کاکتوس و طوطی(2)
چند سال پیش در کنار رودخانه ای دو درخت زندگی می کردند. یکی از آن دو، درخت میوه و دیگری کاکتوس بود.
درخت میوه اگر چه به خاطر میوه هایش ارزشمند بود اما بسیار پرتوقع و کم طاقت بود. برای اینکه میوه بدهد شرط های زیادی داشت.
اگر نور یا آبش، کم و زیاد می شد بسیار ناله می کرد و غر می زد. بنده خواب و خوراکش بود. تا هوا خوب و خاکش مناسب بود وضع او هم خوب بود.
اما از قضا هوا بد شد و بارش باران آنقدر کم شد که رودخانه خشک شد و خشکسالی در آن منطقه بیداد کرد. درخت میوه اصلا طاقت چنین شرایطی نداشت.
کاکتوس که بغض کرده بود چاره ای جز سکوت نداشت.
طوطی گفت به راستی تو طرز فکر مرا راجع به آزادی عوض کردی. وقتی در بیابان سرگردان بودم با خودم فکر می کردم به همان قفس برگردم تا همیشه شام و نهارم آماده باشد.
اما .... کاکتوس گفت آزادی با ارزش است. اما از آن با ارزشتر این است که از درون احساس آزادی کنی .
کسی که آزادی درونی و معنوی داشته باشد در هیچ قفسی زندانی نخواهد شد و کسی که از درون آزادی نداشته باشد اگر چه در باغ ها پرواز کند باز هم گرفتار خواسته ها و آرزوهایش خواهد بود.