تبیان، دستیار زندگی
خاطراتی از امام هادی علیه السلام
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

او خواهد آمد

خاطراتی از امام هادی علیه السلام

خاطراتی از حضرت هادی علیه السلام

سالهای باقی مانده خلافت متوكل

خاطراتی از امام هادی علیه السلام

تو نه، فرزندت شیعه می شود

خاطراتی از امام هادی علیه السلام

این مرد پیش از نماز صبح به خاكمی رود

خاطراتی از امام هادی علیه السلام

هرگز با وی همنشین نمی شوی

خاطراتی از امام هادی علیه السلام

به اندازه دانه های خرما در خواب

خاطراتی از امام هادی علیه السلام

بازگرد جز خیر چیزی نمیبینی

خاطراتی از امام هادی علیه السلام

مرگ متوكل چهار روز دیگر

خاطراتی از امام هادی علیه السلام

چنین گمانی نكن؟

خاطراتی از امام هادی علیه السلام

مهدی موعود(عج) خواهد آمد

خاطراتی از امام هادی علیه السلام

جبّه زن قمی را بازگردان

خاطراتی از امام هادی علیه السلام


تو نه، فرزندت شیعه می شود

مردی نصرانی در دیار ربیعه بود كه اصلاً از اهالی  «كَفَر توثا» (یكی از قریه های فلسطین ) بود. وی كاتب (نویسنده) بود و به نام: (یوسف بن یعقوب) خوانده می شد، بین او و پدرم رابطه دوستی بود. روزی نزد پدرم آمد و گفت: به حضور متوكل دعوت شده‌ام، ولی نمی دانم برای چه احضار شده‌ام و او از من چه می خواهد؟ و من سلامتی خود را از خداوند به صد دینار خریده‌ام، و آن صد دینار را برداشته‌ام تا به‌ امام هادی علیه السلام بدهم. آن مرد نزد متوكل رفت و پس از اندك مدتی، نزد ما‌ آمد در حالی كه شاد و خوشحال بود، پدرم به او گفت:

ماجرای خود را به من بگو ، او گفت: به شهر سامراء رفتم، كه قبلاً هرگز به این شهر نرفته بودم، به خانه ای وارد شدم، با خود گفتم بهتر این است كه نخست قبل از آنكه كسی مرا بشناسد كه به سامراء ‌آمده‌ام، این صد دینار را به ‌امام هادی علیه السلام برسانم، بعد نزد متوكل بروم، در آنجا دانستم كه متوكل، ‌امام هادی علیه السلام را از سوار شدن او( به جائی رفتن) منع كرده، واو خانه نشین است، با خود گفتم: چه كنم، من یك نفر نصرانی هستم، اگر خانه ابن الرضا (امام هادی علیه السلام ) را بپرسم، ایمن نیستم كه این خبر زودتر به گوش متوكل برسد.

به نظرم‌ آمد كه سوار بر مركبم  شوم و در شهر بروم و از مركب خود جلوگیری نكنم تا هر كجا كه خواست برود، شاید خانه آن حضرت را بشناسم، بی آنكه از كسی بپرسم، آن صد دینار را در كاغذی نهادم و در میان آستینم گذاشتم و سوار بر مركبم شدم، آن مركب به در خانه ای رسید و ایستاد و حركت نكرد، پرسیدم این خانه كیست؟ جواب دادند ؛ خانه امام هادی علیه السلام است. گفتم: الله اكبر، دلیلی است كافی، ناگاه خدمتكار بیرون آمد، و گفت: تو یوسف بن یعقوب هستی؟ گفتم: آری. گفت: وارد خانه شو، من وارد خانه شدم، با خود گفتم این دلیل دیگری بر مقصود است، از كجا این غلام می دانست كه من یوسف بن یعقوب هستم با اینكه من هرگز به این شهر نیامده‌ام و كسی مرا در این شهر نمی شناسد، بار دیگر خدمتكار آمد و گفت: آن صد دینار را بده ، آن را دادم و با خود گفتم: این دلیل سوّم است بر مقصد. سپس آن خدمتكار نزد من‌ آمد وگفت: وارد خانه شو!

