پدر بزرگم، بهترین دوست من بود. وقتی در حیاط را باز کردم، با دیدن عصای پدر بزرگ که گوشه حیاط بود، انگار دنیا را به من دادند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : دوشنبه 1394/12/24
یک اشتباه
پدر بزرگم، بهترین دوست من بود. وقتی در حیاط را باز کردم، با دیدن عصای پدر بزرگ که گوشه حیاط بود، انگار دنیا را به من دادند.
پدر بزرگ عادت داشت همیشه چایش را با شکر بخورد، با سرعت به آشپزخانه رفتم، استکان چای را که با شکر شیرینش کرده بودم، در سینی گذاشتم.
وقتی وارد اتاق شدم، پدربزرگ مرا بغل کرد و روی پایش نشاند و با لذت شروع به خوردن چای کرد اما نمی دانم چرا چهره پدر بزرگ بعد از خوردن چای در هم رفت؟!
استکان چای را از پدر بزرگ گرفتم و کمی از آن را خوردم. از خجالت صورتم سرخ شد، سرم را پایین انداختم، از ذوق دیدن پدر بزرگ، به جای شکر، نمک در چای ریخته بودم.
koodak@tebyan.com
نویسنده: راشین نوری
تهیه: مینو خرازی
تنظیم: فهیمه امرالله
شبکه کودک و نوجوان تبیان
