور و برش نگاه می کند هنوز نگران است و هر لحظه احساس می کند یک نفر می خواهد روسری اش را بردارد.
وارد دفتر می شوند خانم مدیر که یک مقنعه بلند زیتونی رنگ دارد، با لبخند از جا بلند می شود: "سلام خوش آمدید" حورا تا چشمش به مدیر می افتد از تعجب چشم هایش گرد می شوند:"چه مدرسه عجیبی! مدیرش حجاب دارد!" می نشینند و گرم صحبت می شوند.
چند لحظه بعد خانم صفایی برای آن ها چای می آورد او هم مقنعه سفید دارد چند لحظه بعد خانم معاون وارد دفتر می شود و زنگ را می زند. او هم مقنعه شکلاتی دارد!
حورا پاک هاج و واج شده است: "خداجان اینجا کجاست؟ نکند دارم خواب می بینم! با ذوق زدگی از جا بلند می شود و نگاهش به حیاط می افتد:"واااااااای این جا را ببین!" حیاط مدرسه پر از دختر های کوچکی است که با روپوش های صورتی و روسری های فیروزه ای مثل پرنده ها در حیاط مدرسه پر می کشند و بازی می کنند.
چشم های آبی حورا مثل چشمه لبریز می شود! انگار همه برایش آشنا هستند. با هیجان بسیار از دفتر بیرون می رود و دوان دوان به سوی حیاط می دود؛ درست مثل مرغ مهاجرکه به دریا رسیده است!