تبیان، دستیار زندگی
مادر بزرگ دارد لباس هایش را جمع می کند. می خواهد از پیش من برود. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من و ساعت مادربزرگ

مادر بزرگ دارد لباس هایش را جمع می کند. می خواهد از پیش من برود. او می گوید باید برگردد چون پدر بزرگ تنهاست.
مادر بزرگ دو هفته پیش ما مانده و 2 ساعت دیگر اتوبوسش حرکت می کند. من دوست ندارم مادر بزرگ از پیشم برود و دوست دارم مادر بزرگ و پدربزرگ برای همیشه پیش ما زندگی کنند.
به ساعت نگاه می کنم صدای تیک تیک ساعت را دوست ندارم فکر می کنم عقربه ها می دوند و جلو می روند. بغض گلویم رامی گیرد. گوشه ای می نشینم  و به ساعت دیواری چشم می دوزم.

من و ساعت مادربزرگ

ناگهان فکری از سرم می گذرد یک فکر عالی!
کنار مادر بزرگ می روم ومی گویم:" مادر بزرگ! چند دقیقه ساعتتان را به من بدهید!"
مادر بزرگ می پرسد:"ساعت؟ ساعت مرا می خواهی چه کار کنی؟"
جواب می دهم:" هیچی! همین طوری!"

من و ساعت مادربزرگ

ساعت را از دستش در می آورد و به من می دهد. با ساعت بازی می کنم آن را مثل ماشین اسباب بازی دور اتاق می چرخانم و راه می برم و بوق میزنم حواسم هم به مادر بزرگ هست او مشغول کارهای خودش است حالا می توانم نقشه ام را اجرا کنم در یک فرصت مناسب ساعت را عقب می کشم.

من و ساعت مادربزرگ

دیگر مطمئنم مادر بزرگ از اتوبوس جا می ماند. کمی دیگر با ساعت بازی می کنم و برش می گردانم. مادر بزرگ سرم را می بوسد و می گوید:"عزیزم ناراحت نباش. تا چشم هم بگذاری، دوباره بر می گردم"

من و ساعت مادربزرگ

از اتاق بیرون می آیم و به ساعت دیواری نگاه می کنم. کم کم دلم شور می افتد فکر میکنم کار خوبی نکرده ام. بالاخره می فهمد و از دستم ناراحت می شود. عقربه های ساعت به سرعت جلو می روند. کمی بعد تصمیمم را می گیرم. به اتاقش می روم و با خجالت سرم را پایین می اندازم. مادربزرگ من را در آغوش می گیرد و نوازش می کند به خودم جرأت می دهم و ماجرای عقب کشیدن ساعت را تعریف می کنم. مادر بزرگ به ساعتش نگاه می کند و ناگهان می خندد. آن قدر می خندد که اشک در چشمان مهربانش جمع می شود. چشمان من هم پر از اشک می شوند.


koodak@tebyan.com

نویسنده:رفیع افتخار
 تهیه: مینو خرازی

تنظیم: مرجان سلیمانیان

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.