تبیان، دستیار زندگی
کمی که بزرگ می شویم، یک پله که از نردبان زندگی بالاتر می آییم، اخلاق مان هم عوض می شود...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دردسرهای بزرگ شدن

دردسرهای بزرگ شدن

کمی که بزرگ می شویم، یک پله که از نردبان زندگی بالاتر می آییم، اخلاق مان هم عوض می شود. مادر من می گوید: «روز به روز گُنده تر می شوی و اخلاقت ...»

نه به خدا من، من بنده خوب خدا، همچین آدمی نیستم! کسی نیستم که مثلاً رو در روی پدر و مادر بایستم و با آن ها دعوا بکنم.

کسی نیستم که داداش کوچولو را دور از چشم دیگران نیشگون بگیرم و جیغش را دربیاورم.

ولی قبول می کنم که امسال دو سه بار صدایم را بلند کرده ام. دو سه باری هم بد جوری عصبانی شده ام. آره! مادر یک جورهایی راست می گوید، روز به روز ...

اصلا یه وضعیه!

خوب بگذارید خودم اعتراف کنم. انگار تو اتاق من بمب ترکیده است. همه چیز ریخته به هم. به قول مادرم، از میسره تا میمنه! دفتر و کتاب ها یه گوشه، لباس ها یه گوشه، کفش های اسکیتم را بگو که باز به قول مادر مثل یه جنازه افتاده وسط اتاق.

در کمد هم "این بار به قول بابا" مثل دهان مرده همیشه باز! کِشوها دارند می ترکند.

روی تخت! وای خجالت می کشم بیشتر از این شرح بدهم.

مادر آمده بالا سرم ایستاده و می گوید: «دختر تو کی می خوای بزرگ بشی؟ تو کی می خوای بفهمی؟ دختر به خدا دارم از دست تو دق می کنم، آخه لامصب! یه ذره از احساس مسئولیت، چیزی! می دونی داری منو می کشی؟»

چی بگم والا! حق با مادر است. خیلی تنبل شده ام. این احساس مسئولیت هم کلا از وجود ما رخت بربسته و رفته. به جاش یه حس ششمی در من فعال شده که بیا و تماشا کن.

همه اتفاقات را یک ساعت قبلش تشخیص می دهم. پس باید بجنبم. چون الان مادرم از راه می رسد و باز ... باید احساس مسئولیته را در وجود خودم فوری فعالش کنم.

یک فکر اساسی

من می خواهم هنوز بخوابم. کاری ندارم. درس هایم را می گویی؟ من از آن بچه هایی نیستم که درس هایم را بگذارم برای روز بعد.

از آن دست بچه های زرنگی هستم که همان روز همه تکلیف هایم را انجام می دهم و با مادر درس هایم را مرور می کنم و با خیال راحت بقیه روز را یا فیلم می بینم و یا می خوابم.

حالا تا لنگ ظهر کلی وقت مانده که مادرم دم گوشم داد می زند که: «پاشو این بچه را ببر بیرون بزار یه کم بازی کنه!»

می بینید تو را خدا! من چقدر مظلوم و ستم دیده هستم. اصلا نمی توانم با این مادر عزیزم ارتباط برقرار کنم. همه اش دستور می دهد و همیشه هم می گوید: «نگران آینده ات هستم!» باید بنشینم و یک فکر اساسی برای خودم بکنم. باید فکر کنم ببینم چطوری می شود یک مادر، یک بزرگ تر را درک کرد! من می توانم با همه راه بیایم، حتی با مادرم که خیلی هم دوستش دارم.

حالا من خودم یک پا مدیرم

وای چقدر اسراف شد! نه، نه! اسراف زیاد مصرف کردن نیست، درست مصرف کردن است. من اگر این همه نوشتم و کاغذ دور ریختم، اسراف نکردم، بلکه از آن ها استفاده کردم که به یک نتیجه اساسی برسم و رسیدم و آن اینکه همه مشکلات و خواسته ها و برنامه هایم را روی کاغذ آوردم تا بهتر بتوانم زندگی روزمره خودم را مدیریت کنم.

من خیلی چیزها نوشتم؛ ولی زیر بعضی از آن ها خط کشیدم که یعنی برایم خیلی مهم هستند. زیر کلمات و جملاتی که خط کشیدم عبارت اند از: پدر و مادر(خیلی خیلی برایم مهم هستند!) داداش کوچولویم(قربونش برم که خیلی خیلی برایم عزیزه) درس هایم(خیلی مهم) دوستانم(مهم هستن) فیلم(راستشو بگم؟ یه کم اهمیت دارد!) بازی، گردش و ...

koodak@tebyan.com

نویسنده: مجید محبوبی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.