من به خانه ابن الرضا (ع) وارد شدم، دیدم آن حضرت تنها در خانه خود نشسته است، تا مرا دید به من فرمود: ای یوسف آیا وقت آن نرسده تا رستگار شوی؟ گفتم: ای مولای من! دلیل ها ونشانه هایی (به صدق شما و اسلام) برای من آشكار گردید، كه برای هدایت و رستگاری من كفایت می كند. فرمود: تو اسلام را نمی پذیری، ولی بزودی پسرت مسلمان می شود و از شیعیان ماست، ای یوسف! گروهی گمان می كنند كه دوستی ما سودی به حال ‌امثال شما ندارد ولی سوگند به خدا دوستی ما، به حال‌ امثال تو كه نصرانی هستی نیز سودبخش است، برو دنبال آن كاری كه برای آن‌ آمده ای زیرا آنچه را دوست داری، به زودی خواهی دید و به زودی دارای پسری مبارك خواهی شد.

آن مرد نصرانی می گوید: نزد متوكل رفتم، و به تمام مقاصدم رسیدم و باز گشتم.

راوی می گوید: بعد از مرگ همین نصرانی با پسرش دیدار كردم، دیدم مسلمان است و در مذهب تشیع، استوار و محكم می باشد، او به من خبر داد كه بعد از مرگ پدر، مسلمان شده است و پیوسته می گفت:

أنا بشارةُ مولای

من بشارت مولای خود (امام هادی) هستم.

هرگز با وی همنشین نمی شوی

یعقوب بن یسارروایت می كند كه: متوكل می گفت: وای بر شما، كار ابن الرضا حضرت هادی (ع) مرا عاجز كرده، نه حاضر است با من شراب بخورد و نه در مجلس شراب من بنشیند ؛ و نه من در این ‌امور فرصتی می یابم (كه او را به این كارها وارد كنم) گفتند: اگر از او فرصتی نیابی در عوض این برادرش موسی است كه شراب خوار و نوازنده است، می خورد ومی نوشد وعشقبازی می كند، بفرستید او را بیاورند و مطلب را بر مردم مشتبه كنید، بگوئید این ابن الرضا است. نامه ای نوشتند و او را با تعظیم واحترام وارد كردند، وهمه بنی هاشم وسران لشكر و مردم استقبالش كردند، وغرض این بود كه وقتی می رسد‌ املاكی به او واگذار كند و دختری به او بدهد وساقیان شراب وكنیزكان نوازنده نزد او بفرستد، و با او مواصله و احسان كند، ومنزل عالی برایش قرار دهد كه خود در آنجا به دیدنش رود. وقتی كه موسی وارد شد، حضرت هادی (ع) در پل (وصیف) - جایی است كه آنجا به استقال واردین می روند - حضرت با او ملاقات كرده و به او سلام نمود و حقش را ادا كرد، سپس فرمود: این مرد تو را احضار كرده كه احترامت را هتك و پایمال كند ورتبه ات را پایین آورد، مبادا هرگز به شراب خواری اقرار كنی. موسی گفت: اگر مرا برای اینكار خواسته پس چكنم؟ فرمود: رتبه خویش فرو میاور و چنین كاری نكن كه او هتك احترام تو را خواسته است. موسی نپذیرفت و حضرت تكرار كرد، تا چون دید اجابت نمی كند، فرمود: ولی بدان كه مجلس مورد نظر او مجلسی است كه هرگز تو با او در آن جمع نمی شوید.

