تبیان، دستیار زندگی
سینا همین که از در داخل شد، کیفش را گوشه در انداخت و یک راست رفت توی اتاقش...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کلمه جادویی!...

کلمه جادویی!...

سینا همین که از در داخل شد، کیفش را گوشه در انداخت و یک راست رفت توی اتاقش. پدرهم غرغر کنان داخل شد و گفت:«نمی خوای نرو، بهتر!» مادر جلوی در آمد. به پدر سلام و خسته نباشی گفت:«کیف و کتش را از او گرفت و به چوب لباسی آویز کرد. برای پدر یک فنجان چای آورد و پرسید:«اتفاقی افتاده؟»

 پدر فنجان چای را از توی سینی برداشت و گفت: «سینا دیگه از فردا نمی خواد بره مهد!»

مادر با تعجب پرسید: «آخه چرا؟»

 پدر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «من چه می دانم چرا از خودش نمی پرسی؟»

مادر به اتاق سینا رفت. در زد اما سینا جوابش نداد. مادر دوباره در زد و در را باز کرد. سینا روی تختش دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد. مادر کنارش نشست. موهای سینا را نوازش کرد و گفت:«سینا جون، بابا راست می گه؟...دیگه نمی خوای بری مهد؟»

سینا باز هم جوابی نداد. مادر لبخند زنان ادامه داد: «از مهد خسته شدی؟»

سینا ابروهایش را بالا انداخت. مادر دوباره پرسید: «از مربی تون خوشت نمی یاد؟...می خوای مهدتو عوض کنیم؟»

سینا به مادرش نگاه کرد و گفت: «نه!...من خاله شکوفه رو دوست دارم!...خیلی مهربونه ولی بچه هاش مهربون نیستند، منو دوس ندارن!...هیچکدوم با من بازی نمی کنن.»

مادر خندید و گفت: «مطمئنی؟!»

سینا محکم گفت:«بله!...اونا منو دوس ندارن!»

مادر گفت: «اذیتشون می کنی؟»

سینا از روی تخت بلند شد و گفت: «بله!...من حتی باهاشون حرف نمی زنم، کاریشون ندارم»

مادر فکری کرد و گفت: «یادت نرفته که کلمه جادویی رو بگی؟»

سینا چشم هایش را جمع کرد و گفت: «کلمه جادویی؟...»

بعد سرش را پایین انداخت و چشم هایش را به زمین دوخت!»

مادر گفت: «فراموشش کردی؟»

سینا گفت:«مادرجون، فراموشش نکردم اما هر وقت می خوام به کسی سلام بدم، همین که بهم نگاه می کنه، هل می شم، خجالت می کشم بگم سلام!»

مادر به چشم های سینا خیره شد و گفت: «مادرجون، سلام کردن که خجالت نداره!... سلام یکی از اسم های قشنگ خداست، وقتی سلام نمی کنی، دیگران فکر می کنن دوست ندارن باهاشون حرف بزنی!»

مادر اخم کرد و گفت: «سلام آقا سینا!...از آشنایتون خوشبختم!»

بعد خندید و گفت:«سلام آقا سینا! از آشناییتون خوش بختم!»

بعد کمی سکوت کرد و گفت: «می بینی پسرم، حتی لحن گفتن سلام هم تاثیر زیادی رو هم صحبت آدم می زاره!»

سینا گفت:«می دونم مادر جون، چی کار کنم دست خودم که نیست!

مادر از جا بلندشد. آینه را از روی دیدار برداشت و گفت:«بیا اول یاد بگیر به خودت سلام کنی!...بعد به دستات»

مادر به سمت در رفت و ادامه داد: «وقتی یاد بگیری با محبت به خودت سلام کنی!...به دیگران هم می تونی!...وقتی به تونی به دیگرا با محبت سلام کنی، دیگران هم راه دوستی با تو رو پیدا می کنن!» 

koodak@tebyan.com

نویسنده:لیلا صادق محمدی

تهیه: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.