تبیان، دستیار زندگی
آورده اند که در شامگاهی مهتابی، سگ گرسنه ای از کنار جویِ آبی می گذشت، سگ بیچاره چشمش را به هر طرف می چرخانید تا شاید چیزی خوردنی بیاید و بخورد و خود را از شر گرسنگی خلاص کند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماه و کلوچه

ماه و کلوچه

آورده اند که در شامگاهی مهتابی، سگ گرسنه ای از کنار جویِ آبی می گذشت، سگ بیچاره چشمش را به هر طرف می چرخانید تا شاید چیزی خوردنی بیاید و بخورد و خود را از شر گرسنگی خلاص کند.

از اقبال بلندش، ناگهان بویی خوش به مشامش خورد. در کنار رودخانه به راه افتاد و به دنبال آن بوی خوش و مطبوع گشت.

رفت و رفت و رفت تا اینکه رسید به یک چیز گرد. آری، خدا روزی او را رسانده بود. چون آن سگ، یک کلوچه تازه پیدا کرده بود. آن کلوچه لابد از بقچه  نان دهقانی یا چوپانی، کنار رود افتاده بود.

سگ با خوشحالی، کلوچه را به دندان گرفت و نشست کنار آب تا در کمال آرامش، کلوچه خوشمزه اش را بخورد؛ ولی ناگهان چشمش به چیز گرد و سفیدی در آب افتاد. او تصویر ماه را در آب دیده بود.

سگ با خودش گفت:« این چیست؟ نکند کلوچه دیگری باشد!»

کمی به تصویر ماه خیره شد و در دل گفت:«من خیلی گرسنه ام. دوتا کلوچه، بهتر از یک کلوچه است و بیشتر سیرم می کند. از آن گذشته، کلوچه ای که بر دهان دارم، خیلی کوچک است. در حالی که کلوچه داخل آب سه برابر این کلوچه است. بهتر است که فرصت را از دست ندهم و پیش از آنکه آب آن را ببرد، بپرم توی آب و آن یکی را هم از آب بگیرم!»

سگِ گرسنه طمع کار، کلوچه ای را که بر دهان داشت، به کناری انداخت و پرید توی آب تا کلوچه سفید بزرگتر را بگیرد؛ اما هرچه در آب چنگ انداخت، کلوچه ای به دست نیاورد.

سگ همراه جریان آب پیش می رفت و دنبال کلوچه می گشت. او گمان می کرد که کلوچه با جریان آب پیش می رود و او نمی تواند آن را بگیرد. سگ لحظه لحظه از محلی که قبلاً نشسته بود دورتر می شد. سگِ گرسنه طمع کار، برای گرفتن کلوچه آنقدر تلاش کرد و کوشید تا خسته و درمانده شد و با خودش گفت:«نه بابا، مثل اینکه گرفتن این کلوچه خیلی سخت است. از خیر آن می گذرم. دارم از گرسنگی می میرم. بهتر است که برگردم و کلوچه خودم را بردارم و بخورم. به قول معروف، سیلی نقد به از حلوای نسیه است!»

آن کلوچه جست بسیاری، نیافت    بار دیگر رفت و سوی مَه شتافت!

سگِ بیچاره که محلِ قبلی را گم کرده بود و نتوانسته بود کلوچه اش را پیدا کند، با ناراحتی در دل گفت: «کلوچه خودم هم که گم شد. لعنت به این شانس و اقبال بد. بهتر است برگردم تویِ آب و کلوچه توی آب را بگیرم، همچنان آنجاست و از همین جا هم می توانم ببینمش!»

سگِ بیچاره و گرسنه دوباره در آب جست و چنگ انداخت تا ماه را بگیرد. باز هم تلاش و کوشش، باز هم جریانِ آب و تصویر ماه که سگِ قصه ما را به دنبال خود می کشاند.

سگِ گرسنه قصه ما مدّتی در آب تقلا کرد و خسته شد و با خودش گفت: «گرفتن کلوچه از آب خیلی مشکل است. بهتر است بروم بیرون و دوباره دنبالِ کلوچه خودم بگردم. شاید این بار موفق بشوم و بتوانم پیدایش کنم.»

سگ بیچاره نمی دانست که وقتی او ماه را در آّب دیده، از شدت خوشحالی کلوچه اش را کنار آب انداخته است. کلوچه هم قل خورده و در آب افتاده و کم کم در آب خیس خورده و از هم وارفته بود.

سگ بیچاره از این قضیه خبر نداشت و همچنان جستجو می کرد. گاه در آب دنبال کلوچه سفید می دوید و گاه بیرون از آب به دنبال کلوچه خودش می گشت و لحظه به لحظه هم گرسنه تر و گرسنه تر می شد.

در میانِ راه حیران مانده بود          گم شده، نه این و نه آن مانده بود

koodak@tebyan.com

قصه از مصیبت نامه عطار_تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.