همان شد كه حضرت فرمود، سه سال موسی آنجا اقامت كرد وهر روز صبح بر درب سرای او می رفت یك روز می گفتند: مست است فردا صبح بیا، روز دیگر می رفت، می گفتند: دوا خورده و روز دیگر می گفتند: كار دارد، و سه سال به همین منوال گذشت تا متوكل از دنیا رفت و در چنین مجلسی با هم جمع نشدند.

كافی، ج1،ص502،ح8


بازگرد جز خیر چیزی نمی بینی

كافور خادم گوید: در سامره در مجاورت حضرت هادی (ع) صنعت گرانی بودند، و آنجا مثل شهری شده بود. یونس نقاش بر آن جناب وارد می شد وخدمت او می كرد. روزی لرزان آمد وگفت: سرور من! شما را وصیت می كنم كه با اهل وعیالم نیكی كنید. فرمود: چه خبر است؟ گفت: خیال دارم فرار كنم. حضرت تبسم كنان فرمود:چرا؟ گفت: برای اینكه ابن بغا (گویا از سران ترك بوده ) نگین بی ارزشی برای من فرستاد كه بر آن نقشی بزنم. موقع نقاشی دو قسمت شد، وفردا وعده اوست كه[آن نگین را] پس بگیرد ( موسی بن بغا ) هم كه حالش معلوم است، یا هزار تازیانه می زند یا می كشد.

حضرت فرمود: برو به منزلت تا فردا فرج می رسد و جز خبر خیر  چیز دیگری نیست. باز فردا صبح زود لرزان‌آمد وگفت: فرستاده  او ‌آمده نگین را می خواهد. فرمود: برو كه جز خیر نمی بینی. گفت: چه جواب گویم؟ خندید و فرمود: برو ببین چه خبر آورده، هرگز جز خیر نیست. رفت وبعد از مدتی خندان بازگشت وعرض كرد: فرستاده گفت: كنیزكان بر سر این نگین خصومت می كنند، اگر ممكن است آن را دو قسمت كن تا تو را بی نیاز كنیم. حضرت فرمود: خداوندا! سپاس، خاص تو است كه ما را از آنها قرار دادی كه حق شكر تو را بجای آورند، به او چه گفتی؟ عرض كرد: گفتم مرا مهلت دهید تا درباره آن فكركنم چگونه این كار را انجام دهم. فرمود: درست گفتی.

اثبات الهداة،ج6، ص228


چنین گمانی نكن؟

از حسن بن مصعب مدائنی روایت شده كه: مسئله سجده بر شیشه را (به وسیله نامه ای كه نوشته بودم) از‌امام علی النقی (ع ) پرسش نمودم. چون نامه را فرستادم با خود گفتم: شیشه هم از چیزهایی است كه زمین آن را می رویاند و گفته اند كه آنچه را زمین می رویاند می شود بر آن سجده كرد!

از طرف آن حضرت جواب‌امد: بر شیشه سجده مكن، اگر گمان می كنی كه آن هم از اشیایی است كه زمین آن را می رویاند (درست است) ولی استحاله شده. زیرا شیشه از ریگ و نمك است، نمك هم از زمین شوره زار است (وبه زمین شوره زار نمی شود سجده كرد)

اثبات الوصیة، ص 433

جبه زن قمی را بازگردان؟

محمد بن احمد منصوری ازعموی پدرش نقل می كند كه: روزی نزد متوكل رفتم در حالتی كه مشغول شرب خمر بود، مرا هم دعوت به خوردن كرد، گفتم: من هرگز نخورده‌ام. گفت: تو با علی بن محمد (العیاذ بالله) می خوری. گفتم: تو نمی دانی كه در دستت چیست؟ این سخنان تنها به تو ضرر می رساند وبرای او زیانی ندارد. این جسارت متوكل را خدمت حضرت عرض نكردم، تا روزی فتح بن خاقان (وزیر متوكل) به من گفت: به متوكل گفته‌اند: مالی از قم (برای حضرت هادی) می آید و دستور داده كه من در كمین آن باشم وخبرش را به او برسانم، تو بگو بدانم كه از كدام راه می آید؟ تا من در آن راه بروم. خدمت حضرت رفتم (كه جریان را به عرض مبارك برسانم) دیدم كسی آن جا است كه نمی توانستم حرفی بزنم. حضرت تبسم كرد و فرمود: ای ابو موسی! خیر است، چرا آن پیغام اوّل را نیاوردی؟ (یعنی آن حرفی كه اول متوكل راجع به حضرت گفت ) عرض كردم: سرور من! به ملاحظه تعظیم و اجلال شما. حضرت فرمود: مال‌امشب وارد می شود و ایشان به آن دست نمی یابند،‌امشب را اینجا بمان.

ابو موسی گوید: شب را آنجا ماندم و چون‌ امام برای نماز شب برخواست در ركوع سلام داد و نماز را قطع كرد و فرمود: آن مردی كه منتظرش بودیم آمده و خادم از ورودش جلوگیری می كند، برو مال را تحویل بگیر. رفتم دیدم انبانی كه مال در آن است، آنجاست؛ گرفتم و خدمت امام بردم. ایشان فرمود: به او بگو: آن جُبه ای (لباس) را كه آن زن قمی داد و گفت: این ذخیره جدّه من است را نیز  بده. رفتم و گفتم و او گفت: آری آن را خواهرم پسندید و با این عوض كرد، می روم و می آورم. فرمود: بگو خدا ‌اموال ما را حفظ می كند، جبه را از شانه ات درآور. چون پیغام را رساندم و جبّه را از شانه اش بیرون آورد غش كرد. حضرت بیرون آمده و شرح حالش پرسید. گفت: من (راجع به‌امامت شما) در شك بودم و اینك یقین كردم.

اثبات الهداة، ج 6، ص225


سالهای باقی ماندة خلافت متوكل

محمد بن سنان گوید: مردی در نامه از آن حضرت پرسید: از خلافت متوكل چقدر مانده است؟ حضرت این آیه (از سوره یوسف ) را در جواب نوشت: هفت سال پیاپی كشت می كند - تا آنجا كه فرماید: سپس از پی این سالها هفت سال سخت بیاید - تا آنجا كه فرماید: آنگاه از پی این سالها سالی بیاید كه در اثنای آن مردم كمك شوند «تزرعون سبع سنین د‌اباً» الی قوله: «ثُمَّ یاتی من بعد ذلك سبع شداد» الی قوله: «ثُمّ یاتی من بعد ذلك عام فیه یغاث الناس» (یوسف 47و48)

ومتوكل در اوّل سال پانزدهم مُرد.

اثبات الهداة

،ج6، ص 260


این مرد پیش از نماز صبح به خاك می رود

احمد بن یحیی روایت می كند كه: ما در (سامره ) در همسایگی حضرت هادی (ع) بودیم، و شب ها با هم می نشستیم صحبت می كردیم. شبی بر در خانه  آن حضرت نشسته بودیم كه یكی از فرماندهان لشگر، خلعت هایی با خود داشت و با عده زیادی از فرماندهان پادگان ومستخدمین و دیگران از خانه سلطان می‌امد وقتی كه به ما رسید حضرت بلند شده وسلام واحترامش كرد وچون گذشت فرمود: این مرد به این وضع خود شادمان است در صورتی كه پیش از نماز صبح به خاك می رود. ما از این حرف تعجب كردیم واز حضور وی برخاستیم و با خود گفتیم: این علم غیب است، و سه نفر با هم تعهد كردیم كه اگر این خبر دروغ  در‌آمد او را بكشیم واز دستش راحت شویم.

صبح، بعد از نماز در خانه بودم كه صدای هیاهوی جمعیت را شنیدم. رفتم جلوی در خانه دیدم عده زیادی از لشگریان وغیره اند ومی گویند: فلان كس دیشب مُرد. چون در حال مستی از جایی به جایی دیگر می رفته كه افتاد وگردنش شكست. گفتم:

اشهد ان لا اله الاّ الله. رفتم به تماشا و دیدم همان نحو كه حضرت فرمود: مُرده است وآنجا بودم تا به خاكش سپردند وبرگشتم وهمه از این واقعه در شگفت بودیم.

اثبات الهداة ج 6 ص 260


به اندازه دانه های خرما درخواب

احمد بن عیسی گوید: پیغمبر (ص) را در خواب دیدم كه مشتی خرما به من داد، شمردم بیست وپنج دانه بود. وقتی كه حضرت هادی (ع) تشریف آوردند خدمتش رفتم كه مشتی خرما به من داد وفرمود: اگر پیغمبر (ص) زیادتر داده بود من هم زیادتر می دادم شمردم  بیست وپنج دانه بود.

اثبات الهداة ج6ص269


مرگ متوكل، چهار روز دیگر

شیخ بهائی (ره) از بعضی استادانش نقل می كند كه گفته اند: متوكل اراده كرده بود به حضرت هادی (ع) اهانتی كند. در روز كه هوا در نهایت حرارت وگرمی بود فرمود تا منادی نداكردند كه: خلیفه اراده سواری به فلان موضع را دارد وحكم چنان صادر شده كه غیر جناب ایشان كسی دیگر سواره نباشد وجمیع مردم از اشراف و اعیان از بنی هاشم وغیره در ملازمت پیاده باشند.

چون راه دور بود وهوا در نهایت حرارت، آن حضرت غرق در عرق گشته، بسیار مانده شده هر دم تكیه بر یكی از خادمان خود می نمودند. در این اثنا یكی از منافقان را نظر به حضرت افتاد كه بسیار مانده و آزرده اند. خواست كه از جانب متوكل معذرت گوید، گفت: ای حضرت! این مشقت وتعب مخصوص شما نیست، و خلیفه قصد آزار واهانت شما نكرده، بلكه جمیع مردم به این تعب گرفتارند.

حضرت‌امام (ع) به آن شخص فرمود: به خدا قسم! ناقه صالح نزد خدای تعالی، عزیزتر از من نبود، و این آیه  از قرآن را به زبان معجزه بیان داشتند: تا سه روز در منازل  خود، خوش دارید كه این وعده ای  تكذیب ناپذیر است

تمتعوا فی داركم ثلاثةَ ایامٍ ذلك وعدٌ غیرُ مكذوب (هود آیه 65)

همانگونه كه حضرت فرموده بودند در شب چهارم از آن سواری، غلامان متوكل اتفاق كرده، در وقتی كه متوكل در مجلس نشسته بود بر سر او ریختند و به ضرب تیغ او را پاره پاره كردند ؛ وآن مردی كه از جانب متوكل عذر می گفت به خدمت حضرت آمده توبه و بازگشت از معاصی نموده و در سلك پیروان وشیعیان آن بزرگوار قرار گرفت.

مفتاح الفلاح مترجم، ص 278


مهدی موعود (عج) خواهد آمد

عبد العظیم حسنی اعتقادات خود را به حضرت هادی (ع) عرضه داشت تا آنجا كه ( در شماره ‌امامان پس از ذكر حضرت رضا علیه السلام ) گفت: سپس شما ای مولای من، حضرت فرمود: و پس از من فرزندم حسن ؛ ومردم نسبت به جانشین پس از او چگونه اند؟ عرض كرد: برای چه مولای من؟ حضرت فرمود: برای اینكه شخص وی دیده نشود (وازدیدگان غایب شود) و حرام است كه او را به اسمش یاد كننده (م ح م د) تا اینكه خروج كرده و زمین را پر از عدل و داد نماید چنانكه پر از ظلم وجور شده است.

كمال الدین وتمام النعمه، ج 2، ص 379، ح1

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.